عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
خانه از خویش تهی کن که ز نظاره آب
پرده چشم حباب است همان چشم حباب
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
بخت ما نیست که بیدار نگردد از خواب
رهرو عشق نگردد ز ملامت در هم
شود از سنگ فزون جوهر آیینه آب
دل بی تاب من آرام ندارد، ورنه
می کشد در دل شب ها نفسی موج سراب
مانع عمر سبکسیر نگردد پیری
سیل را سایه پل باز ندارد ز شتاب
دل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهار
که صدف می شود از آب گهر خانه خراب
خطر از خصم ندارد جگر جوهردار
تیغ از آتش سوزنده برآید سیراب
چه کند خون جهان با جگر تشنه عشق؟
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
از صفای دل ما مستی خوبان افزود
حسن را آینه صاف بود عالم آب
گردش از جلوه مستانه نمی آساید
هر که را سیل خرام تو کند خانه خراب
مستی حسن ز خون ریختن ما افزود
باده لعلی آتش بود از اشک کباب
منت سیل برآورد ز بنیادم گرد
ای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آب
برق را خار به اصلاح نیارد صائب
حسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
پرده چشم حباب است همان چشم حباب
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
بخت ما نیست که بیدار نگردد از خواب
رهرو عشق نگردد ز ملامت در هم
شود از سنگ فزون جوهر آیینه آب
دل بی تاب من آرام ندارد، ورنه
می کشد در دل شب ها نفسی موج سراب
مانع عمر سبکسیر نگردد پیری
سیل را سایه پل باز ندارد ز شتاب
دل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهار
که صدف می شود از آب گهر خانه خراب
خطر از خصم ندارد جگر جوهردار
تیغ از آتش سوزنده برآید سیراب
چه کند خون جهان با جگر تشنه عشق؟
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
از صفای دل ما مستی خوبان افزود
حسن را آینه صاف بود عالم آب
گردش از جلوه مستانه نمی آساید
هر که را سیل خرام تو کند خانه خراب
مستی حسن ز خون ریختن ما افزود
باده لعلی آتش بود از اشک کباب
منت سیل برآورد ز بنیادم گرد
ای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آب
برق را خار به اصلاح نیارد صائب
حسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاست
شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست
می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه
نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست
بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک
چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست
کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است
گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست
نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را
باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست
نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان
تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست
لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین
تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست
شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست
می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه
نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست
بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک
چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست
کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است
گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست
نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را
باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست
نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان
تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست
لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین
تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
دامن صحرای وحشت خاک دامنگیر ماست
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
در نظر واکردنی بیرون ز گردون می رویم
چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخیر ماست
از هوس هر دم به رنگی جلوه آرا می شویم
از پر طاوس، گویا خامه تصویر ماست
از قناعت دستگاه شکر می گردد وسیع
کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سیر ماست
دانه ای کز دام افزون است در گیرندگی
پیش ارباب بصیرت سبحه تزویر ماست
بحر تا سیلاب را صافی نسازد بحر نیست
هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست
نیست دربست و گشاد خویش ما را اختیار
بهله دست قضا سرپنجه تدبیر ماست
یک سر مو نیست صائب کوتهی در زلف یار
دوری این راه از کوتاهی شبگیر ماست
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
در نظر واکردنی بیرون ز گردون می رویم
چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخیر ماست
از هوس هر دم به رنگی جلوه آرا می شویم
از پر طاوس، گویا خامه تصویر ماست
از قناعت دستگاه شکر می گردد وسیع
کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سیر ماست
دانه ای کز دام افزون است در گیرندگی
پیش ارباب بصیرت سبحه تزویر ماست
بحر تا سیلاب را صافی نسازد بحر نیست
هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست
نیست دربست و گشاد خویش ما را اختیار
بهله دست قضا سرپنجه تدبیر ماست
یک سر مو نیست صائب کوتهی در زلف یار
دوری این راه از کوتاهی شبگیر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
در شب مهتاب می را آب و تاب دیگرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
هر چه دارد در خم سربسته گردون از من است
می به حکمت می خورم، جای فلاطون از من است
تا خم می در زمین خانه ام در خاک هست
عشرت روی زمین با گنج قارون از من است
نیست چون عنقا ز من جز نام چیزی در میان
خود پرستش می کند خود را و ممنون از من است
از تلاش قرب ظاهر با خیالش فارغم
لفظ از هر کس که خواهد باش، مضمون از من است
خلوت اندیشه ام چون غنچه لبریز گل است
خار دیوارست هر نقشی که بیرون از من است
باده پر زور در مینا سرایت می کند
این که پیراهن درد هر صبح گردون از من است
اهل معنی می زنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را می کند گر سرو موزون از من است
با جنون شهری من برنمی آید کسی
در بیابان این چنین سرگشته مجنون از من است
بوی خون می آید از تیغ زبان بلبلان
ورنه می گفتم که روی باغ گلگون از من است
می زنم نقش دگر بر آب در هر دم زدن
رنگ دریای سخن صائب دگرگون از من است
می به حکمت می خورم، جای فلاطون از من است
تا خم می در زمین خانه ام در خاک هست
عشرت روی زمین با گنج قارون از من است
نیست چون عنقا ز من جز نام چیزی در میان
خود پرستش می کند خود را و ممنون از من است
از تلاش قرب ظاهر با خیالش فارغم
لفظ از هر کس که خواهد باش، مضمون از من است
خلوت اندیشه ام چون غنچه لبریز گل است
خار دیوارست هر نقشی که بیرون از من است
باده پر زور در مینا سرایت می کند
این که پیراهن درد هر صبح گردون از من است
اهل معنی می زنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را می کند گر سرو موزون از من است
با جنون شهری من برنمی آید کسی
در بیابان این چنین سرگشته مجنون از من است
بوی خون می آید از تیغ زبان بلبلان
ورنه می گفتم که روی باغ گلگون از من است
می زنم نقش دگر بر آب در هر دم زدن
رنگ دریای سخن صائب دگرگون از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آتش افروز شکر شیرینی پیغام توست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست
سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم
می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست
ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار
این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست
سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم
می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست
ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار
این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
در چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
ناامیدی می کند خون گریه بر احوال من
کشت امیدم ز چشم نوبهار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
(آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمید
کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است)
شکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شام
کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
در چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
ناامیدی می کند خون گریه بر احوال من
کشت امیدم ز چشم نوبهار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
(آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمید
کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است)
شکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شام
کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است
در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است
حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است
از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است
در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است
جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است
خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است
در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده است
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن
شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است
در حصار آهنین دارد تن و جان مرا
شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر
صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن
شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است
در حصار آهنین دارد تن و جان مرا
شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر
صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است
می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است
سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است
نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است
جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است
نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر
در سواد آفرینش آشنا گم کرده ای است
بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است
هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا
زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است
تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما
خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است
کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است
کشتی دریای ما ناخدا گم کرده ای است
در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست
عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است
پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل
در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است
هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور
مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است
در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما
راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است
هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است
هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است
گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است
در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است
مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است
بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است
پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است
دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است
صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است
هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است
گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است
در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است
مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است
بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است
پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است
دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است
صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی است
از دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی است
دردمندان ترا هر لخت دل، مه پاره ای است
موشکافان ترا هر آه، مشکین کاکلی است
گر چه از یک خم می بیرنگ وحدت می کشند
در خرابات مغان هر شیشه ای را قلقلی است
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین
ورنه هر خاری درین گلشن، زبان بلبلی است
تا اثر از نقش پای ناقه لیلی بجاست
دامن صحرا بر این دیوانه دامان گلی است
سیل هیهات است در آغوش پل لنگر کند
عمر سیل لاابالی، قامت خم چون پلی است
فکر رنگین تو صائب عالمی را مست کرد
کلک سر مست ترا هر نقطه ای جام ملی است
از دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی است
دردمندان ترا هر لخت دل، مه پاره ای است
موشکافان ترا هر آه، مشکین کاکلی است
گر چه از یک خم می بیرنگ وحدت می کشند
در خرابات مغان هر شیشه ای را قلقلی است
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین
ورنه هر خاری درین گلشن، زبان بلبلی است
تا اثر از نقش پای ناقه لیلی بجاست
دامن صحرا بر این دیوانه دامان گلی است
سیل هیهات است در آغوش پل لنگر کند
عمر سیل لاابالی، قامت خم چون پلی است
فکر رنگین تو صائب عالمی را مست کرد
کلک سر مست ترا هر نقطه ای جام ملی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
بی محابا در میان نازکش انداخت دست
ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست
قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه
طاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکست
سرگرانیهاش با افتادگان امروز نیست
نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست
لشکر خط شهربند حسن را تسخیر کرد
زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست
غنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض می
می کشد بر دوش من آخر سبوی باده دست
گوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟
می توان از گردش چشمی خمارم را شکست
دست آلایش کشیدم صائب از کام جهان
همت من بس بلند افتاده و این شاخ پست
ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست
قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه
طاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکست
سرگرانیهاش با افتادگان امروز نیست
نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست
لشکر خط شهربند حسن را تسخیر کرد
زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست
غنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض می
می کشد بر دوش من آخر سبوی باده دست
گوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟
می توان از گردش چشمی خمارم را شکست
دست آلایش کشیدم صائب از کام جهان
همت من بس بلند افتاده و این شاخ پست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست
در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست
از نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضش
از هجوم مشتری یوسف دکان را زود بست
از بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنون
کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست
گر توانی آب زد بر آتش خشم و غضب
می توان گلدسته ها زین آتش نمرود بست
پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار
از رگ خامی به آتش خویشتن را عود بست
خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاه
در به روی آفتاب این روزن مسدود بست
مستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگ
تا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟
تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش
هر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست
در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست
از نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضش
از هجوم مشتری یوسف دکان را زود بست
از بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنون
کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست
گر توانی آب زد بر آتش خشم و غضب
می توان گلدسته ها زین آتش نمرود بست
پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار
از رگ خامی به آتش خویشتن را عود بست
خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاه
در به روی آفتاب این روزن مسدود بست
مستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگ
تا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟
تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش
هر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست
مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست
از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه
جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را
شکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بست
جذب عشق از در درون می آورد معشوق را
طوطی ما را شکر در پسته منقار بست
در محبت کم گناهی نیست اظهار وجود
تا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بست
کعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق را
چون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟
گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار را
شد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست
مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست
از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه
جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را
شکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بست
جذب عشق از در درون می آورد معشوق را
طوطی ما را شکر در پسته منقار بست
در محبت کم گناهی نیست اظهار وجود
تا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بست
کعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق را
چون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟
گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار را
شد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست
آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست
نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست
آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست
نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست
گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست
چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟
شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست
شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست
سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست
شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست
جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست
از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست
گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست
چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟
شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست
شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست
سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست
شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست
جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست
از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
بادپیمایی مسلسل همچو آب از بهر چیست؟
می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟
روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟
ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیم
خشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟
قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیست
روی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفت
آه گرم و اشک خونین ای کباب از بهر چیست؟
در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیست
پیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟
با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟
با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟
چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشی
ریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟
پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شد
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
زیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟
در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثر
اشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟
کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش را
اینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟
چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بست
حیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟
در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟
صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟
می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟
روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟
ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیم
خشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟
قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیست
روی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفت
آه گرم و اشک خونین ای کباب از بهر چیست؟
در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیست
پیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟
با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟
با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟
چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشی
ریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟
پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شد
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
زیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟
در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثر
اشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟
کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش را
اینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟
چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بست
حیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟
در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟
صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟