عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت
سوخته می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت
مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت
تا به دست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت
سوخته می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت
مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت
تا به دست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر وصال یار خواهی ترک جان باید گرفت
عشق اگر داری طریق عاشقان باید گرفت
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
ذوق ما می بایدت راه مغان باید گرفت
ترک سرمستست عشقش غارت جان می کند
ملک دل باید سپرد و ترک جان باید گرفت
در نظر نقش خیال روی او باید نگاشت
هرچه رو بنمایدت نقشی از آن باید گرفت
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافی دهد دردم روان باید گرفت
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
ور تو مرد زاهدی از ما کران باید گرفت
گفتهٔ سید ز جان بشنو که می گوید ز جان
این چنین قول خوشی یادش به جان باید گرفت
عشق اگر داری طریق عاشقان باید گرفت
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
ذوق ما می بایدت راه مغان باید گرفت
ترک سرمستست عشقش غارت جان می کند
ملک دل باید سپرد و ترک جان باید گرفت
در نظر نقش خیال روی او باید نگاشت
هرچه رو بنمایدت نقشی از آن باید گرفت
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافی دهد دردم روان باید گرفت
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
ور تو مرد زاهدی از ما کران باید گرفت
گفتهٔ سید ز جان بشنو که می گوید ز جان
این چنین قول خوشی یادش به جان باید گرفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
شهرت ذوق ما جهان بگرفت
از مکان رفت و لامکان بگرفت
قول مستانه ای که ما گفتیم
دل عاشق به جان روان بگرفت
هر کجا عارفی است در عالم
این معانی از آن بیان بگرفت
مطرب ما ترنمی فرمود
خرقهٔ جمله عاشقان بگرفت
خوش نگاری گرفته ام به کنار
او مرا نیز در میان بگرفت
مدتی عقل بود همدم ما
دل ما عاقبت از آن بگرفت
عشق سید گرفت سخت وجود
پادشه ملک جاودان بگرفت
از مکان رفت و لامکان بگرفت
قول مستانه ای که ما گفتیم
دل عاشق به جان روان بگرفت
هر کجا عارفی است در عالم
این معانی از آن بیان بگرفت
مطرب ما ترنمی فرمود
خرقهٔ جمله عاشقان بگرفت
خوش نگاری گرفته ام به کنار
او مرا نیز در میان بگرفت
مدتی عقل بود همدم ما
دل ما عاقبت از آن بگرفت
عشق سید گرفت سخت وجود
پادشه ملک جاودان بگرفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
دُرد دردش نوش کن گر صاف درمان بایدت
جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت
گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما
بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت
در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود
ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت
بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست
گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت
آرزوی باده داری ساقی مستی طلب
با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت
گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب
رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت
جام جم شادی روی نعمت الله نوش کن
همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت
جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت
گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما
بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت
در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود
ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت
بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست
گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت
آرزوی باده داری ساقی مستی طلب
با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت
گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب
رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت
جام جم شادی روی نعمت الله نوش کن
همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت
تا جان بودم روی نتابم ز ولایت
ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت
عمریست که ما منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت
سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت
ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت
عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردیست به غایت
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
هم صحبت من سید رندان ولایت
تا جان بودم روی نتابم ز ولایت
ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت
عمریست که ما منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت
سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت
ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت
عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردیست به غایت
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
هم صحبت من سید رندان ولایت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
مستیم و خرابیم و گرفتار خرابات
سرگشته در آن کوچه چو پرگار خرابات
هر کس پی کاری و حریفی و ندیمی
ما را نبود کار به جز کار خرابات
سر حلقهٔ رندان سراپردهٔ عشقیم
هم صحبت ما خدمت خمار خرابات
از عقل مجو صورت میخانهٔ معنی
از ما طلب ای یار تو اسرار خرابات
در زمزمهٔ مطرب عشاق کلامم
حیران شده ات بلبل گلزار خرابات
از غیرت آن شاهد سرمست یگانه
دیّار نمی گنجد در دار خرابات
ایام به کام است و حریفان به مرادند
از بندگی سید سردار خرابات
سرگشته در آن کوچه چو پرگار خرابات
هر کس پی کاری و حریفی و ندیمی
ما را نبود کار به جز کار خرابات
سر حلقهٔ رندان سراپردهٔ عشقیم
هم صحبت ما خدمت خمار خرابات
از عقل مجو صورت میخانهٔ معنی
از ما طلب ای یار تو اسرار خرابات
در زمزمهٔ مطرب عشاق کلامم
حیران شده ات بلبل گلزار خرابات
از غیرت آن شاهد سرمست یگانه
دیّار نمی گنجد در دار خرابات
ایام به کام است و حریفان به مرادند
از بندگی سید سردار خرابات
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
روی خود بر روی ما نیکو نهاد
جان به عاشق می دهد معشوق ما
این چنین رسم نکویی او نهاد
پیر ما بزم خوش مستانه ای
گر نظر داری ببین تا چون نهاد
عشق سرمست است و میگوید سخن
گفتگوی عقل را یک سو نهاد
جان ما آئینه گیتی نما است
ساده دل با دوست رو بر رو نهاد
خوش بهشت جاودان دارد چو ما
هر که با خاک درش پهلو نهاد
نعمتالله را به عالم عرضه کرد
در دل عشاق جست و جو نهاد
روی خود بر روی ما نیکو نهاد
جان به عاشق می دهد معشوق ما
این چنین رسم نکویی او نهاد
پیر ما بزم خوش مستانه ای
گر نظر داری ببین تا چون نهاد
عشق سرمست است و میگوید سخن
گفتگوی عقل را یک سو نهاد
جان ما آئینه گیتی نما است
ساده دل با دوست رو بر رو نهاد
خوش بهشت جاودان دارد چو ما
هر که با خاک درش پهلو نهاد
نعمتالله را به عالم عرضه کرد
در دل عشاق جست و جو نهاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ساقیی جام سوی ما آورد
نزد ما خوشتر است از ما ورد
چشم ما روشن است و روشن باد
کابرویی به روی ما آورد
عاشقان دُرد درد می نوشند
این چنین درد کی خورد بی درد
عشق او مرد مرد می جوید
مرد عشقش کجا بود نامرد
عقل اگر پند می دهد مشنو
چه شنوی وعظ واعظ دم سرد
ساغر می مدام می نوشم
به ازین جام باده باید خورد
رند مستی که ذوق ما دریافت
آفرین خدا به سید کرد
نزد ما خوشتر است از ما ورد
چشم ما روشن است و روشن باد
کابرویی به روی ما آورد
عاشقان دُرد درد می نوشند
این چنین درد کی خورد بی درد
عشق او مرد مرد می جوید
مرد عشقش کجا بود نامرد
عقل اگر پند می دهد مشنو
چه شنوی وعظ واعظ دم سرد
ساغر می مدام می نوشم
به ازین جام باده باید خورد
رند مستی که ذوق ما دریافت
آفرین خدا به سید کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
کون جامع جامع اسما بود
مظهر او مجمع اشیاء بود
آفتابی تافته بر آینه
نور او زان نور مه سیما بود
در ازل رندی که با ما باده خورد
همچنان مست است و باشد تا بود
ما ز دریائیم و دریا عین ما
این کسی داند که او از ما بود
جام می در دور و ساقی در حضور
مجلس ما جنت المأوا بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم یکتای بی همتا بود
مظهر او مجمع اشیاء بود
آفتابی تافته بر آینه
نور او زان نور مه سیما بود
در ازل رندی که با ما باده خورد
همچنان مست است و باشد تا بود
ما ز دریائیم و دریا عین ما
این کسی داند که او از ما بود
جام می در دور و ساقی در حضور
مجلس ما جنت المأوا بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم یکتای بی همتا بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
چشم ما روشن به نور او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
نسبت خرقه ام از پیر خرابات بود
به از این نسبت خرقه ز محالات بود
این چنین پیر مریدی و چنان میخانه
باده نوشیدن من عین عبادات بود
عشق می بازم و خاطر به خدا مشغول است
میخورم باده و جانم به مناجات بود
نامراد از در ما باز نگردیده کسی
در میخانهٔ ما قبلهٔ حاجات بود
زاهد ار جنت فردوس به جان می جوید
جنت عاشق سرمست خرابات بود
سخنی از دل و دلدار بجان می گویم
سخنم از سر صدق است و کرامات بود
پیر و سر حلقهٔ ما سید بزم عشق است
قدر هر کس به کمالات و مقالات بود
به از این نسبت خرقه ز محالات بود
این چنین پیر مریدی و چنان میخانه
باده نوشیدن من عین عبادات بود
عشق می بازم و خاطر به خدا مشغول است
میخورم باده و جانم به مناجات بود
نامراد از در ما باز نگردیده کسی
در میخانهٔ ما قبلهٔ حاجات بود
زاهد ار جنت فردوس به جان می جوید
جنت عاشق سرمست خرابات بود
سخنی از دل و دلدار بجان می گویم
سخنم از سر صدق است و کرامات بود
پیر و سر حلقهٔ ما سید بزم عشق است
قدر هر کس به کمالات و مقالات بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
مشرب توحید یاران خوش بود
رند مست و ذوق مستان خوش بود
بلبل مستیم در گلزار عشق
صوت بلبل در گلستان خوش بود
خوش بود دردی که او درمان ماست
درد دل می جو که نالان خوش بود
در خرابات مغان مست و خراب
ساقی ما با حریفان خوش بود
جام در دور است در دور قمر
گر به تو دوری رسد آن خوش بود
یافتم گنجینه و گنجی تمام
می کنم ایثار رندان خوش بود
نعمت الله او به ما ایثار کرد
این چنین انعام سلطان خوش بود
رند مست و ذوق مستان خوش بود
بلبل مستیم در گلزار عشق
صوت بلبل در گلستان خوش بود
خوش بود دردی که او درمان ماست
درد دل می جو که نالان خوش بود
در خرابات مغان مست و خراب
ساقی ما با حریفان خوش بود
جام در دور است در دور قمر
گر به تو دوری رسد آن خوش بود
یافتم گنجینه و گنجی تمام
می کنم ایثار رندان خوش بود
نعمت الله او به ما ایثار کرد
این چنین انعام سلطان خوش بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
عشق دردیست تا نمی گیرد
جان عاشق صفا نمی گیرد
ایدل ار عاشقی بیا خوش باش
عاشقان را خدا نمی گیرد
موج بحریم و غرقهٔ دریا
غیر ما دست ما نمی گیرد
دردمندیم و درد می نوشیم
دل ما زین دوا نمی گیرد
لطف او عالمی به ما بخشید
به کرم هیچ وا نمی گیرد
آتش عشق شمع جانم سوخت
در تو آخر چرا نمی گیرد
هر که بیگانه نیست از سید
دلش از آشنا نمی گیرد
جان عاشق صفا نمی گیرد
ایدل ار عاشقی بیا خوش باش
عاشقان را خدا نمی گیرد
موج بحریم و غرقهٔ دریا
غیر ما دست ما نمی گیرد
دردمندیم و درد می نوشیم
دل ما زین دوا نمی گیرد
لطف او عالمی به ما بخشید
به کرم هیچ وا نمی گیرد
آتش عشق شمع جانم سوخت
در تو آخر چرا نمی گیرد
هر که بیگانه نیست از سید
دلش از آشنا نمی گیرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
مظهری باید که تا مظهر به او ظاهر شود
مظهر ار نیکو بود مظهر نکو ظاهر شود
در دو آئینه یکی گر رو نماید بی شکی
در حقیقت یک بود اما دور رو ظاهر شود
زلف او را برفشان از نور روی او ببین
تار مو ز کفر و ایمان مو به مو ظاهر شود
خوش درین دریا درآ و یک زمان با ما نشین
تا به تو آب حیاتی سو به سو ظاهر شود
یک سر مو گر حجابی هست بردارش ز پیش
چون حجاب تو نماند او به تو ظاهر شود
اظهر است از نور دیده در نظر ظاهر نگر
این چنین ظاهر نکوئی تا که چو ظاهر شود
نعمت الله چون ز خود فانی شده باقی به اوست
هر که او فانی شود از خود به او ظاهر شود
مظهر ار نیکو بود مظهر نکو ظاهر شود
در دو آئینه یکی گر رو نماید بی شکی
در حقیقت یک بود اما دور رو ظاهر شود
زلف او را برفشان از نور روی او ببین
تار مو ز کفر و ایمان مو به مو ظاهر شود
خوش درین دریا درآ و یک زمان با ما نشین
تا به تو آب حیاتی سو به سو ظاهر شود
یک سر مو گر حجابی هست بردارش ز پیش
چون حجاب تو نماند او به تو ظاهر شود
اظهر است از نور دیده در نظر ظاهر نگر
این چنین ظاهر نکوئی تا که چو ظاهر شود
نعمت الله چون ز خود فانی شده باقی به اوست
هر که او فانی شود از خود به او ظاهر شود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
مدام جام می او حیات می بخشد
همیشه همت او کاینات می بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و جام ز ذات و صفات می بخشد
دلت به دردی دردش دوا کن و خوش باش
که خسته ای و دم او شفات می بخشد
چه قدر خرقه که زنار بر میان داریم
به جای کعبه به ما سومنات می بخشد
بیا که زنده دلان کشتگان معشوقند
اگر تو کشتهٔ اوئی به مات می بخشد
دل یگانه من عاشقانه در دو سرا
برای یک جهتی شش جهات می بخشد
هزار رحمت حق بر روان سید ما
که روح او دل ما را حیات می بخشد
همیشه همت او کاینات می بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و جام ز ذات و صفات می بخشد
دلت به دردی دردش دوا کن و خوش باش
که خسته ای و دم او شفات می بخشد
چه قدر خرقه که زنار بر میان داریم
به جای کعبه به ما سومنات می بخشد
بیا که زنده دلان کشتگان معشوقند
اگر تو کشتهٔ اوئی به مات می بخشد
دل یگانه من عاشقانه در دو سرا
برای یک جهتی شش جهات می بخشد
هزار رحمت حق بر روان سید ما
که روح او دل ما را حیات می بخشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
جام گیتی نما به ما بخشید
دولتی خوش به ما خدا بخشید
نظری کرد و گنج هر دو سرا
پادشاهی به یک گدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
نقد مجموع مخزن اسرار
کرم او به ما عطا بخشید
حاکم است او هر آنچه خواست کند
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله به ما عطا فرمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
دولتی خوش به ما خدا بخشید
نظری کرد و گنج هر دو سرا
پادشاهی به یک گدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
نقد مجموع مخزن اسرار
کرم او به ما عطا بخشید
حاکم است او هر آنچه خواست کند
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله به ما عطا فرمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
دامن از تردامنان جان پدر باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید