عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد
تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد
بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد
در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد
فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد
گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد
بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد
تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد
بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد
در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد
فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد
گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد
بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
زخم گل آب از نوای آبدارم می کشد
شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد
از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن
در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد
گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام
همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟
روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام
گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد
شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت
دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد
چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟
خار صحرای ملامت انتظارم می کشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آستین بر گریه شمع مزارم می کشد
صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان
خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد
شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد
از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن
در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد
گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام
همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟
روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام
گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد
شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت
دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد
چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟
خار صحرای ملامت انتظارم می کشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آستین بر گریه شمع مزارم می کشد
صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان
خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
گرچه عمری شد صبا مشق ریاحین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
از سر پر آرزو دل زردرویی می کشد
عاقل از بالای جاهل زردرویی می کشد
قسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی است
حق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشد
در پری بیش است خجلت کاسه دریوزه را
ماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشد
آبروی خاکساری از گهر افزونترست
بحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشد
رنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشق
صید من از تیغ قال زردرویی می کشد
چون چراغ صبح می میرد برای خامشی
بس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشد
شرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغ
همچنان از داس، حاصل زردرویی می کشد
می کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیل
برگ سبز از دست سایل زردرویی می کشد
نیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکو
از دل آگاه، غافل زردرویی می کشد
عاقل از بالای جاهل زردرویی می کشد
قسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی است
حق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشد
در پری بیش است خجلت کاسه دریوزه را
ماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشد
آبروی خاکساری از گهر افزونترست
بحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشد
رنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشق
صید من از تیغ قال زردرویی می کشد
چون چراغ صبح می میرد برای خامشی
بس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشد
شرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغ
همچنان از داس، حاصل زردرویی می کشد
می کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیل
برگ سبز از دست سایل زردرویی می کشد
نیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکو
از دل آگاه، غافل زردرویی می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند
دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اند
گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند
از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است
شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند
سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند
خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن
تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند
گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم
کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند
شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی
سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند
یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند
مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند
سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای
گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند
گریه خونین زخرسندی شراب من شده است
تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند
پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان
رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند
کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا
جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند
با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ
غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند
تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین
رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند
آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار
تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند
گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند
از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است
شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند
سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند
خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن
تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند
گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم
کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند
شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی
سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند
یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند
مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند
سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای
گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند
گریه خونین زخرسندی شراب من شده است
تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند
پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان
رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند
کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا
جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند
با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ
غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند
تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین
رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند
آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار
تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند
چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟
کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند
چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟
کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
در دل شب هر که جامی از می احمر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
با دهان خشک هر کس خنده تر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند؟
عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند
عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
نیستم آتش که هر خاری به زنجیرم کند
آفتاب بی نیازم تا که تسخیرم کند؟
تا دغل از دوستداران دیده ام رنجیده ام
پاکبازم، بد حریفی زود دلگیرم کند
آبروی سعی را گوهر کند ویرانه ام
گنج بردارد سبکدستی که تعمیرم کند
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
سوزن عیسی به تنهایی چه تدبیرم کند؟
دایه بیدرد شکر می کند در شیر من
شیر مردی کو که آب تیغ در شیرم کند؟
کی به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟
بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند
منت روزی چرا از خرمن دو نان کشم؟
من که چشم مور گندم دیده ای سیرم کند
آرزویی می کند صائب شکار لاغرم
من کیم تا صید بند عشق نخجیرم کند؟
این جواب آن که می گوید شفایی در غزل
رشک معشوقی چه شد، مگذار تسخیرم کند
می کنم از سر برون صائب هوای خلد را
بخت اگر از ساکنان شهر کشمیرم کند
آفتاب بی نیازم تا که تسخیرم کند؟
تا دغل از دوستداران دیده ام رنجیده ام
پاکبازم، بد حریفی زود دلگیرم کند
آبروی سعی را گوهر کند ویرانه ام
گنج بردارد سبکدستی که تعمیرم کند
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
سوزن عیسی به تنهایی چه تدبیرم کند؟
دایه بیدرد شکر می کند در شیر من
شیر مردی کو که آب تیغ در شیرم کند؟
کی به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟
بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند
منت روزی چرا از خرمن دو نان کشم؟
من که چشم مور گندم دیده ای سیرم کند
آرزویی می کند صائب شکار لاغرم
من کیم تا صید بند عشق نخجیرم کند؟
این جواب آن که می گوید شفایی در غزل
رشک معشوقی چه شد، مگذار تسخیرم کند
می کنم از سر برون صائب هوای خلد را
بخت اگر از ساکنان شهر کشمیرم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بوی پیراهن زلیخا را کجا روشن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
چشم بر راهند در کنعان دو صد امیدوار
تا نسیم پیرهن چشم که را روشن کند
می کند تأثیر در آهن دلان هم حرف سخت
چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
از نسیم صبح چون خورشید روشن تر شود
هر چراغی را که آه گرم ما روشن کند
نیست دلسوزی درین ظلمت سرا از رهبران
گرم رفتاری مگر راه مرا روشن کند
کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم
تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند
سوختم از رشک، تا کی در حضور چشم من
آن خودآرا خانه آیینه را روشن کند؟
می کند فانوس، صائب پرده داری شمع را
چهره آیینه رویان را حیا روشن کند
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
چشم بر راهند در کنعان دو صد امیدوار
تا نسیم پیرهن چشم که را روشن کند
می کند تأثیر در آهن دلان هم حرف سخت
چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
از نسیم صبح چون خورشید روشن تر شود
هر چراغی را که آه گرم ما روشن کند
نیست دلسوزی درین ظلمت سرا از رهبران
گرم رفتاری مگر راه مرا روشن کند
کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم
تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند
سوختم از رشک، تا کی در حضور چشم من
آن خودآرا خانه آیینه را روشن کند؟
می کند فانوس، صائب پرده داری شمع را
چهره آیینه رویان را حیا روشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند