عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۷ - جای دلبر
باشد به سرم هوای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۹ - یاقوت لب
تا مَهِ روی تو از پرده عیان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۰ - لعل گهربار
آن یار دل آرا که بلای دل ما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۱ - زلف خم اندر خم
ای خوش آن کس که چو تو طرفه نگاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۲ - یار دلنواز
دوباره بر تنم آن جان رفته باز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۳ - راحت جان
تا قد سرو تو در باغ دلم، موزون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۴ - یک اشاره
عشق بازی مرا، هوس باشد
تا دو روزیم دست رس باشد
عمر بی عشق، جمله محنت بود
راحت من، ازین سپس باشد
دل چسان برکنم من از لب یار
که عاشق انگبین، مگس باشد
ساربانا! شتر مران شاید
بار افتاده ای ز پس باشد
کاروان باز مانده را در راه
گوش، پیوسته بر جرس باشد
باغبان از درخت، کی چیند؟
میوه ای را که نیم رس باشد
رشته در پای مرغ رام خطاست
خاصه مرغی که در قفس باشد
دوزد کز جان خود بشوید دست
کی به دل خوفش از عسس باشد؟
از غمت مردم و نپرسیدی
کاین به غم مبتلا، چه کس باشد
کشتن من به تیغ، حاجت نیست
ز ابرویت یک اشاره بس باشد
دو جهان پیش گندم خالت
پیش من، کم ز یک عدس باشد
ترک خوبان نمی کند «ترکی»
تا مرا آخرین نفس باشد
تا دو روزیم دست رس باشد
عمر بی عشق، جمله محنت بود
راحت من، ازین سپس باشد
دل چسان برکنم من از لب یار
که عاشق انگبین، مگس باشد
ساربانا! شتر مران شاید
بار افتاده ای ز پس باشد
کاروان باز مانده را در راه
گوش، پیوسته بر جرس باشد
باغبان از درخت، کی چیند؟
میوه ای را که نیم رس باشد
رشته در پای مرغ رام خطاست
خاصه مرغی که در قفس باشد
دوزد کز جان خود بشوید دست
کی به دل خوفش از عسس باشد؟
از غمت مردم و نپرسیدی
کاین به غم مبتلا، چه کس باشد
کشتن من به تیغ، حاجت نیست
ز ابرویت یک اشاره بس باشد
دو جهان پیش گندم خالت
پیش من، کم ز یک عدس باشد
ترک خوبان نمی کند «ترکی»
تا مرا آخرین نفس باشد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۵ - شور عشق
ز چین زلف پر چینت دلم بیرون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۳ - قرص قمر
آفتاب رویت ای قرص قمر!
برد از دل تابم و، هوشم ز سر
یک نظر دیدم رخت را بی حجاب
واله و حیران شدم از یک نظر
عارضت ماهی بود، بر سر کلاه
قامتت سروی بود، بسته کمر
گر ملک خوانم تو را الحق به جاست
زآنکه این صورت نباشد با بشر
روی برتابی و، از من بگذری
بینمت روزی اگر در رهگذر
الامان از تیر شستت الامان
الحذر از چشم مستت الحذر
این نموده خانهٔ صبرم خراب
وان نشسته بر دل من، تا به پر
هندوی خالت ز جادویی نمود
خانهٔ عقل مرا زیر و زبر
«ترکیا» شعرت بسی شیرین بود
خامه است این در کفت یا نیشکر
برد از دل تابم و، هوشم ز سر
یک نظر دیدم رخت را بی حجاب
واله و حیران شدم از یک نظر
عارضت ماهی بود، بر سر کلاه
قامتت سروی بود، بسته کمر
گر ملک خوانم تو را الحق به جاست
زآنکه این صورت نباشد با بشر
روی برتابی و، از من بگذری
بینمت روزی اگر در رهگذر
الامان از تیر شستت الامان
الحذر از چشم مستت الحذر
این نموده خانهٔ صبرم خراب
وان نشسته بر دل من، تا به پر
هندوی خالت ز جادویی نمود
خانهٔ عقل مرا زیر و زبر
«ترکیا» شعرت بسی شیرین بود
خامه است این در کفت یا نیشکر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۴ - آب جنت
ای پیکرت لطیف تر از مخمل و حریر!
زلفت شکسته رونق خوشبویی عبیر
قدت چو نخل طوبی و، لعلت چو سلسبیل
با آب جنت است تو گویی گلت خمیر
از بس که خوش ادایی و، شیرین تکلمی
پرورده دایه ات مگر از شهد، جای شیر
از آن زمان که گندم خال تو دیده ام
بر دیده ام جهان شده کمتر ز یک شعیر
مویم شده سپید، ز هجر تو همچو برف
روزم شده سیاه، ز هجر تو همچو قیر
دل برنگیرم از تو، گرم می کشی به تیغ
روبر نتابم از تو، گم می زنی به تیر
«ترکی» به کوی توست فقیری، ستم کشی
یک روز پرسشی ننموده ای از این فقیر
زلفت شکسته رونق خوشبویی عبیر
قدت چو نخل طوبی و، لعلت چو سلسبیل
با آب جنت است تو گویی گلت خمیر
از بس که خوش ادایی و، شیرین تکلمی
پرورده دایه ات مگر از شهد، جای شیر
از آن زمان که گندم خال تو دیده ام
بر دیده ام جهان شده کمتر ز یک شعیر
مویم شده سپید، ز هجر تو همچو برف
روزم شده سیاه، ز هجر تو همچو قیر
دل برنگیرم از تو، گرم می کشی به تیغ
روبر نتابم از تو، گم می زنی به تیر
«ترکی» به کوی توست فقیری، ستم کشی
یک روز پرسشی ننموده ای از این فقیر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۵ - طفل اشک
ای رخت چون صبح روشن، گیسویت چون شام تار!
ای لبت آب حیات و، وی خطت مشک تتار!
عارضت ماهی ست گرمه را بود عناب لب
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
چشم جادوی تو از سر، می رباید عقل و هوش
خال هندوی تو از دل، می برد صبر و قرار
باغبان بیند اگر سرو قد رعنای تو
سرو ننشاند از این پس، در کنار جویبار
یک اشاره گر کنی، ز ابروی چون تیغ کجت
کشته ها بینی زهر جانب، قطار اندر قطار
رخ نهان در پرده سازی، دل بری از دست خلق
آه اگر بی پرده رخ بر خلق، سازی آشکار
در کنارم دایم از هجرت نشسته طفل اشک
کی چو طفل اشک، یکبارت ببینم در کنار
نی همین «ترکی» است در چین سر زلفت اسیر
همچو وی باشد اسیرچین زلفت صد هزار
ای لبت آب حیات و، وی خطت مشک تتار!
عارضت ماهی ست گرمه را بود عناب لب
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
چشم جادوی تو از سر، می رباید عقل و هوش
خال هندوی تو از دل، می برد صبر و قرار
باغبان بیند اگر سرو قد رعنای تو
سرو ننشاند از این پس، در کنار جویبار
یک اشاره گر کنی، ز ابروی چون تیغ کجت
کشته ها بینی زهر جانب، قطار اندر قطار
رخ نهان در پرده سازی، دل بری از دست خلق
آه اگر بی پرده رخ بر خلق، سازی آشکار
در کنارم دایم از هجرت نشسته طفل اشک
کی چو طفل اشک، یکبارت ببینم در کنار
نی همین «ترکی» است در چین سر زلفت اسیر
همچو وی باشد اسیرچین زلفت صد هزار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۰ - رایحهٔ مشک
شورچه شرابی ست که بر سر زده ای باز
جامی مگر از بادهٔ اخگر زده ای باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگی چشم
از چشم تو پیداست که ساغر زده ای باز
جامی زده ای باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده ای باز
پیداست که داری سر خون ریزی عشاق
زین دست که بر قبضهٔ خنجر زده ای باز
با کس اگرت نیست نگارا! سر کشتی
پس چیست که دامن به کمر، بر زده ای باز
دیروز، ز هر روز، فزون می زده بودی
امروز، ز دیروز، فزونتر زده ای باز
هر تیر جفایی که تو را بود به ترکش
بر جان من خستهٔ مضطر زده ای باز
از باد صبا می شنوم رایحهٔ مشک
یا شانه بر آن زلف چو عنبر زده ای باز
بوی سر زلفین تو یا بوی عبیر است
یا روغنی از غالیه، بر سر زده ای باز
«ترکی» اگرت رام شد آن اهوی وحشی
هشدار که خود را به غضنفر زده ای باز
جامی مگر از بادهٔ اخگر زده ای باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگی چشم
از چشم تو پیداست که ساغر زده ای باز
جامی زده ای باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده ای باز
پیداست که داری سر خون ریزی عشاق
زین دست که بر قبضهٔ خنجر زده ای باز
با کس اگرت نیست نگارا! سر کشتی
پس چیست که دامن به کمر، بر زده ای باز
دیروز، ز هر روز، فزون می زده بودی
امروز، ز دیروز، فزونتر زده ای باز
هر تیر جفایی که تو را بود به ترکش
بر جان من خستهٔ مضطر زده ای باز
از باد صبا می شنوم رایحهٔ مشک
یا شانه بر آن زلف چو عنبر زده ای باز
بوی سر زلفین تو یا بوی عبیر است
یا روغنی از غالیه، بر سر زده ای باز
«ترکی» اگرت رام شد آن اهوی وحشی
هشدار که خود را به غضنفر زده ای باز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۳ - شب هجران
آن پری چهره نگاری که منم خاک درش
میل دارم که شبی تنگ بگیرم ببرش
من نظر جز به جمالش نکنم جایی و، او
روی درهم کشد ار سوی من افتد نظرش
بی وفایی همه آموخته در مکتب و بس
گویی از علم وفا هیچ نباشد خبرش
درپس پرده دل از دست، برد خلقی را
آه اگر پرده فتد از رخ همچون قمرش
به قدم بوسی اش از خاک برون آرم سر
بعد مردن، اگر افتد، به مزارم گذارش
عاشق سوخته دل، پا نکشد از در دوست
چون قلم، گر بشکافند دو صد بار سرش
هر شبی را سحری هست ولی در عجبم
چه شب است این شب هجران، که نباشد سحرش
مرغ هر دل که گشاید به هوایش پر و بال
بشکند عاقبت از سنگ جفا بال و پرش
نه عجب گر بچکد از سخنم شربت و قند
گر شبی بوسه زنم بر لب همچون شکرش
خبرش نیست که شب تا به سحر «ترکی» را
عوض اشک، رود خون دل از چشم ترش
میل دارم که شبی تنگ بگیرم ببرش
من نظر جز به جمالش نکنم جایی و، او
روی درهم کشد ار سوی من افتد نظرش
بی وفایی همه آموخته در مکتب و بس
گویی از علم وفا هیچ نباشد خبرش
درپس پرده دل از دست، برد خلقی را
آه اگر پرده فتد از رخ همچون قمرش
به قدم بوسی اش از خاک برون آرم سر
بعد مردن، اگر افتد، به مزارم گذارش
عاشق سوخته دل، پا نکشد از در دوست
چون قلم، گر بشکافند دو صد بار سرش
هر شبی را سحری هست ولی در عجبم
چه شب است این شب هجران، که نباشد سحرش
مرغ هر دل که گشاید به هوایش پر و بال
بشکند عاقبت از سنگ جفا بال و پرش
نه عجب گر بچکد از سخنم شربت و قند
گر شبی بوسه زنم بر لب همچون شکرش
خبرش نیست که شب تا به سحر «ترکی» را
عوض اشک، رود خون دل از چشم ترش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۵ - گوی سعادت
ای سرو قبا پوش من ای دلبر مهوش!
تا کی کنی از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تیر نگاهی، ز تو کافی ست
بیهوده چرا؟ دست بری جانب ترکش
بی چشم خمارت چکنم باده گلرنگ؟
بی شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سیه فام
چون تخم سپندی ست که افتاده در آتش
«ترکی» ز میان گوی سعادت بربایی
آید اگر از کوزه برون زر تو بی غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشایم
کز بال ملک، روضهٔ او هست مفرش
داماد نبی شیر خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدی تیغ وی آتش
تا کی کنی از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تیر نگاهی، ز تو کافی ست
بیهوده چرا؟ دست بری جانب ترکش
بی چشم خمارت چکنم باده گلرنگ؟
بی شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سیه فام
چون تخم سپندی ست که افتاده در آتش
«ترکی» ز میان گوی سعادت بربایی
آید اگر از کوزه برون زر تو بی غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشایم
کز بال ملک، روضهٔ او هست مفرش
داماد نبی شیر خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدی تیغ وی آتش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۷ - سمند ناز
ای به وصلت، من خراب حریص!
همچو عطشان، به شرب آب حریص
من ببوسیدن لب تو عجول
تو به نوشیدن شراب حریص
چشم مست تو روز و شب، خفته است
مست آری بود به خواب حریص
دل فرستاده ام به تحفه که هست
مست، برخوردن کباب حریص
تو سوار سمند ناز و، تو را
من به بوسیدن رکاب حریص
به تماشای ماه روی توام
همچو حربا بر آفتاب حریص
از خیال تو روز و شب «ترکی»
هست بر خواندن کتاب حریص
همچو عطشان، به شرب آب حریص
من ببوسیدن لب تو عجول
تو به نوشیدن شراب حریص
چشم مست تو روز و شب، خفته است
مست آری بود به خواب حریص
دل فرستاده ام به تحفه که هست
مست، برخوردن کباب حریص
تو سوار سمند ناز و، تو را
من به بوسیدن رکاب حریص
به تماشای ماه روی توام
همچو حربا بر آفتاب حریص
از خیال تو روز و شب «ترکی»
هست بر خواندن کتاب حریص
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۹ - راه عاشقی
تا به گرد رخ تو سر زد خط
راست گویم فتاده ام به غلط
که خط است این به گرد عارض تو
یا به مه ریخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاری ز دیده ام چون شط
غم به گردم چو حلقهٔ پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
می کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
می خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقیب تو اجتناب احوط
«ترکیا» هر کسی رهی دارد
راه من، راه عاشقی ست فقط
راست گویم فتاده ام به غلط
که خط است این به گرد عارض تو
یا به مه ریخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاری ز دیده ام چون شط
غم به گردم چو حلقهٔ پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
می کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
می خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقیب تو اجتناب احوط
«ترکیا» هر کسی رهی دارد
راه من، راه عاشقی ست فقط
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۰ - قبلهٔ ابرو
به زیر زلف تو رخشنده چهرهٔ مطبوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
به هیچ کس نتوان دید خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کنی دانی
که فرق هاست ز دریای ژرف تا مینوع
به من که رند قدح نوش و مستم ای زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغیار راست اذن دخول
محب خاص تو «ترکی» چرا؟ بود ممنوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
به هیچ کس نتوان دید خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کنی دانی
که فرق هاست ز دریای ژرف تا مینوع
به من که رند قدح نوش و مستم ای زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغیار راست اذن دخول
محب خاص تو «ترکی» چرا؟ بود ممنوع
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۳ - رشک بهشت
صورتت بسکه نازک است و لطیف
از لطافت گذشته از تعریف
خواهم ار بوسه ای زنم به لبت
ترک چشم توام کند تحویف
وعده کردی دو بوسه ات بدهم
این عدد را سه بار کن تضعیف
من به مهر تو می فزایم لیک
تو به جورم نمی دهی تخفیف
کلبه ام را کنی تو رشک بهشت
اگر آری به کلبه ام تشریف
به یکی غمزه اش زپا فکنی
پور دستان اگر تو راست حریف
پنجه افکندن تو با «ترکی»
مثل ضیغم است و، مور ضعیف
از لطافت گذشته از تعریف
خواهم ار بوسه ای زنم به لبت
ترک چشم توام کند تحویف
وعده کردی دو بوسه ات بدهم
این عدد را سه بار کن تضعیف
من به مهر تو می فزایم لیک
تو به جورم نمی دهی تخفیف
کلبه ام را کنی تو رشک بهشت
اگر آری به کلبه ام تشریف
به یکی غمزه اش زپا فکنی
پور دستان اگر تو راست حریف
پنجه افکندن تو با «ترکی»
مثل ضیغم است و، مور ضعیف
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۴ - شام فراق
اگر به دست من افتد شبی زمام فراق
کنم ز صفحهٔ ایام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نیروی صبر
ببین چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که زمستی دگر به هوش آیم
از آن شراب که نوشیده ام زجام فراق
صباح کردهٔ شام وصال، کی داند
که ما صباح چسان کرده ایم شام فراق
نچیده دانهٔ کشت وصال را«ترکی»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق
کنم ز صفحهٔ ایام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نیروی صبر
ببین چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که زمستی دگر به هوش آیم
از آن شراب که نوشیده ام زجام فراق
صباح کردهٔ شام وصال، کی داند
که ما صباح چسان کرده ایم شام فراق
نچیده دانهٔ کشت وصال را«ترکی»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق