عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
من که در صورت خوبان همه او میبینم
تو مپندار که من روی نکو میبینم
نیست در دیده من هیچ مقابل همه اوست
تو قفا مینگری من همه رو میبینم
هر کجا می‌نگری دیده بدو می‌نگرد
هر چه میبینم ازو جمله بدو میبینم
تو بیک سوش نظر میکنی و من همه سو
تو ز یک سو و منش از همه سو میبینم
می باقیست که بیجام و سبو مینوشم
عکس ساقی است که در جام و سبو میبینم
گاه با جمله و گه جمله ازو می‌دانم
گاه او جمله و گه جمله در او میبینم
بوی گلزار تو از باد صبا می‌شنوم
سرو بستان ترا بر لب جو میبینم
مغربی آنکه تواش میطلبی در خلوت
من عیان برسر هر کوچه و کو میبینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
منم که روی ترا بی‌نقاب میبینم
منم که در شب و روز آفتاب میبینم
توئی که پرده ز رخسار خود برفکندی
که تا جمال ترا بیحجاب میبینم
عجب عجب که به بیداری توان دیدن
مگر مگر که من این را بخواب میبینم
خیال جمله جهانرا بنور چشم یقین
بجنب بحر حقیقت سراب میبینم
ندانم از چه سبب تشنه ام چو من خود را
بذات و نعت و صفت عین آب میبینم
اگر شوند ز من مست عالمی چه عجب
از آنکه من همه خود را شراب میبینم
مرا بهیچ کتابی مکن حواله دگر
که من حقیقت خود را کتاب میبینم
چه باده خورد دل مغربی که من خود را
بسان نرگس مستت خراب میبینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ما از ازل مقامر و خمار آمدیم
دردی کشان میکده یار آمدیم
خورشید باده بر سر ذرّات ما بتافت
از روی مهر، سرخوش و خمار آمدیم
در خلوت عدم می هستی از جام دوست
کردیم نوش و مست به بازار آمدیم
زنار زلف ساقی باقی چو شد عیان
هر یک کمر ببسته بزنار امدیم
ناگاه حلقه زد سر زلفش ب گِرد ما
ما در میان حلقه گرفتار امدیم
از بهر خاطر دل مختار مصطفی
روزی دو سه که عاقل و هشیار آمدیم
کاری بغیر عشق نداریم در جهان
عشق است کار ما و بدین کار آمدیم
بودیم یکوجود ولیکن که ظهور
بسیار در مظاهر بسیار آمدیم
از یار مغربی سخنی در ازل شنید
ما جمله زان حدیث بگفتار آمدیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دیده وا گشته، به رویت نگرم
زانکه شایسته ی دیدار تو نبود نظرم
چون ترا هر نفسی جلوه به جنسی دگر است
هر نفس زان نگران در تو به چشمی دگرم
توئی از منظر چشمم نگران بر رخ خویش
که توئی مردمک دیده و نور بصرم
هرکه بی‌رسم و اثر گشت برویش پی برد
من بی‌رسم و اثر ناشده پی می‌نبرم
تا زمن هست اثر، از تو نیابم اثری
کاشکی در دو جهان هیچ نبودی اثرم
نتوان برسر کوی تو نمودن پرواز
تا ز اقبال تو حاصل نبود بال و پرم
بوی جانبخش تو همراه نسیم سحر است
زان سبب مرده ی انفاس نسیم سحرم
یار هنگام سحر بر دل ما کرد گذر
گفت چون جلوه کنان بر دل تو می گذرم
مغربی آینه ی دل ز غبار دو جهان
پاک بزدای که پیوسته در او می نگرم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
صنما هر نفسی در گذرت می بینم
بر دل و دیده و جان جلوه‌گرت می بینم
گرچه صدبار کنی جلوه مرا هر نفسی
لیک هر لحظه به جنسی دگرت می بینم
گرچه از منزل خود هیچ برون می‌نایی
لیک پیوسته تو را در سفرت می بینم
بر سپهر دل و بر چرخ روان تابنده
گاه چون شمس و گهی چون قمرت می بینم
دایم از غایت پیدایی خود پنهانی
گرچه تابنده تر از ماه و خورت می بینم
غایب از دیده نه ای،زانکه به صد کسوت خوب
هر‌ زمانی گذران بر نظرت می بینم
توئی نور بصرم گرچه نهان از نظری
زانکه در دیده چو نور بصرت می بینم
مغربی از ملک و از فلکی بالاتر
گرچه دایم به لباس بشرت می بینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گه چو چنگم و گاه چو نی بنوازم
گه به هر ساز که سازی تو مرا می سازم
چون نیم در تو دمی در من بیچاره بدم
می نیاید به طرب هیچکس از آوازم
کبر و نازی که کنی بر من از آن مفتخرم
در میان همه عشاق از آن می‌نازم
عاشقی به ز منت کو که به وی پردازی؟
دلبری به ز توام کو که به وی پردازم؟
حسن مجموع بتان در نظرم می آید
چون نظر بر رخ زیبای تو می‌اندازم
چونکه هر لحظه ز تو حسن دگر می بینم
با تو هر لحظه از آن عشق دگر میبازم
شاهباز تو بدم، دست تو پروازم داد
باز بر دست تو آیم چو بخوانی بازم
بلبل روضه ی بستان و گلستان توام
هم به گلزار تو آیم، چو دهی پروازم
مغربی نقطه آخر چو به اوّل پیوست
دیدم انجام من آنجاست که بود آغازم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم
همچو گوئی در خم چوگان او باشد دلم
هر زمان هر جا که می خواهد دلم را میبرد
زان سبب پیوسته سر‌گردان او باشد دلم
هیچ با خود می‌نیاید تا به کی گویی چنین
واله و آشفته و حیران او باشد دلم
عرصه ی عالم چو نیک آید خم چوگان او
لاجرم می دان که جولانگاه او باشد دلم
دل به هر نقشی که او خواهد برآید هر زمان
کان در او گوهر ز بحر و کان او باشد دلم
بهر مهمانی دل خوان تجلی می دهند
هر زمان از بهر آن مهمان او باشد دلم
چونکه گردد موج زن دریای بی پایان او
ساحل دریای بی پایان او باشد دلم
لوءلوء و مرجان او خواهی، ز بحر دل طلب
زانکه بحر لولو و مرجان او باشد دلم
مغربی از بحر و ساحل بیش ازین چیزی مگوی
زانکه دائم قلزم و عمان او باشد دلم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ز چشم من توئی در جمال خود نگران
چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان
چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت
پس از چه روی، من خسته گشته ام حیران
اگر نه در خم چوگان زلف تست دلم
بگوی تا که چرا شد گوی سرگردان
مپوش روی ز چشمم مشو ز من پنهان
نمی سزد که نهان گردد از گدا سلطان
چه قدر و قرب بود ذرّه بر خورشید
چه وسع و گنج بود قطره را بر عمان
ز قطره نبود بحر بیکران کم و بیش
ز ذرّه نپذیرد کمال خور نقصان
اگر بغیر تو کردم نظر در این عمرم
بیا و جرم و غرامت ز دیده ام بستان
چگونه به غیر تو بیند کسی که غیر تو نیست
بدان سبب که توئی عین جمله اعیان
بیا و جلوه گری جمال یار بنگر
ز قد و قامت این و ز چشم و ابروان
کجاست دیده که خورشید روی او بیند
ز روی روشن ذرات کاینات عیان
هزار عشوه و دستان و کبر و ناز کند
بدان سبب که رباید ز مغربی دو جهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دلی دارم که باشد جای جانان
مدام از دل بود ماوای جانان
دلی دارم چو آینه که دائم
در او بینم رخ زیبای جانان
سویدائیست آندل را که دائم
نباشد خالی از سودای جانان
دلم را نیست پروای دل و جان
که ناپرواست از پروای جانان
درونی دارم از غوغای عالم
شده خالی پر از غوغای جانان
بسان کشتی اندر انقلاب است
مدام از جنبش دریای جانان
دماغ جانان همیدارد معطر
نسیم زلف مشک آسای جانان
روان مغربی پر شور دارد
لب شیرین شکر خای جانان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ایدوست بیا بر نظر ما نظری کن
بر دیده جان و دل شیدا نظری کن
اول به‌رخ خویش مدد بخش جلائی
وانگاه دران عین مجالی نظری کن
تاریک بود آینه از رخ ننماید
زنگ از رخ آن آینه بزد آنظری کن
از زنگ و جهان چونکه شود پاک و مصفا
بر آینه پاک و مصفا نظری کن
از دیده وامق که بود مظهر عشقت
بر حسن خود اندر رخ عذرا نظری کن
هر لحظه بدل صورت زیبای دگر بخش
وانگاه دران صورت زیبای نظری کن
صحرای دلم هست تماشاگه حسنت
بخرام بتماشا نظری کن
دل مظهر ذات تو و اسماست درو سنگ
بر چهره ذات همه اسما نظری کن
چون آینه اسم مسمای تو آمد
در آینه بر اسم مسما نظری کن
بی آینه آنسان که تو هستی بحقیقت
خود را بخود و آینه بنما نظری کن
بحریست دل مغربی از لولو لالا
بحر بحر دل از لولو لالا نظری کن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن
در تماشای بهار و باغ و بستان دم مزن
چون دل دیوانه در زنجیر زلف دلبر است
حلقه زنجیر آن مجنون بجنبان دم مزن
ایدل سرگشته و حیران بدان زلف و رخش
همچنان میباش سر گردان و حیران دم مزن
با لب میگون و روی خوب و زلف دلکشش
از شراب و شاهد و شمع و شبستان دم مزن
جان ندارد قیمتی بسیار از جان وا مگو
گرچه جان درباختی در راه جانان دم مزن
کفر و ایمانرا به پیش زلف و رویش کن رها
پیش زلف و روی او از کفر و ایمان دم مزن
چونکه با او می نیازی بودن از وصلش مگو
چونکه بی او هم نمیبازی ز هجران دم مزن
وصف کفر زلف او در پیش روی او مگو
هیچ از آن کافر به پیش این مسلمان دم مزن
روی خوبان چونکه حسن روی اورا مظهر است
پیش حسن روی او از روی خوبان دم مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هیچکس بخویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه بپای او رود هر که رود بکوی او
پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان
جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او
دل کششی نمیکند هیچ مرا بسوی او
تا کششی نمی‌رود سوی دلم ز سوی او
تا که شنیده ام کا او دارد آرزوی من
نمی رود ز خاطرم یک نفس آرزوی او
چون ز‌زبان ماست او ۶ر نفسی بگفتگو
پس همه گفت‌گوی ما باشد گفت‌گوی او
تا که نبد ازو طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما جمله ز‌ جست‌جوی او
هست همه‌ی دل جهان در سر زلف او نهان
هرکه دلی طلب کند کو بطلب ز موی او
بسکه نشسته روبرو با دل خوپذیر من
دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او
قدر نبات یافت آب از اثر مصاحبت
گُل چو شود قرین گِل گیرد رنگ و بوی او
مستوو خراب او منم جام شراب او منم
نیست بغیر من کسی میکده و ببوی او
می ز سبوی او طلب آی ز جوی او طلب
بحر شود اگر کسی آب خورد ز جوی او
مغربی از شراب او گشت چنانکه از سحر
تا بفلک همی‌رسد نعره و های و هوی او
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو
چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو
منظری نیست ترا بِه ز‌دل و دیده من
زین دل و دیده نظر بهتر اگر هست بگو
غیر سودای تو اندر دل ما چیزی نیست
غیر سودای توام در سر اگر هست بگو
زیور حسن تو دایم نظر عشاق است
حسن را بهتر ازین زیور اگر هست بگو
بهتر از عشق من و حسن تو در عالم نیست
زین دو در جمله جهان بهتر اگر هست بگو
لشکر حسن تو غارتگر جان و دل ماست
بجز از لشکر او لشکر اگر هست بگو
کشور دل بتو دادم که توئی حاکم او
حاکمی جز تو در این کشور اگر هست بگو
غیر تو در دوجهان نیست دگر هیچ کسی
غیر تو در دوجهان، دیگر اگر هست بگو
مغربی پرتو خورشید تو عالم بگرفت
آفتابی چو تو در خاور اگر هست بگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرا آن لبت خندان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
بچشم جان تازه هر زمانی
ناید چهره جانان تازه
دهد هر ساعتی طفل دلم را
نگارین شیر از پستان تازه
ز دریای دل و جانم برآرد
دمادم لولو مرجان تازه
برون آید مرا در جان و در دل
هزاران روضه و بستان تازه
نماید هر زمانی معجزی نو
بیارد حجت و برهان تازه
ولیعهد خودش سازد دگر بار
نویسد بهر او فرمان تازه
قدیمی عهد را سازد مجدد
کند با مغربی پیمان تازه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دارد نشان یارم هر دلبری و یاری
بینم جمال رویش از روی هر نگاری
جز روی او نبینم از روی هر نگاری
جز خط او نخوانم از خط هر عذاری
عکسی از آن جمال است هر حسن و هر جمالی
نقشی از آن نگار است هر نقش و هر نگاری
او در دیار خاتم بوده همیشه ساکن
من گشته در پی او سرگشته هر دیاری
چون یار در دل من دائم قرار دارد
پس از چه رو ندارد دل یک‌زمان قراری
چون دست برفشاند من جان براو فشانم
نبود ز بهر جانان بهتر ز‌جان نثاری
گر میروی رها کن دلرا بیادگارت
خوش باش ار بماند از دوست یادگاری
بر جویبار گیتی بخرام تا بروید
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
روز شمار دانم اندر حساب نایم
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
جایی که هردو عالم از هیچ کمترانند
من خود چه چیز باشم یا همچو من بزاری
روی ترا بیارم از هیچ کمترانند
از رهگذار عالم بر دیده ام غباری
با گلشن جمالت خاریست هر دو عالم
تا کی رسی به گلشن تا نگذری ز خاری
تا گشته نیست هستیت بر کنج ره بمانی
زان رو که تا تو هستی بر کنج اوست ماری
مگذار مغربی را تا در میان درآید
تا او درین میانست از تست برکناری
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
تو نگاره به لطافت همگی جان و دلی
گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی
تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی
تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی
یارب این گل ز‌چه باغ است که رویش چو بدید گل
سوری رخ او زرد شده چون خجلی
چون نگار چکل خوب به خوبی تو نیست
نتوان گفت به خوبی چو نگار چکلی
به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش
جان بجوید دلت چونکه تو جانرا بدلی
کسل ایدوست مکن از سر کویت مارا
من چه کردم که من دلشده را در کسلی
ای دل از مسکن خود از چه به غربت رفتی
لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی
تو زمانی مگسل هیچ ز‌ ما در دو جهان
سر پیوند که داری که ز ما در کسلی
مغربی دیده به دیدار تو دارد روشن
گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
شهدت فیک جمالا فینت فیبذاتی
قتلتنی بلحاظ و ذات عین حیاتی
ز چشم مست و خرابت مدام مست و خرابم
ولیس نشوءت فی الحب من کوس شقاتی
چو از جمیع جهاتست جلوه گاه تو چشمم
لقد جلوت علی عین من جمیع جهاتی
و کیف تشنه حسنا بک الملاح جمیعا
ملاح ملح اجاجی توئی که عین فراتی
بحسن و خلق و شمایل بهیچ خلق نمانی
که بس حمیده خصالی و بی جمیل صفاتی
نه هجرتست هلاکم ز وصل تست نجاتم
رایت منه هلاکی وجدت فیه نجاتی
بعزم کعبه برای دیدت رویت
قطعت وصل ثقاتی و خلت فی الفواتی
دخلت فیه ضلام لاجل وصلک حنا
که همچو چشمه حیوان نهفته در ظلماتی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی
کنی سوی افتاده‌گانت نگاهی
چه خوش باشد ارزان که چون من گدارا
نگاهی کند همچو تو پادشاهی
دلم را ربوده است هندوی زلفت
بجز ترک چشمت ندارم پناهی
کشیده است بر خطه روم رویت
زهند و حبش شاه‌خطت سپاهی
مدام است مایل بخال تو زلفت
سیاهی نخواهد بغیر از سیاهی
هلالی و ابری ز رخسار و ابرو
تو پیوسته داری بهرسال و ماهی
نگاهی بروی تو کردم نهانی
جز‌ آن نیم نبودست دیگر نگاهی
بود مغربی را ز اندوه هجران
غمی همچو کوهی تنی همچو کاهی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
منم مست از لب ساقی نه از می
کز آن لب میکشم جام پیاپی
من از گفتار مطرب در سماعم
نه از آواز چنگ و ناله نی
بجان، من زنده چون باشم که جانم
ندارد زندگی یک لحظه بی وی
الا ای آفتاب سایه گستر
مگردان روی را از جانب فی
تو خورشیدی و من سایه از آنرو
گهی لاشی شوم از وی گهی شیء
زمانی در پیم‌آیی چو خورشید
زمانی آیمت چون سایه از پی
بسان سایه ام‌ای مهربانان
گهی میگستری گه میکنی طی
نیابد بیتو عالم مغربی را
که مجنون را غرض لیلی است از حی