عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
روح را جسم گران مانع شبگیر شده است
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است
دامن دشت پر از آهوی آهوگیرست
بس که صیاد درین بادیه نخجیر شده است
هیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!
نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده است
می زند دست به ترکش ز نیستان دایم
هر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده است
هیچ کس را غم فردا نکند استقبال!
خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده است
تیر از روح سیاووش مدد می طلبد
سینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!
صائب از قحط هم آواز چنین خاموش است
طوطی از خامشی آینه دلگیر شده است
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است
دامن دشت پر از آهوی آهوگیرست
بس که صیاد درین بادیه نخجیر شده است
هیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!
نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده است
می زند دست به ترکش ز نیستان دایم
هر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده است
هیچ کس را غم فردا نکند استقبال!
خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده است
تیر از روح سیاووش مدد می طلبد
سینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!
صائب از قحط هم آواز چنین خاموش است
طوطی از خامشی آینه دلگیر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است
هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است
لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است
بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟
موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟
چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است
به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است
ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است
نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است
هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است
لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است
بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟
موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟
چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است
به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است
ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است
نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت
کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند
نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت
خم می جلوه فانوس تجلی دارد
پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت
می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید
چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت
نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت
کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند
نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت
خم می جلوه فانوس تجلی دارد
پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت
می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید
چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت
نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
خراب حالی ما از درازی دست است
ز همت است که دیوار ما چنین پست است
ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
نبست غنچه منقار عندلیبان را
فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است
ز همت است که دیوار ما چنین پست است
ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
نبست غنچه منقار عندلیبان را
فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرست
گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست
گل نمک به حرامی است تیره روزی داغ
شکسته رنگی خون از خمار نیشترست
لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است
هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست
کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟
که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست
نمک ز خنده گل برده است گریه من
ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست
کسی که پاس نفس چون حباب نتواند
همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست
شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است
که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست
نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن
چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟
هزار طاقت ایوب می شود کمری
چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست
لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد
چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج دشمن غالب فکندن سپرست
گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست
گل نمک به حرامی است تیره روزی داغ
شکسته رنگی خون از خمار نیشترست
لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است
هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست
کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟
که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست
نمک ز خنده گل برده است گریه من
ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست
کسی که پاس نفس چون حباب نتواند
همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست
شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است
که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست
نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن
چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟
هزار طاقت ایوب می شود کمری
چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست
لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد
چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج دشمن غالب فکندن سپرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
حریم میکده پر جوش از خروش من است
شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است
شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت
که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است
مشو ز بلبل آتش نوای من غافل
که جوش خون گل و لاله از خروش من است
به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
ترانه ای که نهان در لب خموش من است
به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح
اگر به خواب روم این علم به دوش من است
ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم
هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است
ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است
که آن بلای سیه در کمین هوش من است
هزار ناله بی پرده در جگر دارم
ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب
سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است
شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت
که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است
مشو ز بلبل آتش نوای من غافل
که جوش خون گل و لاله از خروش من است
به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
ترانه ای که نهان در لب خموش من است
به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح
اگر به خواب روم این علم به دوش من است
ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم
هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است
ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است
که آن بلای سیه در کمین هوش من است
هزار ناله بی پرده در جگر دارم
ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب
سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
شراب کهنه که روشنگر روان من است
مصاحب من و پیر من و جوان من است
ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم
خط پیاله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت
وگرنه جذبه توفیق همعنان من است
چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟
خمیر مایه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر
که دست زلف بلند تو در میان من است
دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟
که خضر در پی پیچیدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که یک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سیر می کند شادم
که این سمند سبکسیر، زیر ران من است
بهار در پس دیوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلی نچید ز من آنکه باغبان من است
نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشین لاله و گل
کباب گرمی هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نیست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به یکدگر پیچید
عصای موسی من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است
که ماه در ته پیران کتان من است
درین غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترین غزلهای اصفهان من است
مصاحب من و پیر من و جوان من است
ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم
خط پیاله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت
وگرنه جذبه توفیق همعنان من است
چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟
خمیر مایه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر
که دست زلف بلند تو در میان من است
دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟
که خضر در پی پیچیدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که یک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سیر می کند شادم
که این سمند سبکسیر، زیر ران من است
بهار در پس دیوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلی نچید ز من آنکه باغبان من است
نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشین لاله و گل
کباب گرمی هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نیست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به یکدگر پیچید
عصای موسی من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است
که ماه در ته پیران کتان من است
درین غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترین غزلهای اصفهان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟
که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است
خدای تیغ ترا مهربان ما سازد
که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است
ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟
کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است
ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟
که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است
به غیر پنجه خونین، دگر کدامین گل
عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟
رخش که آینه را رو به خاک می مالید
ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است
که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است
خدای تیغ ترا مهربان ما سازد
که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است
ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟
کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است
ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟
که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است
به غیر پنجه خونین، دگر کدامین گل
عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟
رخش که آینه را رو به خاک می مالید
ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست
ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست
ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست
چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست
بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست
ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست
ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست
ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست
چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست
بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست
ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگری که ترا دست در نگار گذاشت
به یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم
حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟
چنان فریفته حسن این چمن شده ام
که دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشت
ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست
مصوری که شبیه تو نیمکار گذاشت
کجا به سایه بال هما کند اقبال؟
کسی که دامن دولت به اختیار گذاشت
نداشت عرصه میدان بیقراری من
که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت
فسان تیزی رفتار گشت سنگ رهش
سبکروی که مرا دست زیر بار گذاشت
ز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوب
مبارزی که به دشمن ره فرار گذاشت
گرفت روزن خورشید را به دود چراغ
سیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشت
به جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهار
هزار دانه گوهر به یادگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده می کند صائب
همان که دیده ما را در انتظار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگری که ترا دست در نگار گذاشت
به یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم
حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟
چنان فریفته حسن این چمن شده ام
که دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشت
ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست
مصوری که شبیه تو نیمکار گذاشت
کجا به سایه بال هما کند اقبال؟
کسی که دامن دولت به اختیار گذاشت
نداشت عرصه میدان بیقراری من
که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت
فسان تیزی رفتار گشت سنگ رهش
سبکروی که مرا دست زیر بار گذاشت
ز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوب
مبارزی که به دشمن ره فرار گذاشت
گرفت روزن خورشید را به دود چراغ
سیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشت
به جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهار
هزار دانه گوهر به یادگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده می کند صائب
همان که دیده ما را در انتظار گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود
عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت
اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید
که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟
ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش
که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت
هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست
گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت
همیشه آه هوادار لاله رویان بود
نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت
چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت
هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود
عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت
اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید
که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟
ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش
که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت
هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست
گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت
همیشه آه هوادار لاله رویان بود
نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت
چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت
هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت