عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چند در اندیشهٔ دنیا و دین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم او را نگذارید که هشیار شود
فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود
یار گیرم که نمودار شود کو چشمی
که به یک مرتبه شایستهٔ دیدار شود
دل ما رنگ تعلق نپذیرد هرگز
که ز تمثال کی آیینه گرانبار شود؟
صدف حوصلهٔ ما نشود پر هرگز
گر همه دیدهٔ ما ابر گهربار شود
سبحه در دست سعیدا مدهید ای زهاد
که مبادا رود و رشتهٔ زنار شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
هر که غافل یک نفس شد صاحب دم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی
نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد
بیا به کشتی بحر فنانشین و برو
ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد
چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه
کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد
هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد
خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد
کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد
خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او
که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
هر که در این در ز راه صدق درآید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
خانهٔ فقر است جای ما و منی نیست
شاه جهان است یا گدا اگر آید
آن ز عمل های باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نیک در نظر آید
از ره عبرت ز خویش هر که سفر کرد
گر به خود آید عزیز و معتبر آید
جسم گل آلوده ات نه کاسهٔ چین است
چون شکند باز از او صدا به درآید
این دل دیوانه را به زلف ببندید
گر به دو زنجیر، او ز عهده برآید
دوری خویش آن زمان ملاحظه افتد
هر که ز خود یک دو گام پیشتر آید
من ز سر خود گذشته می روم این راه
یار سعیدا مگر که سر بسر آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گدا که بر سر راه بخیل می آید
چو پشه ای است که در چشم پیل می آید
هر که عاقبت کار این جهان را دید
عزیز مصر به چشمش ذلیل می آید
خطا مکن نظر از مطلبی که داری پیش
به پیشواز تو گر جبرئیل می آید
بنای کلبهٔ ویرانه ام چنان شد محو
که سیل غم به هزاران دلیل می آید
برای رزق، سعیدا مرو ز جا هرگز
که قسمت تو کثیر و قلیل می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بی برگ شو چو نی به نوا می توان رسید
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
فقر، دل های سیه را کرده است اکثر سفید
می کند آیینه را از زنگ، خاکستر، سفید
آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه ای است
صبح می سازد به صد خون جگر در بر سفید
برد کار از دست ما رندان به زور زر رقیب
صاحبش را دستگیری کرد روی زر سفید
عشق می باید که آرد خون عاشق را به جوش
می برآید از دل افسردگان خنجر سفید
عندلیب نطق ما هر جا شود سبز ای رقیب
کی تواند کرد آن جا [زاغ] بال و پر سفید؟
نیست جای نقطه ای خالی سعیدا از گناه
نامهٔ ما چون تواند گشت در محشر سفید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
یاد خود سعی کن و از دل آگاه ببر
زندهٔ خویش چو خود مرده از این راه ببر
دست خالی به طلبکاری دلدار مرو
هیچ اگر نیست ز اسباب جهان، آه ببر
یارب افتاده ز پا یوسف توفیق به چاه
کاروانی ز کرم بر سر این چاه ببر
دست گر بر سر آن کاکل مشکین نرسد
پیش زلفش گلهٔ طالع کوتاه ببر
به هواداری خورشید جمالش ای اشک
هر غباری که بود از دل آن ماه ببر
همچو خورشید، سعیدا به بد و نیک جهان
جام پر نور پگاه آور و بی گاه ببر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
در جهانی کاو متاع فخر او باشد غرور
اهل او ناچار گردد طالب فسق و فجور
در حقیقت آدمی انسان عین واجب است
این دو عالم را دو چشمی دان تو بر وجه ظهور
رسم و عادت از فقیران خواستن محض خطاست
کس نمی خواهد تواضع را ز اصحاب قبور
در دو عالم نیست عاشق را به چیزی التفات
از برای همت قاصر بود حور و قصور
آتی از مصحف رویش اگر نازل شود
محو گردد جملهٔ انجیل و تورات و زبور
ترس از خویش است ما را ورنه از حق خوف نیست
او خداوند کریمان و رحیم است و غفور
وصل ما با او چسان گردد که چون خفاش و شمس
او تمامی ظلمت و خورشید تابان محض نور
بی حضوری تا حضور دل نیاوردی به دست
حاضران دانند غایب را نمی باشد حضور
با وجود آن که دنیا جیفهٔ صبرش مشکل است
چون تواند عاشق از معشوق خود گردد صبور
جوهر ما چون شود معلوم و حرف ما بلند
خاک را گوش کر است و آسمان را چشم کور
وصل جانان کی به سعی و جهد می آید به دست
دامن دولت سعیدا کس نمی گیرد به زور
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خدا حاضر خدا ناظر چه در باطن چه در ظاهر
نظر در دید او عاجز زبان در مدح او قاصر
خبرداران عالم را یکایک باخبر گشتم
نبود از او کسی آگاه، او از جملگی مخبر
در این برزخ اسیر ماسوای خود نگردانی
چو اول یاوری کردی تو یاور باش تا آخر
قسم بر مصحف روی تو دارم راست می گویم
که غیر از سورهٔ اخلاص نبود هیچ در خاطر
رخش را دیده و دانسته می پوشد ز اهل دل
ندارد رحم بر دل ها چه گوید کس به این کافر
سعیدا از خدا دیگر چه می خواهی که در عالم
زبان در مدح او گویا به نامش گشته دل ذاکر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر
چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر
ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم
ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر
صفای وقت به امید خم نخواهی یافت
نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر
قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل
همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر
اگر که مرد شجاعی و همتی داری
چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر
وفا چو می نتوانی جفا بکش باری
که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر
چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر
تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عهد کردم ز جهان کام نگیرم هرگز
جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز
جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است
تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز
بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را
که چو زلف تو سرانجام نگیرم هرگز
تا نبینم ز کریمان دل و جان سوخته ای
پخته ای از طمع خام نگیرم هرگز
تن پرستان جهان را نشوم همبازی
انس با عام کالانعام نگیرم هرگز
هر ستم کز تو رسد داد نخواهم گفتن
هر چه من می کنم انعام نگیرم هرگز
وعدهٔ دادن اگر روز قیامت باشد
عهد کردم که زکس وام نگیرم هرگز
هرگزش با تو سعیدا به زبان می گویم
دلبری را که به دل نام نگیرم هرگز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس
من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس
دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است
نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس
نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه
بهتر از پوشیدن عیب کسان باشد لباس
پاس پیمان دار و لب را بر لب پیمانه نه
عاقبت بر عهد و باد است دنیا را اساس
نطق من از آتش شوق است دایم شعله زن
همچو موسی می کنم از طور آتش اقتباس
ای که اکثر سر به فکر این و آن خم می کنی
چند داری در بهار عمر خود را در نعاس
گنج در ویرانه ها باشد سعیدا هوش دار
تا توانی خاطر دلخستگان را دار پاس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای انداز ز پا افتاده دامان است بس
دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس
در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار
زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس
هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت
این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس
لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ
جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس
کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود
چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس
کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا
هر که سودی می کند امروز نقصان است بس
جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است
خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس
لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است
شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس
نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو
«علم الاسما» همین در باب انسان است بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
اشکی که به گلشن چمن آرا نکند کس
زنهار که از دیده تمنا نکند کس
محکم نشود جذبهٔ قلاب محبت
تا از ته دل در دل هم جا نکند کس
بردار ز رخ پرده چو خورشید که هرگز
از سهو دگر یاد مسیحا نکند کس
خوش نعمت عام تو زبان همه را بست
تا از تو دگر شکوهٔ بیجا نکند کس
بر عاجز و بیچاره اگر رحم ثواب است
پس رحم چرا بر تو سعیدا نکند کس؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
سبزهٔ خط گو دمید آشفته چون سنبل مباش
بیش از این در قید زلف و پیچش کاکل مباش
از هزاران بی وفا عاشق چه حاصل عشق را
باغ باید سبز گو تعریف گر بلبل مباش
تیغ همت تیز می باید که در قتل عدو
ذوالفقار مرتضی کافی است گو دلدل مباش
سعی کن جزء وجود خویش را بر هم بزن
این قدر ای مرد خودبین در تلاش کل مباش
خارخار آن گل رخسار هم در دل بس است
در بهاران گو سعیدا دامن پرگل مباش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش
آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل می برد
در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است
چون نباشد دوست، دنیا گر نباشد گو مباش
گرد سر گردیدنش کافی است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
کاکل مشکین برای بردن دل ها بس است
حلقهٔ زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعیدا کرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پیدا گر نباشد گو مباش