عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
ای دلبر‌ بی‌دلان صوفی
حاشا که ز جان‌ بی‌وقوفی
از هجر دوتا چو لام گشتیم
دلتنگ ز غم، چو کاف کوفی
آن دم که به طوف خود به طوفی
وان گه که به خانه هم، به طوفی
ما را بنمای مهر و الفت
چون معدن مهری و الوفی
مکشوف ز کشف توست اسرار
زیرا که کشوف هر کشوفی
آنی که بری خسوف از ماه
آن ماه نه‌یی که در خسوفی
آنی که بری کسوف از شمس
آن شمس نه‌یی که در کسوفی
در آحادیم ای مهندس
تو ساکن خانهٔ الوفی
ای آحادی الوف را باش
کین جا تو به منزل مخوفی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
ای خوشا عیشی که باشد، ای خوشا نظاره‌یی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌یی
هر طرف آید به دستش بی‌صراحی، باده‌یی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیاره‌یی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیاره‌یی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خواره‌یی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌یی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بی‌خودی، خماره‌یی
در میان بی‌خودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوهٔ بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانهٔ او صد هزاران خانگی
صاعقه‌ی هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوی، دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پاره‌یی می‌خواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعه‌های جان، به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده، عشقت از مردانگی
ای خداوند، شمس دین، صد گنج خاک است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهٔ یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن
شانهٔ عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
سحر است خیز ساقی بکن آنچه خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر زعیسی، دو سه مرده زنده گردد؟
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری؟
قدح چو آفتابت، چو به دور اندر آید
برهد جهان تیره، زشب و زشب شماری
زشراب چون عقیقت، شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین، به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که زفکرت دقیقه، خللی‌ست در شقیقه
تو روان کن آب درمان، بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق، بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان، همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان، خوششان همی‌فشاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
باد بین اندر سرم از باده‌یی
نوش کردم از کف شه زاده‌یی
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی، ساده‌یی
چشم جان می‌دید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری، شاده‌یی
هر دو گامی، مست عشقی خفته‌یی
بر سر او ساقی استاده‌یی
زان هوس شد پای دل‌ها بسته‌یی
زان طرب شد پر جان بگشاده‌یی
نوش نوش مستیان، بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجاده‌یی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آماده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
آه از عشق جمال حوری‌یی
کو گرفت از عاشقانش دوری‌یی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجوری‌یی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دوری‌یی؟
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگوری‌یی؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوری‌یی
تا کند جان‌‌های بی‌جان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوری‌یی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
هر نفسی از درون، دلبر روحانی‌یی
عربده آرد مرا، از ره پنهانی‌یی
فتنه و ویرانی‌ام، شور و پریشانی‌ام
برد مسلمانی‌ام، وای مسلمانی‌یی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان می‌بری
کیست برون از گمان، جز دل ربانی‌یی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانی‌یی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانی‌یی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانی‌یی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانی‌یی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانی‌یی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانی‌یی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشه‌یی، شکل پری خوانی‌یی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانی‌یی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چه‌ام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانی‌یی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانی‌یی
هر که ورا کارکی‌ست، در کف او خارکی‌ست
هر که ورا یارکی‌ست، هست چو زندانی‌یی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مهر عشق سلیمان، به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که می‌نگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری
بدان نشان که همه شب، چو ماه می‌تابی
درون روزن دل‌ها، برای بیداری
بدان نشان که دمم داده‌یی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو برده‌یی، نمی‌آری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شده‌‌ست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا آنچه می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی
ز شمس تبریز این جنس‌‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
به دست هجر تو زارم، تو نیز می‌دانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز می‌دانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز می‌دانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بوده‌‌ست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز می‌دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
مستم از باده‌های پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
می‌زند سال‌‌ها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برج‌های پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جان‌های ما مرهاد
تا برد تحفه‌های پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
مولوی : ترجیعات
سی و نهم
مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهٔ
با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشهٔ
اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش
جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهٔ
پست و بالای نهاد من هوای او گرفت
چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهٔ
من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها
خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهٔ
عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست
گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهٔ
وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!
کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را
جام مستوری که خام عشق او اندر کشید
در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را
هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او
لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!
این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او
می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را
نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد
یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل
جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد
کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف
سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد
نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد
چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد
در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بی‌پر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
می‌بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه می‌لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش می‌گیری، ولیک
دور دور افتاده‌یی، بنگر تو نیک
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست
وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟
بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی، می‌کنی الواح را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبح‌دم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روح‌های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جان‌ها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۰ - نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت
آن وزیر از اندرون آواز داد
کی مریدان از من این معلوم باد
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست
الوداع ای دوستان من مرده‌ام
رخت بر چارم فلک بر، برده‌ام
تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت‌ها، بت نفس شماست
زان‌که آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌‌یی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهل‌ست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۸ - جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر، ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان، کو قضا را منکر است
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره
گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زان که با جان شما آن می‌کند
کان بهاران با درختان می‌کند
لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند، کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر برده‌اند
هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند
بی‌خبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست
مر تو را عقلی‌ست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس به تاویل این بود کانفاس پاک
چون بهار است و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زان که دینت راست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی‌ست
مایۀ صدق و یقین و بندگی‌ست
زان کزو بستان جان‌ها زنده است
زین جواهر بحر دل آکنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نه‌آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمی‌دانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفی‌ست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب می‌دان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکته‌‌یی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان می‌برد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامت‌ها و بر
می‌کند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
می‌کند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادت‌ها درون نقص‌هاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزق‌خوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دون‌همت کوته‌بنان
تا کی‌ات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوه‌‌یی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامه‌شویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محله‌ی گازران
گرچه نان بشکست مر روزه‌ی تو را
در شکسته‌بند پیچ و برتر آ
چون شکسته‌بند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان