عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ای دل چو‌ نمی‌گردد در شرح زبان من
وان حرف‌ نمی‌گنجد در صحن بیان من
می‌گردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی؟
چون در سر زلف او گشته‌‌ست مکان من
جان دوش مر آن مه را می‌گفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد؟
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من؟
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو؟ ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن می‌کشدم زان سو وین می‌کشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این می‌کشدم بالا وان می‌کشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و می‌نالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
می‌غلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم می‌درم و می‌دوزم
بر خرقه‌ بی‌چونی می‌زن تگلی‌ بی‌چون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانه‌‌ست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جان‌ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد‌ بی‌کابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه می‌داند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
از چشمۀ جان ره شد در خانۀ هر مسکین
ماننده کاریزی‌ بی‌تیشه و‌ بی‌میتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی می‌باش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری؟
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن
هم پرده من می‌در هم خون دلم می‌خور
آخر نه تویی با من؟ شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن
از معدن خویش ای جان بخرام درین میدان
رونق نبود زر را تا باشد درمعدن
با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن؟
اگر بوسه به جانی‌‌ست فریضه‌‌ست خریدن
چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است
شوم جان مجرد برون آیم ازین تن
مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت
گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن
پی بوسه گل را که فر بخشد مل را
جهانی‌‌ست زبان‌‌ها برون کرده چو سوسن
غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید
هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن
درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم
شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن
در گفت فروبند و گشا روزن دل را
ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
دل دل دلی تو دل مرا مرنجان
چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان؟
بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه
مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان
تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو؟
سبک تر از صبایی چرا شوی گران جان؟
منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو
فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان
بیا بیا دمم ده که دمدمه‌‌ی لطیفت
حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان
بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان
هزار جان بیارزد زهی متاع ارزان
تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی؟
سری که عقل ازو شد نه گیج ماند و حیران؟
ستون این سرایی ز در برون چرایی؟
سرا که‌ بی‌ستون شد نه پست گشت ویران؟
تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری
شبی که مه نباشد غلس بود فراوان
تو پادشاه شهری و ما کنار شهری
چو شهر ماند‌ بی‌شه چه سر بود چه سامان؟
مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان
چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان؟
تویی به جای موسی و ما تو را عصایی
به جز به کف موسی عصا نیافت برهان
مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی
دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان
تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی
چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان؟
تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش
که‌ بی‌خلیل آتش‌ نمی‌شود گلستان
تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد
هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان
تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته
نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان
تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت
صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان؟
تو جان آفتابی که او است جان عالم
سزد گرت بگویم که جان جان کیهان
به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی
که عین عین عینی و اصل اصل ایمان
خمش که تا قیامت اگر دهی علامت
جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
با روی تو کفر است به معنی نگریدن
یا باغ صفا را به یکی تره خریدن
با پر تو مرغان ضمیر دل ما را
در جنت فردوس حرام است پریدن
اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد
آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن
دشتی که چراگاه شکاران تو باشد
شیران بنیارند در آن دست چریدن
هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد
آن عشق حرام است و صلای فسریدن
در باطن من جان من از غیر تو ببرید
محسوس شنیدم من آواز بریدن
در خواب شود غافل ازین دولت بیدار
از پوست چه شیره بودت در فشریدن؟
رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین
لاحول بود چاره و انگشت گزیدن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
آن موی بصر باشد باید ستریدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیده‌‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون می‌خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
هر شب که بود قاعدۀ سفره نهادن
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
مانند مسیحا ز فلک مایده دادن
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد
باید به میان رفتن و در لوت فتادن
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
کار حیوان است نه کار دل و جان است
در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
صد گوش نوام باز شد از راز شنودن
بی بود دهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله می‌گردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آن که به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه ست
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند درین ابر نهان باشد آن ماه؟
جان‌‌ها به لب آمد هله وقت است نمودن
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار
وان شب که تویی ماه حرام است غنودن
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت
آن جسم بود کش بتوانند بسودن
بس تا شه ما گوید کو راست مسلم
پر کردن افهام و بر افهام فزودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
گر زان که ملولی ز من ای فتنه حوران
این سلسله بگذار و کسی را بمشوران
در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی
افتاد دو صد خارش در دیده کوران
در خواب نمودی تو شبی قامت خود را
بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران
ای آن که تو را جنبش این عشق نبوده ست
حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران
از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد
زین لحن چه بیگانه‌یی ای کم ز ستوران
عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت
رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
زیرا که ز خورشید بود جامه عوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
درین دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته می‌داند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا
تو را‌ بی‌خویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردش‌های تو می‌داند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن
هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
دران عالم بپرا ند خمش کن
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را‌ نمی‌ماند خمش کن
گر آن مه را‌ نمی‌بینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن
ازین عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت می‌راند خمش کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درین ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین؟
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین؟
چه پیوندی کند صراف و قلاب؟
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟
چه آرایی به گچ ویرانه‌یی را؟
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت؟
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه‌‌ی گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می‌باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی‌ بی‌اسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جان‌ها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
بیا ای مونس جان‌‌‌‌های مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
نمی آیی، سر از طاقی برون کن
ببین این غلغل و غوغای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همه شب می‌رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
همی گویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان، پس وای مستان
فرشته و آدمی، دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر، چون رای مستان
کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازارگه، چه جای مستان
میفکن وعدهٔ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
که بنشیند دگر بالای مستان؟
شنیدم چرخ گردون را که می‌گفت
منم یک لقمه از حلوای مستان
شنیدم از دهان عشق، می‌گفت
منم معشوقهٔ زیبای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
بگو کان می ز دریاهای جان است
که جان را می‌دهد سقای مستان
همه مولای عقلند، این غریب است
که عقل آمد که من مولای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش
کشید ابروی او طغرای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چرا منکر شدی ای میر کوران؟
نمی‌گویم که مجنون را مشوران
تو می‌گویی که بنما غیبیان را
ستیران را چه نسبت با ستوران؟
درین دریا چه کشتی و چه تخته
درین بخشش چه نزدیکان، چه دوران
عدم دریاست، وین عالم یکی کف
سلیمانی‌ست، وین خلقان چو موران
ز جوش بحر آید کف به هستی
دو پاره کف بود ایران و توران
دران جوشش بگو کوشش چه باشد؟
چه می‌لافند از صبر این صبوران؟
ازین بحرند زشتان گشته نغزان
ازین موج‌اند شیرین گشته شوران
نپردازی به من ای شمس تبریز
که در عشقت‌ همی‌سوزند حوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان می‌خرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمت‌‌‌‌های بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جان‌‌‌‌های مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشه‌‌ی کجا گشته‌‌‌‌‌ست جویان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
کجا خواهی ز چنگ ما پریدن؟
که داند دام قدرت را دریدن؟
چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن، رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن، گر‌ نمی‌دانی دویدن
رسن را می‌گزی ای صید بسته
نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمی بینی سرت اندر زه ماست؟
کمانی، بایدت از زه خمیدن
چه جفته می‌زنی کز بار رستم؟
یکی دم هشتمت، بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما
همی‌جوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس
به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیری‌‌‌‌‌ست از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک، خشک از حسرت ماست
نیارد جرعه‌‌یی بی‌ما چشیدن
که یارد صید ما را قصد کردن؟
که یارد بندهٔ ما را خریدن؟
کسی را که ربودیم و گزیدیم
که را خواهد به غیر ما گزیدن؟
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره
که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
به کعبه کی تواند بررسیدن؟
که کعبه ناف عالم، پیل بینی‌ست
نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز
ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیگی بپخته‌ست
زمانی صبر می‌کن تا پزیدن
دل دل‌هاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
اگر تو عاشقی، غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیده‌ست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی، مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بران آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن