عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بیا که وصل تو گل را بهار دلخواه است
چمن ز رخنه ی دیوار، چشم بر راه است
به هر کجا روم از کوی او، دلم آنجاست
گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است
مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار
به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است
به پنجه شانه ام از تارهای موی سفید
چو شانه ای ست که در کارگاه جولاه است
مپرس حال مقیمان خانه ی افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حال آسمان پیداست
نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است
چمن ز رخنه ی دیوار، چشم بر راه است
به هر کجا روم از کوی او، دلم آنجاست
گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است
مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار
به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است
به پنجه شانه ام از تارهای موی سفید
چو شانه ای ست که در کارگاه جولاه است
مپرس حال مقیمان خانه ی افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حال آسمان پیداست
نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
گل نشاط به بزم شراب پامال است
پیاله در کف مستان چراغ اقبال است
به اشک چشم اسیران کجا نگاه کند
چو موج در ره او آب خضر پامال است
عیان بود به تو پروانه آخر کارت
که سرنوشت تو بر صفحه ی پر و بال است
اگر به چشم حقیقت نظر کنی، دانی
که طوق فاخته بر پای سرو خلخال است
بهوش باش فریب سخن دلت نبرد
سواد نامه ی ما از سیاهی خال است
نکرد فتح مرادی سلیم در همه عمر
که گفته است که همت بلنداقبال است؟
پیاله در کف مستان چراغ اقبال است
به اشک چشم اسیران کجا نگاه کند
چو موج در ره او آب خضر پامال است
عیان بود به تو پروانه آخر کارت
که سرنوشت تو بر صفحه ی پر و بال است
اگر به چشم حقیقت نظر کنی، دانی
که طوق فاخته بر پای سرو خلخال است
بهوش باش فریب سخن دلت نبرد
سواد نامه ی ما از سیاهی خال است
نکرد فتح مرادی سلیم در همه عمر
که گفته است که همت بلنداقبال است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نارسایی به هنر در همه جا همراه است
جامه ی سرو ز موزونی او کوتاه است
قسمتم نیست که از بند غم آزاد شوم
رفت صد قافله و یوسف من در چاه است
هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشیند
پا درین بادیه گر ماند، سرم در راه است
عقل ما در طلب وصل به جایی نرسد
میوه بر شاخ بلند است و عصا کوتاه است
از چه رو ریخته و حمزه لقب یافته است
می چون لعل مگر خون زمرد شاه است؟
در محبت گله از ما نتوان کرد سلیم
خبر از خویش نداریم، خدا آگاه است
جامه ی سرو ز موزونی او کوتاه است
قسمتم نیست که از بند غم آزاد شوم
رفت صد قافله و یوسف من در چاه است
هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشیند
پا درین بادیه گر ماند، سرم در راه است
عقل ما در طلب وصل به جایی نرسد
میوه بر شاخ بلند است و عصا کوتاه است
از چه رو ریخته و حمزه لقب یافته است
می چون لعل مگر خون زمرد شاه است؟
در محبت گله از ما نتوان کرد سلیم
خبر از خویش نداریم، خدا آگاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
پیاله گیر که عذر شراب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خشت کوی می فروشان سر بسر آیینه است
رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است
چشم و دل از پرتو دیدار روشن می شود
تخته ی تعلیم ارباب نظر آیینه است
در دل هر ذره چون خورشید دارد جلوه ای
از خیال او گلی در آب هر آیینه است
پنجه ی خورشید تابان بی نیاز است از نگار
پشت دستش را حنا چون زنگ بر آیینه است
جوهر خود را ز عکس خط سبز ای بی وفا
بر تو ظاهر می کند آیینه گر آیینه است
خوبی خود بین، ترا با زشتی مردم چه کار
شاهدان را تیغ در پیش نظر آیینه است
هر که قصد ما کند، شمشیر بر خود می کشد
سینه صافان محبت را سپر آیینه است
سینه صافی پرتو فیض ازل باشد سلیم
آنچه مردم می خرند آن را به زر، آیینه است
رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است
چشم و دل از پرتو دیدار روشن می شود
تخته ی تعلیم ارباب نظر آیینه است
در دل هر ذره چون خورشید دارد جلوه ای
از خیال او گلی در آب هر آیینه است
پنجه ی خورشید تابان بی نیاز است از نگار
پشت دستش را حنا چون زنگ بر آیینه است
جوهر خود را ز عکس خط سبز ای بی وفا
بر تو ظاهر می کند آیینه گر آیینه است
خوبی خود بین، ترا با زشتی مردم چه کار
شاهدان را تیغ در پیش نظر آیینه است
هر که قصد ما کند، شمشیر بر خود می کشد
سینه صافان محبت را سپر آیینه است
سینه صافی پرتو فیض ازل باشد سلیم
آنچه مردم می خرند آن را به زر، آیینه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر کجا موج زند جام شرابی دام است
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
درین چمن هوس عیش، کیمیا طلبی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است
طعنه خوش نیست به دشمن، که به هم مردان را
جنگ کردن چو زنان همره سوزن عیب است
گر کنم شکوه ز بی مهری او عیبی نیست
گله از دوست توان کرد، ز دشمن عیب است
خانه ای را که بود بخت سیه فرش درو
آفتابش چو گل چشم به روزن عیب است
در دیاری که درو رسم قناعت باشد
رفتن مور پی دانه به خرمن عیب است
کسوت سرمه ی ما ماتمیان است دلیل
که پی کشته ی مژگان تو شیون عیب است
منع می می کندم شیخ، ندانم کز چیست
که به مسجد هنر است این و به گلشن عیب است
خلق سرگشته ی چرخند، نه تقدیر خدا
همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عیب است
کاشکی گل نگذارد به خس و خار سلیم
چمنی را که درو پاکی دامن عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است
طعنه خوش نیست به دشمن، که به هم مردان را
جنگ کردن چو زنان همره سوزن عیب است
گر کنم شکوه ز بی مهری او عیبی نیست
گله از دوست توان کرد، ز دشمن عیب است
خانه ای را که بود بخت سیه فرش درو
آفتابش چو گل چشم به روزن عیب است
در دیاری که درو رسم قناعت باشد
رفتن مور پی دانه به خرمن عیب است
کسوت سرمه ی ما ماتمیان است دلیل
که پی کشته ی مژگان تو شیون عیب است
منع می می کندم شیخ، ندانم کز چیست
که به مسجد هنر است این و به گلشن عیب است
خلق سرگشته ی چرخند، نه تقدیر خدا
همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عیب است
کاشکی گل نگذارد به خس و خار سلیم
چمنی را که درو پاکی دامن عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بنای توبه ز ابر بهار در خلل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز جوش ناله به دل اضطراب بسیار است
چو باد تند شود، موج آب بسیار است
کدام دل که ز شوق لبت در آتش نیست
شراب نیست، وگرنه کباب بسیار است
یکی حقیقت دنیا ز عارفی پرسید
جواب داد که تعبیر خواب بسیار است
برای بخل بود عذرها بزرگان را
به کوهسار سخن را جواب بسیار است
چه رازها که بر اوراق هر گلی رقم است
سواد نیست، وگرنه کتاب بسیار است
سلیم یار اگر ترک ما کند چه غم است
برای شبنم ما آفتاب بسیار است
چو باد تند شود، موج آب بسیار است
کدام دل که ز شوق لبت در آتش نیست
شراب نیست، وگرنه کباب بسیار است
یکی حقیقت دنیا ز عارفی پرسید
جواب داد که تعبیر خواب بسیار است
برای بخل بود عذرها بزرگان را
به کوهسار سخن را جواب بسیار است
چه رازها که بر اوراق هر گلی رقم است
سواد نیست، وگرنه کتاب بسیار است
سلیم یار اگر ترک ما کند چه غم است
برای شبنم ما آفتاب بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غنچه دلتنگ و لاله در خون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
غیر بدگویی اگر خصم پرآشوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت
چه کند، دسترسی بر سخن خوب نداشت
استخوانهای من از سنگ ملامت به همای
داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت
گاه می داد به دست من دیوانه گلی
یاد آن روز که دربان چمن چوب نداشت
تن یوسف ز کجا، پیرهن تن ز کجا
گرگ ذوقی ز بغل گیری یعقوب نداشت
سربسر پرده نشینان چمن را دیدیم
چون تو ای تاک کسی دختر محجوب نداشت
به دل آزردنم افتاده جهانی در پوست
این قدر کرم، تن خسته ی ایوب نداشت
هر که برخاست، نهد برسر من پای، سلیم
خانه ی نقش قدم این همه سرکوب نداشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
عشق را چندان که مهرش بود هم کینش بد است
گرچه خوبی ها بسی دارد، ولی اینش بد است
صورت شیرین ز خون کوهکن خوش غافل است
دشمنی هر کس که دارد خواب سنگینش بد است
هرچه پیشت می نهد از خوان قسمت روزگار
چون شراب کهنه تلخش خوب و شیرینش بد است
فتنه ها در زیر سر داری، ازان سرگشته ای
خواب راحت کی برد آن را که بالینش بد است
می توان گل چید چون شاخ گل از هرجای او
خوش کمر می گویی او را، ساق سیمینش بد است؟!
ننگ کشتی گر نباشد، نیست عیبی در محیط
بادپای موج دریا را همین زینش بد است
در کلامم هر چه خواهد گو بگو دشمن سلیم
حرف انکارش همه خوب است تحسینش بد است
گرچه خوبی ها بسی دارد، ولی اینش بد است
صورت شیرین ز خون کوهکن خوش غافل است
دشمنی هر کس که دارد خواب سنگینش بد است
هرچه پیشت می نهد از خوان قسمت روزگار
چون شراب کهنه تلخش خوب و شیرینش بد است
فتنه ها در زیر سر داری، ازان سرگشته ای
خواب راحت کی برد آن را که بالینش بد است
می توان گل چید چون شاخ گل از هرجای او
خوش کمر می گویی او را، ساق سیمینش بد است؟!
ننگ کشتی گر نباشد، نیست عیبی در محیط
بادپای موج دریا را همین زینش بد است
در کلامم هر چه خواهد گو بگو دشمن سلیم
حرف انکارش همه خوب است تحسینش بد است