عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
گهی درد تو درمان مینماید
گهی وصل تو هجران مینماید
دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان مینماید
مرا گه گه به دردی یاد میکن
که دردت مرهم جان مینماید
بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان،
که جانم بس پریشان مینماید
مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هردم دگرسان مینماید
ز جان سیر آمدم بیروی خوبت
جهان بر من چو زندان مینماید
عراقی خود ندارد چشم، ورنه
رخت خورشید تابان مینماید
گهی وصل تو هجران مینماید
دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان مینماید
مرا گه گه به دردی یاد میکن
که دردت مرهم جان مینماید
بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان،
که جانم بس پریشان مینماید
مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هردم دگرسان مینماید
ز جان سیر آمدم بیروی خوبت
جهان بر من چو زندان مینماید
عراقی خود ندارد چشم، ورنه
رخت خورشید تابان مینماید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
مرا درد تو درمان مینماید
غم تو مرهم جان مینماید
مرا، کز جام عشقت مست باشم
وصال و هجر یکسان مینماید
چو من تن در بلای عشق دادم
همه دشوارم آسان مینماید
به جان من غم تو، شادمان باد،
هر آن لطفی که بتوان مینماید
اگر یک لحظه ننماید مرا سوز
دگر لحظه دو چندان مینماید
دلم با اینهمه انده، ز شادی
بهار و باغ و بستان مینماید
خیالت آشکارا میبرد دل
اگر روی تو پنهان مینماید
لب لعل تو جانم مینوازد
بنفشه آب حیوان مینماید
ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟
که زلفش بس پریشان مینماید
به دوران تو زان تنگ است دلها
که حسن تو فراوان مینماید
چو ذره در هوای مهر رویت
عراقی نیک حیران مینماید
غم تو مرهم جان مینماید
مرا، کز جام عشقت مست باشم
وصال و هجر یکسان مینماید
چو من تن در بلای عشق دادم
همه دشوارم آسان مینماید
به جان من غم تو، شادمان باد،
هر آن لطفی که بتوان مینماید
اگر یک لحظه ننماید مرا سوز
دگر لحظه دو چندان مینماید
دلم با اینهمه انده، ز شادی
بهار و باغ و بستان مینماید
خیالت آشکارا میبرد دل
اگر روی تو پنهان مینماید
لب لعل تو جانم مینوازد
بنفشه آب حیوان مینماید
ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟
که زلفش بس پریشان مینماید
به دوران تو زان تنگ است دلها
که حسن تو فراوان مینماید
چو ذره در هوای مهر رویت
عراقی نیک حیران مینماید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ای باد صبا، به کوی آن یار
گر بر گذری ز بنده یاد آر
ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار
با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
چون از تو ندید چارهٔ خویش
بیچاره بماند بیتو ناچار
خورشید رخت ندید روزی
بینور بماند در شب تار
نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار
میکرد شبی به روز کاخر
روزی بشود که به شود کار
کارش چو به جان رسید میگفت:
کای کرده به تیغ هجرم افگار
ای کرده به کام دشمنانم
با یار چنین، چنین کند یار؟
آخر نظری به حال من کن
بنگر که: چگونه بیتوام زار؟
یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر
مزار ز من، که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار
من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، به نیک بردار
بگذار که بگذرم به کویت
یکدم ز سگان کویم انگار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
القصه به جانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
گر بر گذری ز بنده یاد آر
ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار
با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار
چون از تو ندید چارهٔ خویش
بیچاره بماند بیتو ناچار
خورشید رخت ندید روزی
بینور بماند در شب تار
نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار
میکرد شبی به روز کاخر
روزی بشود که به شود کار
کارش چو به جان رسید میگفت:
کای کرده به تیغ هجرم افگار
ای کرده به کام دشمنانم
با یار چنین، چنین کند یار؟
آخر نظری به حال من کن
بنگر که: چگونه بیتوام زار؟
یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر
مزار ز من، که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار
من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، به نیک بردار
بگذار که بگذرم به کویت
یکدم ز سگان کویم انگار
بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
القصه به جانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار
بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
شاید که دگر نعرهٔ مستانه برآریم
کز جام می عشق تو مستیم دگربار
المنة لله که پس از محنت بسیار
با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار
چون طرهٔ تو شیفتهٔ روی تو گشتیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم
تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
تا راز دل ما نکند فاش عراقی
اینک دهن از گفت ببستیم دگربار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
شاید که دگر نعرهٔ مستانه برآریم
کز جام می عشق تو مستیم دگربار
المنة لله که پس از محنت بسیار
با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار
چون طرهٔ تو شیفتهٔ روی تو گشتیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم
تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
تا راز دل ما نکند فاش عراقی
اینک دهن از گفت ببستیم دگربار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
دل در گره زلف تو بستیم دگربار
در دام سر زلف تو شستیم دگربار
از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم
وز جام می لعل تو مستیم دگربار
از بادهٔ عشق تو یکی جرعه چشیدیم
صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار
ما قبلهٔ خود روی چو خورشید تو کردیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم
جویای سر زلف چو شستیم دگربار
کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد
هم با سر زلف تو فرستیم دگربار
از پیشگه وصل چو برخاست عراقی
با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار
در دام سر زلف تو شستیم دگربار
از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم
وز جام می لعل تو مستیم دگربار
از بادهٔ عشق تو یکی جرعه چشیدیم
صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار
ما قبلهٔ خود روی چو خورشید تو کردیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم
جویای سر زلف چو شستیم دگربار
کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد
هم با سر زلف تو فرستیم دگربار
از پیشگه وصل چو برخاست عراقی
با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
نظارهٔ رخت از عاشقان دریغ مدار
اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست
خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار
به پرسش من رنجور اگر نمیآیی
عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار
ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری
تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار
به من، که گرد درت چون سگان همی گردم
نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار
چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی
ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار
چو با ندیمان جام شراب نوش کنی
نصیب جرعهای از خاکیان دریغ مدار
نظارهٔ رخت از عاشقان دریغ مدار
اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست
خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار
به پرسش من رنجور اگر نمیآیی
عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار
ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری
تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار
به من، که گرد درت چون سگان همی گردم
نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار
چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی
ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار
چو با ندیمان جام شراب نوش کنی
نصیب جرعهای از خاکیان دریغ مدار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار
کرشمههای خوش تو شراب ناب من است
درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار
به غمزهای چو مرا مست میتوانی کرد
چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار
به مستی از لب تو وام کردهام بوسی
گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار
مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا
شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار
کجاست دانهٔ مرغان؟ که طوطی روحم
فتاد از پی دانه به دام، باده بیار
نظام بزم طرب از می است، مجلس ما
چو می نگیرد بی می نظام، باده بیار
عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی
مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار
ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد
مدار منتظرم بر دوام، باده بیار
اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن
که آفتاب برآید ز جام، باده بیار
درین مقام که خونم حلال میداری
مدار خون صراحی حرام، باده بیار
به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم
اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار
نمیپزد تف غم آرزوی خام مرا
برای پختن سودای خام باده بیار
منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب
همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار
به مستی از لب تو میتوان ستد بوسی
مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار
مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار
کرشمههای خوش تو شراب ناب من است
درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار
به غمزهای چو مرا مست میتوانی کرد
چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار
به مستی از لب تو وام کردهام بوسی
گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار
مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا
شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار
کجاست دانهٔ مرغان؟ که طوطی روحم
فتاد از پی دانه به دام، باده بیار
نظام بزم طرب از می است، مجلس ما
چو می نگیرد بی می نظام، باده بیار
عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی
مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار
ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد
مدار منتظرم بر دوام، باده بیار
اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن
که آفتاب برآید ز جام، باده بیار
درین مقام که خونم حلال میداری
مدار خون صراحی حرام، باده بیار
به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم
اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار
نمیپزد تف غم آرزوی خام مرا
برای پختن سودای خام باده بیار
منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب
همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار
به مستی از لب تو میتوان ستد بوسی
مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار
مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
مرا از هر چه میبینم رخ دلدار اولیتر
نظر چون میکنم باری بدان رخسار اولیتر
تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولیتر
بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق میشوم باری، بدان رخسار اولیتر
ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی
ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولیتر
کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولیتر
فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند مرا از من
لبش با جان من در کار و من بیکار اولیتر
چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعهای بخشم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار اولیتر
به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر میکشم، باری، قلندروار اولیتر
خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولیتر
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من میخوار اولیتر
عراقی را به خود بگذار و بیخود در خرابات آی
که این جا یک خراباتی ز صد دیندار اولیتر
نظر چون میکنم باری بدان رخسار اولیتر
تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولیتر
بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق میشوم باری، بدان رخسار اولیتر
ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی
ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولیتر
کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولیتر
فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند مرا از من
لبش با جان من در کار و من بیکار اولیتر
چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعهای بخشم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار اولیتر
به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر میکشم، باری، قلندروار اولیتر
خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولیتر
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من میخوار اولیتر
عراقی را به خود بگذار و بیخود در خرابات آی
که این جا یک خراباتی ز صد دیندار اولیتر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولیتر
ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولیتر
نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی
نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولیتر
دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد
چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولیتر
وصال او نمییابم، تن اندر هجر او دارم
به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولیتر
چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر
چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولیتر
چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد
به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولیتر
دلا، چون عاشق یاری، به درد او گرفتاری
همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولیتر
هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه
ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولیتر
عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود میبین
نظر چون میکنی باری به روی یار اولیتر
ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولیتر
نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی
نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولیتر
دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد
چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولیتر
وصال او نمییابم، تن اندر هجر او دارم
به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولیتر
چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر
چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولیتر
چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد
به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولیتر
دلا، چون عاشق یاری، به درد او گرفتاری
همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولیتر
هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه
ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولیتر
عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود میبین
نظر چون میکنی باری به روی یار اولیتر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
سر به سر از لطف جانی ای پسر
خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
میل دلها جمله سوی روی توست
رو که شیرین دلستانی ای پسر
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ای پسر
از می حسن ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ای پسر
وعده ای می ده، اگر چه کج بود
کز بهانه درنمانی ای پسر
بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ای پسر
زان شدم خاک درت کز جام خود
جرعهای بر من فشانی ای پسر
از لطیفی مینماند کس به تو
زان یقینم شد که جانی ای پسر
گوش جانها پر گهر در حضرتت
کز سخن در میچکانی ای پسر
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ای پسر
نیست در عالم عراقی را دمی
بی لب تو زندگانی ای پسر
خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
میل دلها جمله سوی روی توست
رو که شیرین دلستانی ای پسر
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ای پسر
از می حسن ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ای پسر
وعده ای می ده، اگر چه کج بود
کز بهانه درنمانی ای پسر
بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ای پسر
زان شدم خاک درت کز جام خود
جرعهای بر من فشانی ای پسر
از لطیفی مینماند کس به تو
زان یقینم شد که جانی ای پسر
گوش جانها پر گهر در حضرتت
کز سخن در میچکانی ای پسر
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ای پسر
نیست در عالم عراقی را دمی
بی لب تو زندگانی ای پسر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟
یا سرشته آب حیوان با شکر؟
نی خطا گفتم: کجا لذت دهد
آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟
کس نگوید نوش جانها را نبات
کس نخواند جان شیرین را شکر
لعل تو شکر توان گفت، ار بود
کوثر و تسنیم جان افزا شکر
قوت جان است و حیات جاودان
نیست یار لعل تو تنها شکر
ای به رشک از لعل تو آب حیات
وی خجل زان لعل شکرخا شکر
وامق ار دیدی لب شیرین تو
خود نجستی از لب عذرا شکر
نام تو تا بر زبان ما گذشت
میگدازد در دهان ما شکر
از لب و دندان تو در حیرتم
تا گهر چون میکند پیدا شکر؟
تا دهانت شکرستان گشت و لب
در جهان تنگ است چون دلها شکر
من چرا سودایی لعلت شدم
از مزاج ار میبرد سودا شکر؟
گرد لعل تو همی گردد نبات
نی، طمع دارد از آن لبها شکر
گرد بر گرد لب شیرین تو
طوطیان بین جمله سر تا پا شکر
لعل و گفتار تو با هم در خور است
باشد آری نایب حلوا شکر
طبع من شیرین شد از یاد لبت
ای عجب، چون میشود دریا شکر؟
لفظ شیرین عراقی چون لبت
میفشاند در سخن هر جا شکر
یا سرشته آب حیوان با شکر؟
نی خطا گفتم: کجا لذت دهد
آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟
کس نگوید نوش جانها را نبات
کس نخواند جان شیرین را شکر
لعل تو شکر توان گفت، ار بود
کوثر و تسنیم جان افزا شکر
قوت جان است و حیات جاودان
نیست یار لعل تو تنها شکر
ای به رشک از لعل تو آب حیات
وی خجل زان لعل شکرخا شکر
وامق ار دیدی لب شیرین تو
خود نجستی از لب عذرا شکر
نام تو تا بر زبان ما گذشت
میگدازد در دهان ما شکر
از لب و دندان تو در حیرتم
تا گهر چون میکند پیدا شکر؟
تا دهانت شکرستان گشت و لب
در جهان تنگ است چون دلها شکر
من چرا سودایی لعلت شدم
از مزاج ار میبرد سودا شکر؟
گرد لعل تو همی گردد نبات
نی، طمع دارد از آن لبها شکر
گرد بر گرد لب شیرین تو
طوطیان بین جمله سر تا پا شکر
لعل و گفتار تو با هم در خور است
باشد آری نایب حلوا شکر
طبع من شیرین شد از یاد لبت
ای عجب، چون میشود دریا شکر؟
لفظ شیرین عراقی چون لبت
میفشاند در سخن هر جا شکر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
بر درت افتادهام خوار و حقیر
از کرم، افتادهای را دست گیر
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
از تو نگریزد دل من یک زمان
کالبد را کی بود از جان گزیر؟
دایهٔ لطفت مرا در بر گرفت
داد جای مادرم صد گونه شیر
چون نیابم بوی مهرت یک نفس
از دل و جانم برآید صد نفیر
دل، که با وصلت چنان خو کرده بود
در کف هجرت کنون مانده است اسیر
باز هجرت قصد جانم میکند
کشتهای را بار دیگر کشته گیر
از کرم، افتادهای را دست گیر
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
از تو نگریزد دل من یک زمان
کالبد را کی بود از جان گزیر؟
دایهٔ لطفت مرا در بر گرفت
داد جای مادرم صد گونه شیر
چون نیابم بوی مهرت یک نفس
از دل و جانم برآید صد نفیر
دل، که با وصلت چنان خو کرده بود
در کف هجرت کنون مانده است اسیر
باز هجرت قصد جانم میکند
کشتهای را بار دیگر کشته گیر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
بیدلی را بی سبب آزرده گیر
خاکساری را به خاک اسپرده گیر
خستهای از جور عشقت کشته دان
والهای از عشق رویت مرده گیر
گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم
جانم اندر تن چون خون افسرده گیر
چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟
بیدلی از غم به جان آزرده گیر
بردهای، هوش دلم، اکنون مرا
نیم جانی مانده وین هم برده گیر
گر بخواهی کرد تیمار دلم
از غم و تیمار جانم خرده گیر
ور عراقی را تو ننوازی کنون
عالمی از بهر او آزرده گیر
خاکساری را به خاک اسپرده گیر
خستهای از جور عشقت کشته دان
والهای از عشق رویت مرده گیر
گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم
جانم اندر تن چون خون افسرده گیر
چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟
بیدلی از غم به جان آزرده گیر
بردهای، هوش دلم، اکنون مرا
نیم جانی مانده وین هم برده گیر
گر بخواهی کرد تیمار دلم
از غم و تیمار جانم خرده گیر
ور عراقی را تو ننوازی کنون
عالمی از بهر او آزرده گیر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای مطرب درد، پرده بنواز
هان! از سر درد در ده آواز
تا سوختهای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
هین! پرده بساز و خوش همی سوز
کان یار نشد هنوز دمساز
دلدار نساخت، چون نسوزم؟
سوزم، چو نساخت محرم راز
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
ای یار، بساز تا بسوزم
یا با سوزم بساز و بنواز
یک جرعه ز جام عشق در ده
تا بو که رهانیم ز خود باز
ور سوختن من است رایت
من ساختهام، بسوز و بگداز
گر یار نساخت، ای عراقی،
خیز از سر سوز نوحه آغاز
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوست همساز
هان! از سر درد در ده آواز
تا سوختهای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
هین! پرده بساز و خوش همی سوز
کان یار نشد هنوز دمساز
دلدار نساخت، چون نسوزم؟
سوزم، چو نساخت محرم راز
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
ای یار، بساز تا بسوزم
یا با سوزم بساز و بنواز
یک جرعه ز جام عشق در ده
تا بو که رهانیم ز خود باز
ور سوختن من است رایت
من ساختهام، بسوز و بگداز
گر یار نساخت، ای عراقی،
خیز از سر سوز نوحه آغاز
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوست همساز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
کار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کردهاند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من
آن هماکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عیش دلافروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان میگذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی به دام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعهای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟
کار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کردهاند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من
آن هماکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عیش دلافروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان میگذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی به دام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعهای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بیجمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق، تیره بیند روز
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق پی نبرد
خانه پرورد لایجوز و یجوز
چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جانگداز درداندوز
عشق گوید مرا که: ای طالب
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
چشم عشاق، تیره بیند روز
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق پی نبرد
خانه پرورد لایجوز و یجوز
چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جانگداز درداندوز
عشق گوید مرا که: ای طالب
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
تماشا میکند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش
گهی در پای او غلتان چو زلف بیقرار او
گهاز خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟
چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش
گهی در پای او غلتان چو زلف بیقرار او
گهاز خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟
چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
چون نبات میگدازم، همه شب، در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟
زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش
دلم آینه است و در وی رخ او نمینماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
چون نبات میگدازم، همه شب، در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟
زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش
دلم آینه است و در وی رخ او نمینماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش
به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست به جز غمزهٔ خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز به جز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش
نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش
عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش
به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست به جز غمزهٔ خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز به جز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش
نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش
عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش