عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صهبای خم تو خرابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
آن دل که بیاد شما نبود
شایستۀ هیچ بها نبود
از هاتف غیب شنیدستم
حرفی که بحال خطا نبود
آندل نه دلست که آب و گلست
گر طور تجلی ما نبود
درد دل عاشق بیدل را
جز جلوۀ یار دوا نبود
افسوس که خاطر شاطر شاه
گاهی بخیال گدا نبود
با لالۀ روی تو محرم شمع
ما محرومیم و روا نبود
در حلقۀ زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم لیکن
در کار تو چون و چرا نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چشمی که ز عشق نمی دارد
از لؤلؤ تر چه کمی دارد
هر کس که غم تو بسینه گرفت
دیگر بجهان چه غمی دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
خوشباد که جام جمی دارد
با لعل تو هر که بود همدم
هر لحظه مسیح دمی دارد
هر کس که فدای وجود تو شد
در ملک عدم قدمی دارد
آن کس که: جام تو کامی دید
ناکامی خویش همی دارد
خودبین ز طهارت محرومست
در کعبۀ دل صنمی دارد
این طرفه حدیث از مفقر است
کز لوح قدم رقمی دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن سینه که مهر تو مه دارد
روزی چه شبان سیه دارد
قربان وفای دلی گردم
کو جانب عشق نگه دارد
اقلیم ملاحت را نازم
کامروزه بمثل توشه دارد
جانم به فدای زنخدانی
کان یوسف حسن به چه دارد
در حلقۀ زلف خم اندر خم
یک سلسله خیل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گله ها
زان صاحب تاج و کله دارد
هر چند که بنده گنهکارم
گر لطف کنی چه گنه دارد
ای سرو سهی قد، مفتقرت
عمریست که چشم بره دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برقی از غمزۀ مستی زد
آتش در خرمن هستی زد
تا فتنۀ آن رخ جلوه نمود
بنیاد مرا چه شکستی زد
هندوی دو زلفش آشوبی
در جان یگانه پرستی زد
رفتم که ببوسم پایش را
از بی لطفی سر دستی زد
بالای بلندش را نازم
کز ناز قدم بر پستی زد
صد همچو مفتقر خود را
تیری بفکند و بشستی زد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یار آنچه بسینۀ سینا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
هر کس بتو دست تولی زد
پا بر سر عرش معلی زد
تا با تو دلم همدم شد، دم
از سرّ «دنا فتدلی» زد
هر کس که «بلی» گو شد ز الست
در نقش جهان رقم «لا» زد
از روی مه تو فروغی بود
برقی که از طور تجلی زد
از شعلۀ روی تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولی زد
بی عشق تو گمره هر که قدم
در وادی صائم و صلی زد
دل به تو هر که تسلی داد
عشق تو قلم بتسلی زد
شد مفتقر شیدا مجنون
در عشق تو نغمه ز لیلی زد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای تاب و توانم را برده
رحمی بر این دل افسرده
برگی از گلشن خرم عمر
باقی بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بیمار توایم و نه پرسیتی
کاین غمزده به شد یا مرده
رنجور، مرنجانیده کسی
آزرده کدام کس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ که بهیچم نشمرده
جانا قدمی نه، مفتقرت
بر خاک درت سر بسپرده
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای داغ تو لالۀ باغ دلم
وی سوز تو نور چراغ دلم
ای ترا ز لطف تو گلشن جان
وی تازه ز قهر تو داغ دلم
سرگشتۀ کوی تو شد دل من
هرگز نروی بسراغ دلم
امید که هیچ مباد تهی
از بادۀ شوق ایاغ دلم
حقا که فراق تن و جانم
خوشتر باشد ز فراغ دلم
این نامۀ شوق از مفتقر است
یعنی که رسول بلاغ دلم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گر باده دهد بر باد مرا
از غم بکند آزاد مرا
آن دل که بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
ای شاخۀ شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهی شاد مرا
ای شاه قلمرو دل چه خوشست
بیداد ترا، فریاد مرا
سودای تو شیرۀ جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بیمی نکنم از سیل فنا
گر بر کند از بنیاد مرا
من مفتقرم کاین شور و نوا
آن غنچۀ خندان داد مرا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هرجا که بسوی تو می بینم
یک جا همه روی تو می بینم
دریای محیط دو گیتی را
یک قطره ز جوی تو می بینم
طغرای صحیفۀ هستی را
در طرۀ موی تو می بینم
ارکان اریکۀ حشمت را
در کعبۀ کوی تو می بینم
از صبح ازل تا شام ابد
یک نعمه ز هوی تو می بینم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوی تو می بینم
من مفتقر سودا زده را
شوریدۀ بوی تو می بینم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از یار نیاز ندیده کسی
جز عشوه و ناز ندیده کسی
گویند بسوز و بساز ولی
این سوز و گداز ندیده کسی
یک ساعت جور ترا بر من
در عمر دراز ندیده کسی
باز آگه اینهمه دوری را
از محرم راز ندیده کسی
جز لطف و نوازش دلجوئی
از بنده نواز ندیده کسی
این شور و نوای عراقی را
در ملک حجاز ندیده کسی
جز از لب مفتقرت هرگز
این نغمه و ساز ندیده کسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تنها نه منم به کمند هوا
من رام رکوب العشق هویٰ
از من نه عجب که گنه کارم
وصفی الله عصی فغویٰ
جز اشک و سرشک من از دل من
من حدّث عن قلبی و رویٰ؟
رنجور ترا بهبودی نیست
اذ لیس لداء الحب دوا
شد ملک عراق پر از آشوب
ز سرود حجازی و شور و نوا
تو روح روان منی جانا
نکنی ز چه حاجت بنده روا
نه ز گریه مرا چشمی بینا
نه ز سوز غمت گوشی شنوا
ای شاخ گل تر من رحمی
بر مفتقر بی برگ و نوا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از هر گل شور نروید گل
شیرین سخنی سزد از بلبل
قمری صفت ار شوری داری
زیبنده بود هوس سنبل
در غمزۀ مست تو جادوئیست
دل برده ز مملکت بابل
سر حلقۀ اهل دلم لیکن
دیوانۀ حلقۀ آن کاکل
کی غلغلۀ شاهی شنود
تا یوسف حسن نه بیند غل
از جزء، نتیجۀ کل مطلب
تا آنکه شود پیوسته بکل
سودای مثال تو در سر من
گوئی افلاطون است و مُثُل
مجنون توام ای لیلی حسن
یا مفتقرم، ما شئت فقل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بخدا که ز غیر تو بیزارم
وز خویش همیشه در آزارم
آوارۀ کوه و بیابانم
سرگشتۀ کوچه و بازارم
چون مرغ شب آویزم همه شب
روزانه چه بلبل گلزارم
در خرمن نه فلک آتش زد
یک شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بیزارم و باز نیازارم
آن خاطر نازک را ترسم
کز زاری خویش بیازارم
من مفتقر سودا زده ام
اینست متاعم و ابزارم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آن دل که ز عشق چه غنچه شکفت
هر نکته که گفت ز حسن تو گفت
بیدار غمت از صبح ازل
تا شام ابد یک لحظه نخفت
گوش دل هر هوشیار دلی
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دلرفته ز دست
جز خاک ره کوی تو نرفت
از اشک و سرشک روان دلم
پیداست حقیقت راز نهفت
آندل که نگشته ز طاقت طاق
حاشا که بود با عشق تو جفت
این غم که نصیب مفتقر است
هرگز ندهد از دست به مفت
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای روی تو قبلۀ حاجاتم
وی کوی تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکوتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنی به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شوم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینۀ کل کمالاتم
معمورۀ حسن تو کرده مرا
سرگشتۀ کوی خراباتم
گر بندۀ خویشم گردانی
بیزار ز کشف و کراماتم
ای یوسف حسن ازل نظری
کز عشق تو تا بابد ماتم
این است کلافۀ مفتقرت
این است بضاعت مزجاتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بسامانی رسان یارا سر سودائی ما را
و گر نه ده شکیبائی دل شیدائی ما را
براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم
چه بیند گاه همت آسمان پیمائی ما را
بگلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو
ببین دستان سرائی و چمن آرائی ما را
مناز ای گنبد مینا برفعت کین خم گردون
حبابی بیشتر نبود خم مینائی ما را
بفرما جلوه ای ای شمع جمع نرم جانبازان
ببین آنگاه چون پروانه بی پروائی ما را
بشکر آنکه یکتائی تو در اقلیم زیبائی
بخور گاهی بغمخواری غم تنهائی ما را
بعشق ذکر و فکر نقش باطل صرف شد عمری
بسوزان ای حقیقت دفتر دانائی ما را
شد از ترک عنایت بی نهایت مفتقر رسوا
چرا چندین پسندی خواری و رسوائی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فروغ حسن تو داده است چشم بینا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را