عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
گر لب بنهی بر لب مستان چه تفاوت؟
کان مگسان در شکرستان چه تفاوت؟
هرچند پرستیدن بت عیب عظیم است
در مذهب معشوقه پرستان چه تفاوت؟
ماراکه تفاوت نکند نیک و بد خلق
گر قصه مارفت بدستان چه تفاوت؟
در کوی تو چون هرکه بود مست وصال است
گر من گذرم سوی تو مستان چه تفاوت؟
اهلی که چو مجنون نظر از هردو جهان دوخت
در چشم دلش خار و گلستان چه تفاوت؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
آب حیات کس بجز از جرعه کش نخورد
هرکس که توبه ز می آب خوش نخورد
هیچ از نعیم بزم بهشتش نصیب نیست
هرکس که باده با صنمی حوروش نخورد
در خون کشیدیم چکنم کز جفای بخت
دستم بدامن تو درین گیرو کش نخورد
زلفت گذشت بر رخ و روی تو چین گرفت
هرگز سپاه روم شکست از حبش نخورد
اهلی هزار شکر که چون شیخ خانقه
می در لباس زهد بدستار و فش نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خرم دلی که ره بسر کار خویش برد
گوی مراد تا بتوانست پیش برد
قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت
نادان مشقت از همه یکباره بیش برد
از صد یکی بمشرب مقصود برد راه
وان ره که برد با همه آیین و کیش برد
آنکس حکیم بود که دانسته وا گذاشت
نوش جهان بمردم و خود زخم نیش برد
دشمن نبرد بار بمنزل به سروری
اهلی باین شکستگی و پای ریش برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
امروز دل از آینه جان نظرت کرد
عاشق نظر امروز بچشم دگرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
سودای زیادت طلبی در بدرت کرد
افسانه واعظ خبر گمشدگان است
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
اهلی،مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
آهن ربای همت ما کار خویش کرد
بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار
تا لعل یار شربت دلهای ریش کرد
هر جانبی بقصد محبان کشید تیغ
اول مرا زمانه بد مهر پیش کرد
خارم ز لب بجای رطب نوخطان دهند
بخت سیاه نوش مرا جمله نیش کرد
اهلی فکند یوسف جان را بچاره غم
بیگانه با کسی نکند آنچه خویش کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
مجنون شوم و وارهم از بوالهوسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
وصل ما یکنفس از روی نکویی باشد
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشباس که روزی گل امید برآید
روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
فراخ دستی گل داد عیش و مستی داد
شکست کار دل غنچه تنگدستی داد
بهم عنانی عقل از غم جهان که رهد؟
خوش آنکه در غم عالم عنان بمستی داد
مکش ز دار فنا سر ز پستی همت
که سر بلند نشد هرکه تن به پستی داد
فغان من چه عجب زان دهان که پیدا نیست
ز نیستی است فغان کس نزد ز هستی داد
خدا پرستی اهلی کنون چه سود دهد
که همچو بر همنان داد بت پرستی داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عالم از سیل فنا گرچه خطرها دارد
هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
داغ پنهان دلم هر دیده مشکل بنگرد
تاچه صاحب دیده یی باشد که در دل بنگرد
هرکه شمع خلوت جانش تو باشی در خیال
کور بادا دیده اش گر شمع محفل بنگرد
دل بیک نظاره از جا رفت و کی ماند بجا
دره یی کو آفتابی در مقابل بنگرد
چشم مجنون دیدن لیلی صلاح حال اوست
در صلاح حال عالم چشم عاقل بنگرد
چشم من بر حاصل وصل است اگر پاشم سرشک
هرکه پاشد دانه یی اول بحاصل بنگرد
مدعی با بت پرست از خودپرستی بد بود
عیب اهلی کی کند کو حق ز باطل بنگرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
تا پری را چون تو خواندم دوری از مردم کند
لاجرم تعریف بیش از حد کسان را گم کند
وه چه شوق است اینکه میخواهم جهان بین مرا
توسنت با خاک ره یکسان بزیرسم کند
وقت نیک و بد چه باشد جام می در گردش آر
تنک عیش آنکس که کار از گردش انجم کند
عمر من در پای خم بگذشت و گر وقتم رسد
دوستی خواهم که خاکم هم بپای خم کند
از سگان کوی او اهلی چو قدر خود شناخت
شرم میدارد که خود را داخل مردم کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد
وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
ساربان گرم ازچه رانی محمل لیلی چنین
نرم ران چندانکه مجنون خاری از پا درکشد
ساقیا غافل مباش از حال خاموشی که او
پرکند ساغر ز خون دیده و دم در کشد
چون مرا از دیدن آن شوخ بیم مردن است
آه اگر روزی بقصد کشتنم خنجر کشد
تنک میبیند جهان بر خویشتن اهلی بسی
رخت ازین عالم مگر در عالم دیگر کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
دلا، ز تخت سلیمان کسی چه یاد دارد
که عاقبت ببرد باد آنچه باد آرد
مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد
که کار بسته من روی در گشاد آرد
چو آفتاب کسی کو بلند همت شد
ز سنگ خاره برون گوهر مراد آرد
اگر نه مستی عشق آورد فراموشی
بوصل دل ننهد هرکه هجر یاد آرد
به نیم جرعه عیشی که میکشی خوشباش
که گر زیاده کنی دردسر زیاد آرد
منال اهلی از آن مه که در شریعت عشق
گناه از طرف آن بود که داد آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عیسی گذاشت دنیا، قارون اسیر او شد
آن بر فلک برآمد این در زمین فرو شد
آب حیات وصلت تا روزی که گردد؟
نقد حیات ما را باری به جستجو شد
باصولجان عشقت مارا چه چاره باشد
جایی که چرخ گردون سرگشته همچو گو شد
چون خاک میشود تن خوش وقت آنکه دایم
در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
ساقی ز درد دوشین جز درد سر چه گویی
می ده که عمر اهلی ضایع به گفتگو شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
بر مرگ رقیبان تو خرم نتوان بود
دلشاد بمرگ همه عالم نتوان بود
بی سلسله اینست پریشانی زلفت
ز آشفتگی زلف تو درهم نتوان بود
در خلد برین با همه اسباب فراغت
بالله که بی روی تو یکدم نتوان بود
گفتم که چه مجنون ننهم دل به ملامت
گر عشق چنین است چنان هم نتوان بود
اهلی ز سگ کوی تو بتان مردمی آموخت
بی خدمت این طایفه آدم نتوان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
گرسنه شرح زخمت گوید گنه ندارد
آیینه هر چه بیند در دل نگه ندارد
با چشمه دهانت آب خضر سرابی است
عیب است با تو گفتن حرفی که ته ندارد
چون شمع من که دارد روی سفید جزمه
روی سفید مه هم چشم سیه ندارد
در کوی می پرستان در خون طپند مستان
شیخ این سماع و مستی در خانقه ندارد
تا بی غبار تن جان همچو نسیم نبود
بوی تو در نیاید سوی تو ره ندارد
اهلی، گدای کویت گر گشت پادشاه است
عیش گدای این در صد پادشه ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
فلک که مشعل مهرش زبام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد