عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست
غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست
دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست
درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟
ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست
به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست
دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
بدین نیاز که با تست ناز می رسدم
گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست
به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد
که در شکایت درد و غم دوا خفته ست
خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست
که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست
هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز
گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست
غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق
عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست
دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد
که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست
درازی شب و بیداری من این همه نیست
ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟
ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را
دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست
به راه خفتن من هر که بنگرد داند
که میر قافله در کاروانسرا خفته ست
دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ
مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب
که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ایمنیم از مرگ تا تیغت جراحت بار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
غبار طرف مزارم به پیچ و تابی هست
هنوز در رگ اندیشه اضطرابی هست
به بانگ صور سر از خاک برنمی دارم
هنوز در نظرم چشم نیم خوابی هست
ز سردی نفس نامه بر توان دانست
که نارسیده پیام مرا جوابی هست
به هرزه جان به غلط دادم و ندانستم
که یار دیرپسندی و زودیابی هست
نظر فروز اداها به دشمن ارزانی
به من سپار اگر داغ سینه تابی هست
ز شوری نمک پرسش نهانی تست
اگر مرا جگر تشنه عتابی هست
خود اولین قدح می بنوش و ساقی شو
که آخر از طرف تست گر حجابی هست
مگر دهم جگر تشنه را دلی به دروغ
نشان دهید به راهش اگر سرابی هست
ز سردمهری ایام نیستیم نژند
که در خرابه ما روی آفتابی هست
بهار هند بود برشگال هان غالب
در این خزانکده هم موسم شرابی هست
هنوز در رگ اندیشه اضطرابی هست
به بانگ صور سر از خاک برنمی دارم
هنوز در نظرم چشم نیم خوابی هست
ز سردی نفس نامه بر توان دانست
که نارسیده پیام مرا جوابی هست
به هرزه جان به غلط دادم و ندانستم
که یار دیرپسندی و زودیابی هست
نظر فروز اداها به دشمن ارزانی
به من سپار اگر داغ سینه تابی هست
ز شوری نمک پرسش نهانی تست
اگر مرا جگر تشنه عتابی هست
خود اولین قدح می بنوش و ساقی شو
که آخر از طرف تست گر حجابی هست
مگر دهم جگر تشنه را دلی به دروغ
نشان دهید به راهش اگر سرابی هست
ز سردمهری ایام نیستیم نژند
که در خرابه ما روی آفتابی هست
بهار هند بود برشگال هان غالب
در این خزانکده هم موسم شرابی هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هند را رند سخن پیشه گمنامی هست
اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
خسروی باده درین دور اگر می خواهی
پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست
نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد
قاصد ار دم زند از حوصله پیغامی هست
جغد و آزادی جاوید هما را نازم
کش به هر سو کششی از شکن دامی هست
گفته اند از تو که بر ساده دلان بخشایی
پخته کاری ست که ما را طمع خامی هست
گه رخ آرایی و گه زلف سیه تاب دهی
یاد ناری که مرا تیره سرانجامی هست
بی تو گر زیسته ام سختی این درد بسنج
بگذر از مرگ که وابسته به هنگامی هست
کیست در کعبه که رطلی ز نبیذم بخشد؟
ور گروگان طلبد جامه احرامی هست
می صافی ز فرنگ آید و شاهد ز تتار
ما ندانیم که بغدادی و بسطامی هست
بر دل نازک دلدار گرانی مکناد
خواهش ما که جگرگوشه ابرامی هست
شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی
تو و یزدان، نتوان گفت که الهامی هست؟
اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
خسروی باده درین دور اگر می خواهی
پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست
نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد
قاصد ار دم زند از حوصله پیغامی هست
جغد و آزادی جاوید هما را نازم
کش به هر سو کششی از شکن دامی هست
گفته اند از تو که بر ساده دلان بخشایی
پخته کاری ست که ما را طمع خامی هست
گه رخ آرایی و گه زلف سیه تاب دهی
یاد ناری که مرا تیره سرانجامی هست
بی تو گر زیسته ام سختی این درد بسنج
بگذر از مرگ که وابسته به هنگامی هست
کیست در کعبه که رطلی ز نبیذم بخشد؟
ور گروگان طلبد جامه احرامی هست
می صافی ز فرنگ آید و شاهد ز تتار
ما ندانیم که بغدادی و بسطامی هست
بر دل نازک دلدار گرانی مکناد
خواهش ما که جگرگوشه ابرامی هست
شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی
تو و یزدان، نتوان گفت که الهامی هست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هر ذره محو جلوه حسن یگانه ای ست
گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست
حیرت به دهر بی سر و پا می برد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانه ای ست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
پنداشتم که حلقه دام آشیانه ای ست
پابسته نورد خیالی، چو وارسی
هر عالمی ز عالم دیگر فسانه ای ست
خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت
گلگون شوق را رگ گل تازیانه ای ست
هر سنگ عین ثابته آبگینه ای
هر برگ تاک قفل در شیره خانه ای ست
هر ذره در طریق وفای تو منزلی
هر قطره از محیط خیالت کرانه ای ست
در پرده ای تو چند کشم ناز عالمی
داغم ز روزگار و فراقت بهانه ای ست
وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می کند
گرد ره و هوا سر زلفی و شانه ای ست
غالب دگر ز منشاء آوارگی مپرس
گفتم که جبهه را هوس آستانه ای ست
گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست
حیرت به دهر بی سر و پا می برد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانه ای ست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
پنداشتم که حلقه دام آشیانه ای ست
پابسته نورد خیالی، چو وارسی
هر عالمی ز عالم دیگر فسانه ای ست
خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت
گلگون شوق را رگ گل تازیانه ای ست
هر سنگ عین ثابته آبگینه ای
هر برگ تاک قفل در شیره خانه ای ست
هر ذره در طریق وفای تو منزلی
هر قطره از محیط خیالت کرانه ای ست
در پرده ای تو چند کشم ناز عالمی
داغم ز روزگار و فراقت بهانه ای ست
وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می کند
گرد ره و هوا سر زلفی و شانه ای ست
غالب دگر ز منشاء آوارگی مپرس
گفتم که جبهه را هوس آستانه ای ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در گرد ناله وادی دل رزمگاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
خون در دل بهار ز تأثیر آه کیست؟
ما با تو آشنا و تو بیگانه ای ز ما
آخر تو و خدا، که جهانی گواه کیست؟
مو برنتابد این همه پیچ و خم و شکن
زلف تو روزنامه بخت سیاه کیست؟
زین سان که سر به سر گل و ریحان و سنبل ست
طرف چمن نمونه طرف کلاه کیست؟
رشک آیدم به روشنی دیده های خلق
دانسته ام که از اثر گرد راه کیست
با من به خواب ناز و من از رشک بدگمان
تا عرصه خیال عدو جلوه گاه کیست؟
بیخود به وقت ذبح تپیدن گناه من
دانسته دشنه تیز نکردن گناه کیست؟
غالب حساب زندگی از سر گرفته است
جانا به من بگو که غمت عمرکاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
خون در دل بهار ز تأثیر آه کیست؟
ما با تو آشنا و تو بیگانه ای ز ما
آخر تو و خدا، که جهانی گواه کیست؟
مو برنتابد این همه پیچ و خم و شکن
زلف تو روزنامه بخت سیاه کیست؟
زین سان که سر به سر گل و ریحان و سنبل ست
طرف چمن نمونه طرف کلاه کیست؟
رشک آیدم به روشنی دیده های خلق
دانسته ام که از اثر گرد راه کیست
با من به خواب ناز و من از رشک بدگمان
تا عرصه خیال عدو جلوه گاه کیست؟
بیخود به وقت ذبح تپیدن گناه من
دانسته دشنه تیز نکردن گناه کیست؟
غالب حساب زندگی از سر گرفته است
جانا به من بگو که غمت عمرکاه کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گلشن به فضای چمن سینه ما نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
منع ما از باده عرض احتسابی بیش نیست
محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست
رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما
دوزخ از سرگرمی نازش عتابی بیش نیست
خارج از هنگامه سر تا سر به بیکاری گذشت
رشته عمر خضر مد حسابی بیش نیست
قطره و موج و کف و گرداب جیحونست و بس
این من و مایی که می بالد حجابی بیش نیست
خویش را صورت پرستان هرزه رسوا کرده اند
جلوه می نامند و در معنی نقابی بیش نیست
شوخی اندیشه خویش ست سر تا پای ما
تار و پود هستی ما پیچ و تابی بیش نیست
زخم دل لب تشنه شور تبسم های تست
این نمکدان ها به چشم ما سرابی بیش نیست
نامه بر از پیشگاه ناز مکتوب مرا
پاسخی آورده است اما جوابی بیش نیست
جلوه کن منت منه از ذره کمتر نیستم
حسن با این تابناکی آفتابی بیش نیست
چند رنگین نکته دلکش، تکلف بر طرف
دیده ام دیوان غالب انتخابی بیش نیست
محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست
رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما
دوزخ از سرگرمی نازش عتابی بیش نیست
خارج از هنگامه سر تا سر به بیکاری گذشت
رشته عمر خضر مد حسابی بیش نیست
قطره و موج و کف و گرداب جیحونست و بس
این من و مایی که می بالد حجابی بیش نیست
خویش را صورت پرستان هرزه رسوا کرده اند
جلوه می نامند و در معنی نقابی بیش نیست
شوخی اندیشه خویش ست سر تا پای ما
تار و پود هستی ما پیچ و تابی بیش نیست
زخم دل لب تشنه شور تبسم های تست
این نمکدان ها به چشم ما سرابی بیش نیست
نامه بر از پیشگاه ناز مکتوب مرا
پاسخی آورده است اما جوابی بیش نیست
جلوه کن منت منه از ذره کمتر نیستم
حسن با این تابناکی آفتابی بیش نیست
چند رنگین نکته دلکش، تکلف بر طرف
دیده ام دیوان غالب انتخابی بیش نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
دل بردن ازین شیوه عیانست و عیان نیست
دانی که مرا بر تو گمانست و گمان نیست
در عرض غمت پیکر اندیشه لالم
پا تا سرم انداز بیانست و بیان نیست
فرمان تو بر جان من و کار من از تو
بی پرده به هر پرده روانست و روان نیست
نازم به فریبی که دهی اهل نظر را
کز بوسه پیامی به دهانست و دهان نیست
داغیم ز گلشن که بهارست و بقا هیچ
شادیم به گلخن که خزانست و خزان نیست
سرمایه هر قطره که گم گشت به دریا
سودی است که مانا به زیانست و زیان نیست
در هر مژه و بر هم زدن این خلق جدیدست
نظاره سگالد که همانست و همان نیست
در شاخ بود موج گل از جوش بهاران
چون باده به مینا که نهانست و نهان نیست
ناکس ز تنومندی ظاهر نشود کس
چون سنگ سر ره که گرانست و گران نیست
پهلو بشکافید و ببینید دلم را
تا چند بگویم که چه سانست و چه سان نیست؟
غالب هله نظارگی خویش توان بود
زین پرده برون آ که چنانست و چنان نیست
دانی که مرا بر تو گمانست و گمان نیست
در عرض غمت پیکر اندیشه لالم
پا تا سرم انداز بیانست و بیان نیست
فرمان تو بر جان من و کار من از تو
بی پرده به هر پرده روانست و روان نیست
نازم به فریبی که دهی اهل نظر را
کز بوسه پیامی به دهانست و دهان نیست
داغیم ز گلشن که بهارست و بقا هیچ
شادیم به گلخن که خزانست و خزان نیست
سرمایه هر قطره که گم گشت به دریا
سودی است که مانا به زیانست و زیان نیست
در هر مژه و بر هم زدن این خلق جدیدست
نظاره سگالد که همانست و همان نیست
در شاخ بود موج گل از جوش بهاران
چون باده به مینا که نهانست و نهان نیست
ناکس ز تنومندی ظاهر نشود کس
چون سنگ سر ره که گرانست و گران نیست
پهلو بشکافید و ببینید دلم را
تا چند بگویم که چه سانست و چه سان نیست؟
غالب هله نظارگی خویش توان بود
زین پرده برون آ که چنانست و چنان نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت
همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
تا نفس باخته پیروی شیوه کیست
تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
سبحه گردان اثرهای وجودست خیال
هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی
پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند
روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت
هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار
ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت
برق تمثال سراپای تو می خواست کشید
طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت
هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای
گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت
به فریب اثر جلوه قاتل صد بار
جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت
غالبا عین حزینست به هنجار بروز
موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت
همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
تا نفس باخته پیروی شیوه کیست
تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
سبحه گردان اثرهای وجودست خیال
هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی
پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند
روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت
هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار
ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت
برق تمثال سراپای تو می خواست کشید
طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت
هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای
گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت
به فریب اثر جلوه قاتل صد بار
جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت
غالبا عین حزینست به هنجار بروز
موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج
دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده
ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند
می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟
رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج
ای که نعش ما بری پندارم از ما بوده ای
دستمزد او چه داری خون بهای ما مسنج
خویش را شیرین شمردی خصم را پرویز گیر
سرگذشت کوهکن با ماجرای ما مسنج
آه از شرم تو و ناکامی ما زود باش
در تلافی پایه مهر و وفای ما مسنج
زاری ما در غم دل دید و شادی مرگ شد
مردن دشمن ز تأثیر دعای ما مسنج
کامها محوست عیش بی زوال ما مپرس
دیده ها کورست جنس ناروای ما مسنج
درگذر زین پرده چون دمساز غالب نیستی
مدعی هنجار خود گیر و نوای ما مسنج
دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده
ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند
می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟
رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج
ای که نعش ما بری پندارم از ما بوده ای
دستمزد او چه داری خون بهای ما مسنج
خویش را شیرین شمردی خصم را پرویز گیر
سرگذشت کوهکن با ماجرای ما مسنج
آه از شرم تو و ناکامی ما زود باش
در تلافی پایه مهر و وفای ما مسنج
زاری ما در غم دل دید و شادی مرگ شد
مردن دشمن ز تأثیر دعای ما مسنج
کامها محوست عیش بی زوال ما مپرس
دیده ها کورست جنس ناروای ما مسنج
درگذر زین پرده چون دمساز غالب نیستی
مدعی هنجار خود گیر و نوای ما مسنج
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ
نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ
موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟
محو اصل مدعا باش و بر اجزایش مپیچ
آسمان وهم ست از برجیس و کیوانش مگوی
نقش ما هیچ ست بر پنهان و پیدایش مپیچ
آخر از مینا به جاه و پایه افزون نیستی
بنده ساقی شو و گردن ز ایمایش مپیچ
صورتی باید که باشد نغز و زیبا روزگار
گو به اکسونش مپوش و گو به دیبایش مپیچ
نامه عنوانش بنام تست زان رو تازه است
داغ غم دارد سوادش بر سراپایش مپیچ
دل از آن تست و نعمتهای الوانش تراست
سخت در هم چون سماط خوان یغمایش مپیچ
ای هوس کارت ز گستاخی به بی رحمی کشید
نازکیهای میانش بین به بالایش مپیچ
بیش ازین کی بود این هم التفاتی بوده است
اینقدر بر خود ز رنجشهای بیجایش مپیچ
نعش غالب همچنین بر جا گذار آخر شبست
خیز و در کحلی پرند گوهرآمایش مپیچ
نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ
موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟
محو اصل مدعا باش و بر اجزایش مپیچ
آسمان وهم ست از برجیس و کیوانش مگوی
نقش ما هیچ ست بر پنهان و پیدایش مپیچ
آخر از مینا به جاه و پایه افزون نیستی
بنده ساقی شو و گردن ز ایمایش مپیچ
صورتی باید که باشد نغز و زیبا روزگار
گو به اکسونش مپوش و گو به دیبایش مپیچ
نامه عنوانش بنام تست زان رو تازه است
داغ غم دارد سوادش بر سراپایش مپیچ
دل از آن تست و نعمتهای الوانش تراست
سخت در هم چون سماط خوان یغمایش مپیچ
ای هوس کارت ز گستاخی به بی رحمی کشید
نازکیهای میانش بین به بالایش مپیچ
بیش ازین کی بود این هم التفاتی بوده است
اینقدر بر خود ز رنجشهای بیجایش مپیچ
نعش غالب همچنین بر جا گذار آخر شبست
خیز و در کحلی پرند گوهرآمایش مپیچ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
آهی به عشق فاتح خیبر کنیم طرح
در گنبد سپهر مگر در کنیم طرح
در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو
بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح
تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش
افسانه های غیر مکرر کنیم طرح
ما را زبون مگیر گر از پا درآمدیم
از ما عجب مدار گر از سر کنیم طرح
هویی به چرخ دادن گردون برآوریم
عیشی به داغ کردن اختر کنیم طرح
خود را به شاهدی بپرستیم زین سپس
در راه عشق جاده دیگر کنیم طرح
از داغ شوق پرده نشینی نشان دهیم
در زخم رشک روزنه در کنیم طرح
از تار و پود ناله نقابی دهیم ساز
وز دود سینه زلف معنبر کنیم طرح
برگ حلل ز شعله و آذر به هم نهیم
پیرایه از شراره و اخگر کنیم طرح
از زخم و داغ لاله و گل در نظر کشیم
از کوه و دشت حجله و منظر کنیم طرح
از سوز و ساز محرم و مطرب کنیم جمع
از خار و خاره بالش و بستر کنیم طرح
آیین برهمن به نهایت رسانده ایم
غالب بیا که شیوه آزر کنیم طرح
در گنبد سپهر مگر در کنیم طرح
در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو
بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح
تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش
افسانه های غیر مکرر کنیم طرح
ما را زبون مگیر گر از پا درآمدیم
از ما عجب مدار گر از سر کنیم طرح
هویی به چرخ دادن گردون برآوریم
عیشی به داغ کردن اختر کنیم طرح
خود را به شاهدی بپرستیم زین سپس
در راه عشق جاده دیگر کنیم طرح
از داغ شوق پرده نشینی نشان دهیم
در زخم رشک روزنه در کنیم طرح
از تار و پود ناله نقابی دهیم ساز
وز دود سینه زلف معنبر کنیم طرح
برگ حلل ز شعله و آذر به هم نهیم
پیرایه از شراره و اخگر کنیم طرح
از زخم و داغ لاله و گل در نظر کشیم
از کوه و دشت حجله و منظر کنیم طرح
از سوز و ساز محرم و مطرب کنیم جمع
از خار و خاره بالش و بستر کنیم طرح
آیین برهمن به نهایت رسانده ایم
غالب بیا که شیوه آزر کنیم طرح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ