عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت
که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت
گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر
فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت
به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار
دمی ز خواب تغافل زهی تن آسان بخت
نه بخت آن‌که کند توبه از فضولی دل
نه روی آن‌که شود بعد از این به سامان بخت
چگونه جمع بود خاطرم که می‌بینم
چو زلف دوست سر آسیمه و پریشان بخت
چنان نزار شدم در فراق دوست که عقل
دو چشم خیره بماند از من گریزان بخت
ستیزه می‌کند و می‌رود به طنّازی
ز دور بر من عاجز به خیره خندان بخت
ز بخت چند کنم استعانت اندر عشق
هنوز باش کزین ورطه چون برد جان بخت
نزاریا چو چنین شد صلاح دانی چیست؟
که امتحان نکنی عهد سست‌ پیمان بخت
ز خویشتن به در آی و به خویشتن بگذار
زمانه را و ازین بیشتر مرنجان بخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
از دلم هیچ خبر نیست ندانم که کجاست
هر کجا هست چه آید ز چنان دل که مراست
در خمِ زلفِ بتی مانده باشد محبوس
هم مگر بادِ صبا زو خبری آرد راست
اعتمادی نبود بر دلِ هر جاییِ من
راست گویم که دل غافلِ نا پا برجاست
گر به انصاف رود داوریِ دیده و دل
گنه دیدهء شوخ است که دل قیدِ بلاست
این دگر هست که مشّاطهء فطرت ز ازل
نقشِ هر جنس به تقدیر چنان کرد که خواست
گر نمیخواست که مجنون شود آشفتهء عشق
رویِ لیلی ز پی فتنه چرا میآراست
من خود از دستِ رقیبان شدهام دیوانه
عاقلی کو که نه از عشق سرش پر سوداست
هر کجا بر سرِ کویی بنشستم عمدا
رستخیز آمد و طوفانِ ملامت برخاست
زاریی دارد و فریاد رسی میطلبد
بر نزاری چه ملامت که رقیبش به قفاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
هرگزت روزی هوای ما نخاست
آخر این نامهربانی تا کجاست
ما به تو مشتاق و تو از ما ملول
عاشق تنها به حسرت مبتلاست
دل به دل گویند ره دارد بلی
چون حجاب از راه برخیزد رواست
لیک شخص ناتوان را نیز هم
از پی پیوند جسمانی رجاست
جان اگر جان می‌فزاید طرفه نیست
جسم باری در غم هجران بکاست
دوست کی دارد شکیبایی ز دوست
من نمی‌دانم که این طاقت که راست
سنگ‌دل باشد به هرحالی صبور
ور نه در هجران جان مانع چراست
با دلی چون آبگینه راستی
صابری کردن نه کار جنس ماست
یک دمه آسایش دیدار دوست
پیش دانا آفرینش را بهاست
ای نزاری تا به کی از قیل و قال
گفت و گو اندر ره وحدت خطاست
نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست
هرچه غیر از دوست می‌خواهی هواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چه عیش‌ها دگر اصحاب را کزین سفرست
مگر مرا که وجود از حیات بی‌خبر است
نه یار با من و نه دل زهی دو دیدهٔ سخت
که با چنین سر و کارم عزیمت سفرست
من از جهان و جگرگوشه‌ای و غایب از او
وجود با من و دل پیش گوشهٔ جگرست
نه حاصلی و نه تکلیفی و نه مصلحتی
مرا بگوی که طوق عراق در چه خورست
به قهستان درم از دوستان شکایت نیست
ولی رقیب حبیبم ز دشمنان بتر است
اگر تو قصهٔ ما بشنوی دگر نکنی
حدیث لیلی و مجنون که در جهان سمرست
چه جان بکندم و خون خوردم و نمی‌میرم
دروغ نیست که عاشق ز سنگ سخت‌ترست
معاف دار که با خویشتن نپردازد
کسی که خاطر او در پی کسی دگرست
به سر نمی‌شود از شاهدی وگرنه مرا
خدای داند کز هرچه در جهان به سرست
رقیب گفت نزاری مکن نظر به غرض
بپوش دیده که ما را غرض همین نظر است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به هیچ انجمن داستانی نرفت
که از حال من هم چنانی نرفت
دربن مدت از ما نکرده ست یاد
کسی کو ز یادم زمانی نرفت
ز بی داد او هیچ روزی نشد
که آوازه یی در جهانی نرفت
به بالا برآهی زمان تا زمان
ز حلق چو من ناتوانی نرفت
به چین عرق چین او دم به دم
ز فریاد من کاروانی نرفت
ز ضدان طمع داشتن یک دلی
قبولی نکردم ضمانی نرفت
مسیحی ز هر مریمی برنخاست
همایی ز هر آشیانی نرفت
به غیر دل الحمدلله هنوز
اگر نیست سودی زیانی نرفت
مراد من اندر حجابی نماند
یقین من اندر گمانی نرفت
تفاوت نکرد ار دل از دست شد
سخن نیز در نیم جانی نرفت
همین گفت بر خود ببخش ای سقیم
دگر با نزاری نشانی نرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
به دیدار تو مشتاقم به غایت
ندارد آرزومندی نهایت
اگر خواهی توانی تافت بر ما
عنانی از سر لطف و عنایت
بیا بنشین دمی با ما چنان کن
که شوری بر نخیزد زین حکایت
شنیده ستی که در افواه باشد
گِل نم دیده را آبی کفایت
برآوردی دمار از من فراقت
خیالت گر نمی کردی حمایت
شبی تا روز می خواهم که با تو
کنم هر گونه از هجران شکایت
نکردی جانب مسکین نزاری
به اندک مایه بیش و کم رعایت
مکن شوخی که چندین بی وفایی
به بد نامی کند آخر سرایت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد
یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد
آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست
زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد
گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد
حالی خیال روی تو پیشم برایستاد
پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال
انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد
سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت
دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد
تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان
انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد
گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت
در بر سرای عالم دنیا که می گشاد
دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت
با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد
هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند
هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد
هر روز می کنند گل دیگرم در آب
کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد
بی دل تر از نزاری شوریده روزگار
از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دیر شد تا ز ما نکردی یاد
طرفه رسمی نهاده ای بنیاد
الله الله نمی کنی تقصیر
آفرین آفرین مبارک باد
توبه توبه ز یار بی آزارم
آوخ آوخ ز یار سست نهاد
آب سر می زنم بر آتش دل
خاک بر سر همی کنم چون باد
بر شکستی و عهد بشکستی
چه توان گفت چشم بد مرساد
با تو باری به باد بر دادم
جان شیرین به هرزه چون فرهاد
تا دگر عاشقان چگونه رهند
از جفای تو ظالم بیداد
کژ نشین راستگوی تا کی و کی؟
از تو بودیم یک نفس دل شاد
چند خون ریزی از خدای بترس
به تو جبریل وحی نفرستاد؟
عاشقان را به غمزه ی جادو
چشم بربسته ای زهی استاد
تا ترا لا اله الا الله
ای نزاری چه چشم زخم افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که بیش زَهرِ جدایی نمی توانم خورد
چه طالع است مرا بر سفر چنین همه سال
که روزگار سفر کار ما به جان آورد
چو حاصل دگرم نیست جز عذاب فراق
زمانه بی هده چندین مرا چه می پرورد
طبیب جهد بسی کرد بهرِ علت هِجر
ولی چه سود که درمان نمی پذیرد درد
چو باد می برد آبشخورم ز خاک به خاک
زمانه می کند این ، با زمانه چِتوان کرد
مرا مگوی که دل را نصیحتی می کن
به دم نمی شود این کوره ی پر آتش سرد
وصال دوست چنان مطلق العنان رفته ست
که مسرعان نیازش نمی رسند به گرد
نزاریا چو همه سال فارغی ز وطن
به قول عقل تو البته گِرد عشق مگرد
ز رنج محنت غربت هر آنکه خواست خلاص
چو گنج کنج سلامت گرفت فارغ و فرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
وه چه غم بود که بختم به تو منسوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به هیچ بندگیی گرچه نیستم در کار
تو شرطِ بنده نوازیِ خود فرو مگذار
ز جنسِ عیب و هنر نیست آدمی خالی
من ارچه بی هنرم هم نظر دریغ مدار
جزاین گناه ندارم که دوست می دارم
تورا و گرنه به جایِ خودست استغفار
وگر جریمه ای از بنده در وجود آمد
به زلّتی نتوان شد ز دوستان بی زار
ز من زمانه بگردید و روزگار گذشت
وگر تو نیز عنایت دگر کنی زنهار
تو در کنارِ من انصاف را چنان باشی
که در میانِ خَزَف عِقدِ لؤلؤ شه وار
ولی چو هستم از اوّل عزیز کردۀ تو
عزیز کردۀ خود را چنین مگردان خوار
درست شد که ز من بر شکسته ای آری
به روزگارِ عنایت چنین نبود قرار
چو نی نزار شده ست از درِ ملامت نیست
اگر بنالد و زاری کند نزاریِ زار
از آستانۀ شاهِ جهان چنین محروم
تنی مریض و دلی مبتلا زهی سر و کار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
یار با ما نه چنان بود که هر بارِ دگر
ترک ما کرد گرفته‌ست مگر یارِ دگر
وعدۀ وصل همی‌داد و نمی‌کرد وفا
داشت هر روز بیاراسته بازارِ دگر
گفته بود از منش این‌بار دری نگشاید
گو برو از پیِ یاری دگر و کارِ دگر
از خدا شرم ندارد که روا می‌دارد
هر نفس بر تنِ رنجورِ من آزارِ دگر
می‌روم دامنِ دل‌چاک و گریبانِ وصال
تا کجا و کی و چون دست دهد بارِ دگر
من به صد جور از او روی نپیچم گرچه
هرکس از رویِ دگر می‌کند انکارِ دگر
زاریِ زارِ نزاری بکند هم اثری
زارتر خود ز نزاری نبود زارِ دگر