عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
عشق جانان حیات جان من است
حاصل عمر جاودان من است
معنی چار حرف و هفت هیکل
جمع و تفصیل آن بیان من است
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
گوهر بحر بیکران من است
عین آب حیات دانی چیست
آب سرچشمهٔ روان من است
در خرابات پیر میخانه
طالب رند نوجوان من است
نام بگذار و از نشان بگذر
بی نشان شو که آن نشان من است
نعمت اوست هر چه موجود است
نعمة الله من از آن من است
حاصل عمر جاودان من است
معنی چار حرف و هفت هیکل
جمع و تفصیل آن بیان من است
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
گوهر بحر بیکران من است
عین آب حیات دانی چیست
آب سرچشمهٔ روان من است
در خرابات پیر میخانه
طالب رند نوجوان من است
نام بگذار و از نشان بگذر
بی نشان شو که آن نشان من است
نعمت اوست هر چه موجود است
نعمة الله من از آن من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
یاد جانان میان جان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
عشق جانان حیات جان من است
خوش حیاتی چنین از آن منست
جان دل زنده ام از آن ویست
عشق او جان جاودان منست
گر فروشم غمش بهر دو جهان
نزد اهل نظر زیان منست
من امین و امانت سلطان
هست محفوظ و در امان منست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان منست
آن معانی که عارفان جویند
گر بدانند در بیان منست
این چنین گفته های مستانه
سخن اوست وز زبان منست
تا بود جان به جان ، محب ویم
چون کنم ترک جان که جان منست
حکم سید که یرلغ آل است
آن به نام من و نشان منست
خوش حیاتی چنین از آن منست
جان دل زنده ام از آن ویست
عشق او جان جاودان منست
گر فروشم غمش بهر دو جهان
نزد اهل نظر زیان منست
من امین و امانت سلطان
هست محفوظ و در امان منست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان منست
آن معانی که عارفان جویند
گر بدانند در بیان منست
این چنین گفته های مستانه
سخن اوست وز زبان منست
تا بود جان به جان ، محب ویم
چون کنم ترک جان که جان منست
حکم سید که یرلغ آل است
آن به نام من و نشان منست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست
عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست
هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی
آنی که او دارد همه می دان که از آن منست
در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او
گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست
از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان
آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست
میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته
ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست
زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا
آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست
سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته
هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست
عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست
هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی
آنی که او دارد همه می دان که از آن منست
در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او
گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست
از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان
آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست
میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته
ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست
زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا
آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست
سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته
هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دُرد دردش دوای جان منست
خوش دوائی برای جان منست
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان منست
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان منست
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان منست
به جفا رو نپیچم از در او
جاودان این وفای جان منست
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان منست
خوش دوائی برای جان منست
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان منست
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان منست
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان منست
به جفا رو نپیچم از در او
جاودان این وفای جان منست
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان منست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
درد عشقش دوای جان من است
دُرد دردش شفای جان من است
جان من تا گدای حضرت اوست
شاه شاهان گدای جان من است
جان من در هوای اوست مدام
همه جان در هوای جان من است
حال جان مرا کسی داند
که چو من آشنای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشقش بلای جان من است
جان من از برای جانان است
عشق جانان برای جان من است
او مرا کشت و زندهٔ ابدم
سیدم خونبهای جان من است
دُرد دردش شفای جان من است
جان من تا گدای حضرت اوست
شاه شاهان گدای جان من است
جان من در هوای اوست مدام
همه جان در هوای جان من است
حال جان مرا کسی داند
که چو من آشنای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشقش بلای جان من است
جان من از برای جانان است
عشق جانان برای جان من است
او مرا کشت و زندهٔ ابدم
سیدم خونبهای جان من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
عشق جانان من غذای من است
این چنین خوش غذا برای منست
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است
این چنین خوش غذا برای منست
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
در سراپردهٔ جان خانهٔ دلدار من است
گوشهٔ دیدهٔ من خلوت آن یار من است
تا که از نور جمالش نظرم روشن شد
هر کرا هست نظر عاشق دیدار من است
هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد
ذوق آن نالهٔ من جو که ز گفتار من است
ساقی مست خرابات جهان شد جانم
شاهد سرخوش من خدمت خمار من است
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است
زاهدی کار من رند نباشد حاشا
عاشقی کسب من و باده خوری کار من است
لوح محفوظم و گنجینه و گنج العرشم
سینهٔ سید من مخزن اسرار من است
گوشهٔ دیدهٔ من خلوت آن یار من است
تا که از نور جمالش نظرم روشن شد
هر کرا هست نظر عاشق دیدار من است
هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد
ذوق آن نالهٔ من جو که ز گفتار من است
ساقی مست خرابات جهان شد جانم
شاهد سرخوش من خدمت خمار من است
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است
زاهدی کار من رند نباشد حاشا
عاشقی کسب من و باده خوری کار من است
لوح محفوظم و گنجینه و گنج العرشم
سینهٔ سید من مخزن اسرار من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
در نظر آنکه نور چشم من است
یوسف نازنین و پیرهن است
همه عالم تن است و او جان است
روشنست آفتاب و مه بدن است
چشم مستی نموده کاین عین است
سر میمی گشوده کاین دهن است
چون یکی در یکی یکی باشد
گر بگویم هزار یک سخن است
غیر از نیست ور تو گوئی هست
همه نقش خیال مرد و زن است
دل ما تخت گاه سلطان است
عشق او پادشاه انجمن است
نعمة الله بود ز آل حسین
در همه جا چو بوالحسن حسن است
یوسف نازنین و پیرهن است
همه عالم تن است و او جان است
روشنست آفتاب و مه بدن است
چشم مستی نموده کاین عین است
سر میمی گشوده کاین دهن است
چون یکی در یکی یکی باشد
گر بگویم هزار یک سخن است
غیر از نیست ور تو گوئی هست
همه نقش خیال مرد و زن است
دل ما تخت گاه سلطان است
عشق او پادشاه انجمن است
نعمة الله بود ز آل حسین
در همه جا چو بوالحسن حسن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
نعمت الله جان و عالم چون تن است
این چنین جان و تنی آن من است
مصر دل دارم عزیز حضرتم
جسم و جانم یوسف و پیراهنست
صورتم جام است و معنی می مدام
عشق ساقی کار من می خوردن است
حال ما از عقل می پرسی مپرس
در بیان ذوق ما او الکن است
رندم و در میکده دارم مقام
جنت المأوی مدامم مسکن است
شمع جمع عاشقان سر خوشم
حال من بر اهل مجلس روشن است
جام در دور است و سید در نظر
خوش حضوری وقت جان پروردن است
این چنین جان و تنی آن من است
مصر دل دارم عزیز حضرتم
جسم و جانم یوسف و پیراهنست
صورتم جام است و معنی می مدام
عشق ساقی کار من می خوردن است
حال ما از عقل می پرسی مپرس
در بیان ذوق ما او الکن است
رندم و در میکده دارم مقام
جنت المأوی مدامم مسکن است
شمع جمع عاشقان سر خوشم
حال من بر اهل مجلس روشن است
جام در دور است و سید در نظر
خوش حضوری وقت جان پروردن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
چشم ما از نور رویش روشنست
مهر و مه چون یوسف و پیراهنست
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است و عالم چون تنست
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه ای از جام او شیر افکنست
عشق می گوید سخنها ورنه عقل
در بیان آن معانی الکنست
کی گریزد عاشق از خار جفا
کاو چو بلبل در هوای گلشنست
خود کجا آید به چشم ما بهشت
بر در میخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسی جستم به جان
چون بدیدم نعمت الله با من است
مهر و مه چون یوسف و پیراهنست
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است و عالم چون تنست
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه ای از جام او شیر افکنست
عشق می گوید سخنها ورنه عقل
در بیان آن معانی الکنست
کی گریزد عاشق از خار جفا
کاو چو بلبل در هوای گلشنست
خود کجا آید به چشم ما بهشت
بر در میخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسی جستم به جان
چون بدیدم نعمت الله با من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
چشم چراغ من ز نور روی جانان روشنست
بنگر چنین نور خوشی در دیدهٔ جان منست
نقش خیالی می کشم بر دیدهٔ دیده مدام
می بین به نور چشم ما کاین یوسف و پیراهنست
با ما در این دریا در آب نگر حباب و آب را
هریک حبابی پر ز ما مانندهٔ جان و تن است
عشق آتشی افروخته عود دل ما سوخته
چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهنست
اصل عدد باشد یکی گر صد شماری ور هزار
آدم که فرزندش توئی اصل همه مرد و زنست
در غار دل با یار غار یکدم حضوری خوش بر آر
خوش باشد آن یاری که او اینجا مُدامش مسکنست
نور جمال سیدم عالم منور ساخته
در چشم مست من نگر کز نور رویش روشنست
بنگر چنین نور خوشی در دیدهٔ جان منست
نقش خیالی می کشم بر دیدهٔ دیده مدام
می بین به نور چشم ما کاین یوسف و پیراهنست
با ما در این دریا در آب نگر حباب و آب را
هریک حبابی پر ز ما مانندهٔ جان و تن است
عشق آتشی افروخته عود دل ما سوخته
چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهنست
اصل عدد باشد یکی گر صد شماری ور هزار
آدم که فرزندش توئی اصل همه مرد و زنست
در غار دل با یار غار یکدم حضوری خوش بر آر
خوش باشد آن یاری که او اینجا مُدامش مسکنست
نور جمال سیدم عالم منور ساخته
در چشم مست من نگر کز نور رویش روشنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
درد دل دارم و دوا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا این است
جام دردی درد دل می نوش
که تو را بهترین دوا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصهٔ ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا این است
جام دردی درد دل می نوش
که تو را بهترین دوا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصهٔ ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
دردمندیم و آن دوا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
کفر زلفش که رونق دین است
مهتر هند و سرور چین است
دل ما می برد به عیاری
کار طرار دائما این است
نور چشمست و در نظر دارم
چه کنم دیده ام خدا بین است
هر خیالی که نقش می بندم
به خیال نگار تعیین است
کهنه است این شراب اما جام
باز در بزم ما نوآئین است
عشق می باز و جام می ، می نوش
قول پیران شنو که تلقین است
من دعاگوی نعمت اللهم
عالمی را زبان به آمین است
مهتر هند و سرور چین است
دل ما می برد به عیاری
کار طرار دائما این است
نور چشمست و در نظر دارم
چه کنم دیده ام خدا بین است
هر خیالی که نقش می بندم
به خیال نگار تعیین است
کهنه است این شراب اما جام
باز در بزم ما نوآئین است
عشق می باز و جام می ، می نوش
قول پیران شنو که تلقین است
من دعاگوی نعمت اللهم
عالمی را زبان به آمین است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
همه عالم حجاب حضرت اوست
روح اعظم نقاب حضرت اوست
قطب عالم که مظهر عشق است
سایهٔ آفتاب حضرت اوست
عقل کل نفس کل بر عارف
یک دو حرف از کتاب حضرت اوست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
بخشش بی حساب حضرت اوست
دل ما سوخت آتش عشقش
خوش دلی کو کباب حضرت اوست
راز خود خواستم که گویم باز
فکر من از خطاب حضرت اوست
در خرابات عشق سید ما
رند مست خراب حضرت اوست
روح اعظم نقاب حضرت اوست
قطب عالم که مظهر عشق است
سایهٔ آفتاب حضرت اوست
عقل کل نفس کل بر عارف
یک دو حرف از کتاب حضرت اوست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
بخشش بی حساب حضرت اوست
دل ما سوخت آتش عشقش
خوش دلی کو کباب حضرت اوست
راز خود خواستم که گویم باز
فکر من از خطاب حضرت اوست
در خرابات عشق سید ما
رند مست خراب حضرت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شاه شاهان گدای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
همه عالم فدای خدمت اوست
هرچه باشد برای خدمت اوست
خانهٔ روشنست دیدهٔ ما
آری آری سرای خدمت اوست
پادشاه سریر هفت اقلیم
بندگانه گدای خدمت اوست
نبود از خدای بیگانه
هر که او آشنای خدمت اوست
حاصل بحر و کان به وقت سخا
خورده ای از عطای خدمت اوست
آفتاب سپهر عز و جل
جام گیتی نمای خدمت اوست
عرش اعظم که تخت سید ماست
بر هوا از هوای خدمت اوست
هرچه باشد برای خدمت اوست
خانهٔ روشنست دیدهٔ ما
آری آری سرای خدمت اوست
پادشاه سریر هفت اقلیم
بندگانه گدای خدمت اوست
نبود از خدای بیگانه
هر که او آشنای خدمت اوست
حاصل بحر و کان به وقت سخا
خورده ای از عطای خدمت اوست
آفتاب سپهر عز و جل
جام گیتی نمای خدمت اوست
عرش اعظم که تخت سید ماست
بر هوا از هوای خدمت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
جان ما بندهٔ محبت اوست
زندگی در حضور حضرت اوست
نور خلوتسرای دیدهٔ ما
پرتوی از شعاع طلعت اوست
کشتهٔ تیغ عشق شد دل ما
دل مسکین رهین منت اوست
میر مستان خلوت عشقم
این سعادت مرا ز دولت اوست
دور گردید ساقیا جامی
جان ما را بده که نوبت اوست
ما از او غیر او نمی خواهیم
طلب هر کسی به همت اوست
سید ما که نعمة الله است
عاشق رند مست حضرت اوست
زندگی در حضور حضرت اوست
نور خلوتسرای دیدهٔ ما
پرتوی از شعاع طلعت اوست
کشتهٔ تیغ عشق شد دل ما
دل مسکین رهین منت اوست
میر مستان خلوت عشقم
این سعادت مرا ز دولت اوست
دور گردید ساقیا جامی
جان ما را بده که نوبت اوست
ما از او غیر او نمی خواهیم
طلب هر کسی به همت اوست
سید ما که نعمة الله است
عاشق رند مست حضرت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
همه عالم ظهور حضرت اوست
همه وابستهٔ محبت اوست
هرچه اندر وجود موجود است
غرق بحر محیط رحمت اوست
تو منی من توام دوئی بگذار
این همه نزد ما هویت اوست
تو عزیزی عزیز خواهی بود
زانکه این عزت تو عزت اوست
همه را خدمت خوشی می کن
چون همه خادمان خدمت اوست
هر خیالی که نقش می بندم
معنیش صورتی ز کسوت اوست
همه منعم به نعمت اللهند
هرچه بینیم عین نعمت اوست
همه وابستهٔ محبت اوست
هرچه اندر وجود موجود است
غرق بحر محیط رحمت اوست
تو منی من توام دوئی بگذار
این همه نزد ما هویت اوست
تو عزیزی عزیز خواهی بود
زانکه این عزت تو عزت اوست
همه را خدمت خوشی می کن
چون همه خادمان خدمت اوست
هر خیالی که نقش می بندم
معنیش صورتی ز کسوت اوست
همه منعم به نعمت اللهند
هرچه بینیم عین نعمت اوست