عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
چو نار هجر او جان میگدازد
زلال وصل کو تا دل نوازد
بخط عنبرین و خال مشکین
لباس دلبری را می طرازد
قبای دلبری و خوبی امروز
بقد همچو سروش می برازد
رباید گوی محبوبی ز خوبان
چو رخش حسن در میان بتازد
به گنج وصل او کی راه یابد
طلسم هستی هر کو در نبازد
کسی کو جان خود را باخت در عشق
میان عاشقان او سر فرازد
اسیری را بغیر از درد عشقش
بجان او دگر درمان نسازد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
جان ما را میل دل جستن نشد
درد و غم در پیش وی گفتن نشد
وعده کرد امشب که آیم پیش تو
ز انتظارش امشبم خفتن نشد
عقل دوراندیش چندانی که کرد
جوی خون از دیده ها بستن نشد
بر امید آنکه یارم می کشد
در بدر گردیدم و کشتن نشد
خواست دل کز دام هجران بگسلد
عمر آخر گشت و زان جستن نشد
جانم ار دارد فراغ از هر دو کون
لیکن از عشق بتان رستن نشد
ای اسیری شکر کن کز عشق او
هرگزت یک لحظه برگشتن نشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
حالیا رفتیم یاران خیرباد
با دل بریان و سوزان خیرباد
همچو تن کو دور ماند از روان
از تو دور افتادم ای جان خیرباد
با هزاران رنج و محنت زین دیار
میرویم اکنون عزیزان خیرباد
یادگاری می بریم از کوی تو
سینه داغ و چشم گریان خیرباد
صد هزاران ناله آید از دلم
دم بدم از سوز هجران خیرباد
چون جدا افتادم از زلف خوشت
زان سبب گشتم پریشان خیرباد
ای اسیری با شه خوبان بگو
خان و مانم گشت ویران خیرباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
من عاشق آن جان و جهانم همه دانند
از جان ببریدن نتوانم همه دانند
جان می نتوان برد از آن غمزه و ابرو
من کشته آن تیروکمانم همه دانند
زلف سیه و چشم بلا جوی تو دیدم
آشفته و بیمار از آنم همه دانند
از دولت عشق رخ آن سرو خرامان
سرحلقه رندان جهانم همه دانند
تا گشت اسیری بغم عشق گرفتار
آزاده ازین کون و مکانم همه دانند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
با همچو تو یاری نفسی هر که برآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد
خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد
بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد
کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
در هوای عشق بازم دل پرواز کرد
بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد
بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم
رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد
چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود
وه چه دلداری که با من دلبر طناز کرد
چون ز نقش غیرخالی دید او لوح دلم
در سرای انس با خود جان ما دمساز کرد
هرکه از خلقان چو عنقا در جهان عزلت گزید
مرغ جانش در هوای لامکان پرواز کرد
هرکه بیند از همه عالم جمال روی او
در نهان و آشکارا با خودش همراز کرد
در جمال نوربخشش چون اسیری شد فنا
از بقای بی زوالش بانوا و ساز کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
آنها که جهان آینه روی تو دانند
از دفتر عالم رقم حسن تو خوانند
آنان که نظر برخط و خال تو ندارند
از بی بصرانند و عجب بیخبرانند
عشاق تو با آنکه اسیران بلایند
از دولت عشق تو سلاطین جهانند
گر عاشق و معشوق ز هم بازشناسی
بینی که یقین شاه و گدا هم نفسانند
بگذشت بعشاق و همی گفت بطعنه
بنگر که اسیر غم عشقم چه کسانند
بیمار غم عشق تو تا جان نسپارد
از آب حیات لب لعلت نچشانند
گفتی که اسیری بره عشق فنا شو
برهر چه بود رای تو عشاق برآنند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زان دم که باده خم وحدت بجام شد
مستی و عیش در همه آفاق عام شد
نام و نشان عالم و آدم نبد پدید
از جلوه جمال تو عالم بنام شد
تا باده لب تو بکام جهان رسید
زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت
کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
هر ذره ز مهر تو تابان شده چو ماه
تا ظل عالیت بسرش مستدام شد
غیرت نقاب زلف ز روی تو برگرفت
تا وایه ام ز ماه رخ تو تمام شد
گفتم ز چین زلف بخال توره برم
از بهر دانه جان اسیری بدام شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
جمال روی تو هرگه نقاب بگشاید
ز زیر پرده هر ذره مهر بنماید
بعشوه جان جهانی کند اسیر بلا
بیک کرشمه دل جمله خلق برباید
فسانه گشت بعالم بحسن خال و خطت
جمال روی ترا هیچ در نمی باید
چنین که جمله اسباب حسن روی تراست
یقین که زیب جمالش جهان بیاراید
نهیم سر بارادت به پیش تیغ جفا
اگر بقتل من آن بیوفا همی آید
اگر چه جان و دلم سوخت همچو پروانه
ز تاب آتش شمع رخ تو می شاید
بوصل دوست اسیری کسی بود لایق
که دل بغیر غم عشق او نیالاید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند
وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند
بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را ز ما
تاکی دل و جان مرا چون بندیان داری ببند
عالم بدام فتنه شد پا بسته قید بلا
بهر شکار صید چون انداخت گیسویت کمند
از شربت لعل لبت درد دلم را کن دوا
در تاب تب جانهای ما در نار هجران تا بچند
عشاق را سود و زیان سودای زلف سرکشت
مهر رخ چون ماه تو سرمایه هرمستمند
ای ناصح مشفق دگر پند من عاشق مده
زیرا زیان عشق را پندت نباشد سودمند
کوری چشم حاسدان سر جمال نوربخش
هر دم اسیری بیشتر میگو به آواز بلند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز شوقت جمله عالم بیقرارند
همه مشتاق دیدار نگارند
همه مست می شوق آنچنانند
که بی تو نه قرار و صبر دارند
ملایک از می دیدار مستند
زمین و آسمان حیران یارند
همه مست ازمی وصلند بیخود
ولی با خود ز هجران در خمارند
چنان در نور روی یار محواند
که خود را او و او را خود شمارند
حریم خانه دل جز خیالت
چه محرومان که محرم می گذارند
اسیری عاشقان مست دیدار
ز لذات دو عالم یاد نارند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
جهان رانور رویت روشنی داد
ز قید ظلمت او را کرد آزاد
به نور روی تو بیناست چشمم
چنین بودست و تا بادا چنین باد
بجستم داد دل از وصل جانان
هزاران داد جان از داد دل داد
غم عشق است درمان دل من
مبادا جان عاشق بی غمت شاد
وجودم در ازل استاد دانا
به عشق و درد و غم بنیاد بنهاد
شراب عشق را در کام جان ریخت
خراب آباد جانم زان شد آباد
بدرد و محنت و غم رفت عمرم
همانا مادرم بهر همین زاد
ز شوقت حال من سوز است و زاری
نیاوردی دمی از حال من یاد
اسیری سوخت آخر ز آتش شوق
غم عشق تو خاکش داد برباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
عشق چو جور و ستم آغاز کرد
بر رخ عاشق در غم باز کرد
شد بجهان رسم نیاز آشکار
شاهد حسنش چو بخود ناز کرد
خواست کند غارت دین و دلم
دیده سوی غمزه غماز کرد
حکم قضا روز ازل جان من
عاشق و قلاش و نظر باز کرد
بلبل جان از قفس تن بجست
بار دگر سوی تو پرواز کرد
دل که جمال رخ خوب تو دید
جان بغم عشق تو دمساز کرد
یافت نوایی ز لبش همچو نی
جان اسیری چو بغم ساز کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
تا بفن دلربایی آن صنم استاد شد
خانه صبرم ز عشقش سخت بی بنیاد شد
وه چه بی رحم است آن عیار شوخ بیوفا
کز جفا و جور او عالم پر از فریاد شد
در غم هجران او بگذشت عمر من دریغ
خود نمی دانم ز وصلش کی بخواهم شادشد
از هوای روی جانان آتشی در جان ماست
عاقبت زین سوز خواهد خاک من بربادشد
چشم شوخش خون مردم را بفتوی که ریخت؟
یارب این خونخوار کافر کیش چون جلاد شد
داد کز ما شد جدا بی جرم یار مهربان
برمن از طعن رقیبان این همه بیداد شد
ناله زار اسیری هیچ تأثیری نکرد
در دل سختش که گویی مرمر و فولادشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هر دل که نه عشق یار دارد
آن دل برما چه کار دارد
عاشق که نگشت رند و قلاش
زو عشق همیشه عار دارد
آن نرگس مست باده خوار است
ورنه ز چه رو خمار دارد
عاشق ز غمش چرا ننالد
چون غصه بی شمار دارد
عکس رخ او کجا توان دید
مرآت دل ار غبار دارد
منصور اناالحق آشکارا
گوید چو هوای دار دارد
هر دل که بعشق او میان بست
پیوسته ز جان کنار دارد
شیدای جمال او فراغت
از جنت و نور و نار دارد
دل از دو جهان برد اسیری
این عشوه که حسن یار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مرا سودای او دیوانه دارد
ز فکر عقل و دین بیگانه دارد
فسون چشم جادو بین که مارا
میان شهر چون افسانه دارد
دلم مؤمن ازآن شد کو چو کافر
بتی در اندرون خانه دارد
به تقوی ورع پیمان نسازد
کسی کو عهد با پیمانه دارد
ز بهر صید مرغ جان عاشق
ز زلف و خال دام و دانه دارد
طواف کعبه سودی نیست آنرا
که دل با شاهد و میخانه دارد
اسیری زان بفقر آمد سزاوار
که رو درراه درویشانه دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
در سینه ما جز غم معشوق مجوئید
غیر از سخن عشق بعشاق بگوئید
ای بیخبران چون ز شمایار جدانیست
در جستن او هرزه بهر سوی مپوئید
ای بی بصران در طلبش رنجه چرائید
پیوسته چو با دوست همه روی برویید
چون قطره و جوگر چه نمائید بصورت
لیک از ره معنی همه بحرید نه جوئید
آنان که ز دیدار تو راضی بدلیلند
گوگل نگرید از چه سبب در پی بوئید
عشاق صفت جز برخش روی میارید
آخر نه شما عاشق آن روی نکوئید
بنگر که چه خوش گفت اسیری بحریفان
یارست می ناب و شما جام سبوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای بت عشوه ساز من بی تو بسر نمی شود
دلبر جان نواز من بی تو بسرنمی شود
حاصل روزگار من مونس و غمگسار من
همدم جان زارمن بی تو بسر نمی شود
باده تویی و جام من نور تویی ظلام من
شخص تویی و نام من بی توبسر نمی شود
گر تو بلای جان شوی، دل ببری نهان شوی
مونس دیگران شوی، بی تو بسر نمی شود
فتنه عاشقان تویی، آفت بیدلان تویی
شور جهانیان تویی، بی تو بسر نمی شود
درد دهی دعا کنم، جور کنی وفا کنم
جنگ کنی صفا کنم، بی تو بسر نمی شود
گر چه شوی تو کینه ور، ورنکنی بمن نظر
یا که برانیم ز در، بی توبسر نمیشود
گر بدهی مراد من ور ندهی تو داد من
ور نکنی تو یاد من، بی تو بسر نمی شود
گر تو اسیریم کنی، تیغ جفا بمن زنی
محو کنی ز من منی، بی توبسر نمی شود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
روی تو بهر شیوه شیدای دگر دارد
زلف تو بهر تاری سودای دگر دارد
آن غمزه بهر تاری خون دگری ریزد
لعل تو بهر عشوه احیای دگر دارد
در هر خم گیسویت دیوانه دل دربند
هرموی تو زنجیری در پای دگر دارد
چشم تو بهر نازی بیمار دگر خواهد
حسن تو بهر جلوه جویای دگر دارد
زان غمزه بهر جایی صد فتنه و آشوبست
چشم تو بهر گوشه غوغای دگر دارد
از درد تو در هر سو آشفته و حیرانی
عشق تو بهر کویی رسوای دگر دارد
از چشم و لب و ابرو هر لحظه بیک طوری
بنگر باسیری چون ایمای دگر دارد