عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
یار ما دوشینه آمد پرده افکنده ز رو
بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو
تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار
رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو
چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم
بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او
چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم
درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو
لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم
مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو
گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید
در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو
جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا
خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو
چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم
بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو
پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام
تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو
صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن
نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو
نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن
گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو
صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان
جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو
بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق
خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو
پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم
سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو
چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی
بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو
بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو
تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار
رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو
چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم
بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او
چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم
درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو
لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم
مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو
گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید
در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو
جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا
خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو
چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم
بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو
پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام
تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو
صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن
نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو
نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن
گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو
صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان
جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو
بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق
خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو
پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم
سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو
چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی
بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
ای دل دیوانه ام حیران حسن روی تو
جان شیدایم اسیر حلقه گیسوی تو
در نماز عشق هرجا روی آورند خلق
بود محراب دعا طاق خم ابروی تو
جمله جانها معطر گردد و مشکین نفس
چون برافشاند صبا زلفین عنبر بوی تو
پرده از رخ برفکن بنما بعالم آن جمال
حیف باشد بررخت چتر سیاه موی تو
مست جام عشق را با حج و کعبه کار نیست
پیش عاشق حج و عمره هست طوف کوی تو
نرگس مستت کند قصد مسلمانان مدام
داد و فریاد از جفای چشم کافر خوی تو
چون که خورشید جمال عالم افروزت بتافت
شد اسیری محو مطلق در جمال روی تو
جان شیدایم اسیر حلقه گیسوی تو
در نماز عشق هرجا روی آورند خلق
بود محراب دعا طاق خم ابروی تو
جمله جانها معطر گردد و مشکین نفس
چون برافشاند صبا زلفین عنبر بوی تو
پرده از رخ برفکن بنما بعالم آن جمال
حیف باشد بررخت چتر سیاه موی تو
مست جام عشق را با حج و کعبه کار نیست
پیش عاشق حج و عمره هست طوف کوی تو
نرگس مستت کند قصد مسلمانان مدام
داد و فریاد از جفای چشم کافر خوی تو
چون که خورشید جمال عالم افروزت بتافت
شد اسیری محو مطلق در جمال روی تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
تا جان ماست مونس خیل خیال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
واله و شیداست جانم در هوای عشق تو
سرنهد دیوانه دل آخر بپای عشق تو
بی بلای عشق در عالم نبودم یکزمان
تا که بودم بود جانم مبتلای عشق تو
فانی عشقت شدم دیدم بقای سرمدی
زنده جاوید گشتم در فنای عشق تو
ناله و فریاد لاتلقوا گهی لاتقنطوا
میرسد برگوش عاشق از درای عشق تو
تا دل غم پرورم شد میهمان خوان عشق
میزند جانم بعالم الصلای عشق تو
گشته ام بیگانه از جان و دل و صبر و خرد
تا که شد جان غمینم آشنای عشق تو
جور عشقت براسیری کاشکی تنها بدی
جمله عالم شد گرفتار بلای عشق تو
سرنهد دیوانه دل آخر بپای عشق تو
بی بلای عشق در عالم نبودم یکزمان
تا که بودم بود جانم مبتلای عشق تو
فانی عشقت شدم دیدم بقای سرمدی
زنده جاوید گشتم در فنای عشق تو
ناله و فریاد لاتلقوا گهی لاتقنطوا
میرسد برگوش عاشق از درای عشق تو
تا دل غم پرورم شد میهمان خوان عشق
میزند جانم بعالم الصلای عشق تو
گشته ام بیگانه از جان و دل و صبر و خرد
تا که شد جان غمینم آشنای عشق تو
جور عشقت براسیری کاشکی تنها بدی
جمله عالم شد گرفتار بلای عشق تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
خوی کردم با جفای عشق تو
باختم جان در وفای عشق تو
جان و دل آمد کمینه ماحضر
عاشقانرا از برای عشق تو
دارد از شاهان فراغت در جهان
هرکه شد از جان گدای عشق تو
گشت پر غوغا و آشوب و فتن
هر دو عالم از صدای عشق تو
ترک عشقت جان به یغما می برد
جان و دل بادا فدای عشق تو
دارد استغنا ز هر برگ و نوا
جان که باشد بی نوای عشق تو
برزبان حال بی صوت و حروف
بوده عالم در ثنای عشق تو
درد عشقت نیست بی درمان ولی
هست جانبازی دوای عشق تو
در جهان جان اسیری را نبود
هیچ مطلوبی ورای عشق تو
باختم جان در وفای عشق تو
جان و دل آمد کمینه ماحضر
عاشقانرا از برای عشق تو
دارد از شاهان فراغت در جهان
هرکه شد از جان گدای عشق تو
گشت پر غوغا و آشوب و فتن
هر دو عالم از صدای عشق تو
ترک عشقت جان به یغما می برد
جان و دل بادا فدای عشق تو
دارد استغنا ز هر برگ و نوا
جان که باشد بی نوای عشق تو
برزبان حال بی صوت و حروف
بوده عالم در ثنای عشق تو
درد عشقت نیست بی درمان ولی
هست جانبازی دوای عشق تو
در جهان جان اسیری را نبود
هیچ مطلوبی ورای عشق تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
منم ز شوق جمال تو مست و دیوانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه
شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه
بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه
ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه
همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه
همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه
چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه
غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه
ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه
شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه
بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه
ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه
همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه
همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه
چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه
غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه
ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده
وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده
در شعاع روی تو دل واله و حیران شده
جان بسودای سر زلفت پریشان آمده
در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب
زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده
ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز
داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده
عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند
گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده
از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان
مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده
فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده
مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده
جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است
عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده
جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش
چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده
وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده
در شعاع روی تو دل واله و حیران شده
جان بسودای سر زلفت پریشان آمده
در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب
زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده
ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز
داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده
عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند
گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده
از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان
مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده
فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده
مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده
جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است
عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده
جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش
چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
ای از جمال روی تو یک ذره مهر و ماه
برمنتهای حسن توکس را نبود راه
گفتم چه دورم از توچو مارا گناه نیست
گفتا که مست هستی تو بدترین گناه
پیوسته گرچه با دل و جانست یار ما
هر دم ز شوق اوست مرا صد فغان و آه
زان رو مرا بصورت خوبان بود نظر
کز روی مه رخان بجمالت کنم نگاه
باشد ز نور روی تو ایمان انیس جان
گر زانکه کفر زلف تو مارا بود پناه
بینم عیان ز پرده ذرات کاینات
مهر جمال تو تابان شده چو ماه
در اشتیاق روی تو شیداست جان و دل
بنما جمال خویش بعشاق گاه گاه
بگذر ز مال و منصب اگر یار بایدت
زیرا که سد راه وصالست مال و جاه
گر چه گداست و مفلس اسیری ولی چه غم
دارد بعشق دوست فراغت ز پادشاه
برمنتهای حسن توکس را نبود راه
گفتم چه دورم از توچو مارا گناه نیست
گفتا که مست هستی تو بدترین گناه
پیوسته گرچه با دل و جانست یار ما
هر دم ز شوق اوست مرا صد فغان و آه
زان رو مرا بصورت خوبان بود نظر
کز روی مه رخان بجمالت کنم نگاه
باشد ز نور روی تو ایمان انیس جان
گر زانکه کفر زلف تو مارا بود پناه
بینم عیان ز پرده ذرات کاینات
مهر جمال تو تابان شده چو ماه
در اشتیاق روی تو شیداست جان و دل
بنما جمال خویش بعشاق گاه گاه
بگذر ز مال و منصب اگر یار بایدت
زیرا که سد راه وصالست مال و جاه
گر چه گداست و مفلس اسیری ولی چه غم
دارد بعشق دوست فراغت ز پادشاه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
معشوق اگر بجانب عاشق کند نگاه
زین قدر بگذرد سرعاشق زمهر و ماه
گر ره بوصل دوست طلب میکند خرد
گو راه عشق رو که بود عشق شاه راه
حسن تو از مجالی ذرات جلوه کرد
لیکن چو ماجمال ترانیست جلوه گاه
گر یک نظر ز دیده شود ابرویت نهان
از دود آه و ناله جهان را کنم سیاه
عاقل اگر بعقل کند التجا ولی
ما عاشقیم و عشق تو مارا بود پناه
با تیغ غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
دایم بقصد خون جهان بود بیگناه
باآنکه بی خبر ز اسیران عشق بود
هم بیش و کم بحال اسیری کند نگاه
زین قدر بگذرد سرعاشق زمهر و ماه
گر ره بوصل دوست طلب میکند خرد
گو راه عشق رو که بود عشق شاه راه
حسن تو از مجالی ذرات جلوه کرد
لیکن چو ماجمال ترانیست جلوه گاه
گر یک نظر ز دیده شود ابرویت نهان
از دود آه و ناله جهان را کنم سیاه
عاقل اگر بعقل کند التجا ولی
ما عاشقیم و عشق تو مارا بود پناه
با تیغ غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
دایم بقصد خون جهان بود بیگناه
باآنکه بی خبر ز اسیران عشق بود
هم بیش و کم بحال اسیری کند نگاه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
چون عشق سراسیمه درآمد بمیانه
برد از غم دنیا و ز دینم بکرانه
دلبر چو نقاب از رخ چون ماه برانداخت
دیدم بیقین دانش عقلست فسانه
درهر چه نظر میکنم از روی حقیقت
از پرتو حسن تو در و هست نشانه
شد عرصه آفاق پراز کوکبه عشق
تا شاهد رخسار تو آمد بمیانه
عالم همه پرفتنه و غوغاست که آن یار
از خانه بصحرای جهان گشت روانه
در کسوت اغیار چو بنمود رخ آن یار
ای قصه در آفاق جهان گشت ترانه
بنمود بخود یار جمال رخ خود را
ما و تو اسیری بمیان بود بهانه
برد از غم دنیا و ز دینم بکرانه
دلبر چو نقاب از رخ چون ماه برانداخت
دیدم بیقین دانش عقلست فسانه
درهر چه نظر میکنم از روی حقیقت
از پرتو حسن تو در و هست نشانه
شد عرصه آفاق پراز کوکبه عشق
تا شاهد رخسار تو آمد بمیانه
عالم همه پرفتنه و غوغاست که آن یار
از خانه بصحرای جهان گشت روانه
در کسوت اغیار چو بنمود رخ آن یار
ای قصه در آفاق جهان گشت ترانه
بنمود بخود یار جمال رخ خود را
ما و تو اسیری بمیان بود بهانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ای پرتو جمالت حسن بتان جانی
عکس رخ تو پیدا ز آئینه کیانی
استار نور رویت شد ظلمت من و ما
گر غیرتی نمائی او را ز ما رهانی
از پرده جمالت پیدا غبار اغیار
در پرتو جلالت پیدا شده نهانی
حسن ترا بعالم چون چشم تست ناظر
رویت نهان چرا شد در صورت عیانی
پیدا ز نور رویت گر وامق است و عذرا
معشوق و عشق و عاشق هستی چنانکه دانی
از غایت ملاحت مشهور شد بعالم
خورشید روی خوبت برنام بی نشانی
ز آثار حسن رویت در باغ روی خوبان
بشکفته صد هزاران گل های ارغوانی
از عشق روی جانان برجان و دل جهانرا
دردی است بی مداوا، داغی است جاودانی
از دیده اسیری حیران حسن خویشی
ای حسن نوربخشت بی مثل و شبه و ثانی
عکس رخ تو پیدا ز آئینه کیانی
استار نور رویت شد ظلمت من و ما
گر غیرتی نمائی او را ز ما رهانی
از پرده جمالت پیدا غبار اغیار
در پرتو جلالت پیدا شده نهانی
حسن ترا بعالم چون چشم تست ناظر
رویت نهان چرا شد در صورت عیانی
پیدا ز نور رویت گر وامق است و عذرا
معشوق و عشق و عاشق هستی چنانکه دانی
از غایت ملاحت مشهور شد بعالم
خورشید روی خوبت برنام بی نشانی
ز آثار حسن رویت در باغ روی خوبان
بشکفته صد هزاران گل های ارغوانی
از عشق روی جانان برجان و دل جهانرا
دردی است بی مداوا، داغی است جاودانی
از دیده اسیری حیران حسن خویشی
ای حسن نوربخشت بی مثل و شبه و ثانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ای مهر آسمان ملاحت خوش آمدی
وی ماه برج حسن و لطافت خوش آمدی
عمری در آرزوی لقای تو بوده ایم
ای مظهر وفا و عنایت خوش آمدی
در انتظار دیدن تو دیده شد سفید
ای نور چشم اهل بصارت خوش آمدی
بیماریم ز درد فراقت ز حد گذشت
بیمار هجر را بعیادت خوش آمدی
پرسش گدای را ز شهان رسم کهنه است
از نو برسم کهنه بعادت خوش آمدی
بی تو ولایت دل و جان را صفا نبود
ای روح روح اهل ولایت خوش آمدی
آن یار چون رسید اسیری بیا بگو
کای جان نازنین بسعادت خوش آمدی
وی ماه برج حسن و لطافت خوش آمدی
عمری در آرزوی لقای تو بوده ایم
ای مظهر وفا و عنایت خوش آمدی
در انتظار دیدن تو دیده شد سفید
ای نور چشم اهل بصارت خوش آمدی
بیماریم ز درد فراقت ز حد گذشت
بیمار هجر را بعیادت خوش آمدی
پرسش گدای را ز شهان رسم کهنه است
از نو برسم کهنه بعادت خوش آمدی
بی تو ولایت دل و جان را صفا نبود
ای روح روح اهل ولایت خوش آمدی
آن یار چون رسید اسیری بیا بگو
کای جان نازنین بسعادت خوش آمدی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ای دل تو همیشه در وصالی
حیران جمال ذوالجلالی
مفتاح خزاین وجودی
گنجینه گنج بی زوالی
از عز و شرف ملک نیابد
در خلوت خاص تو مجالی
در خانه حسن ماه رویت
در اوج جمال بی وبالی
شد نور تو رهنمای نقصان
تو مهر سپهر هر کمالی
ای رند شرابخانه عشق
سرمست لقای لایزالی
ای ماه وش فرشته پیکر
در حسن و جمال بی مثالی
شد طوطی نطق با فصاحت
در وصف رخ تو گنگ و لالی
حالی است ترا بدل اسیری
برتر ز بیان هر مقالی
حیران جمال ذوالجلالی
مفتاح خزاین وجودی
گنجینه گنج بی زوالی
از عز و شرف ملک نیابد
در خلوت خاص تو مجالی
در خانه حسن ماه رویت
در اوج جمال بی وبالی
شد نور تو رهنمای نقصان
تو مهر سپهر هر کمالی
ای رند شرابخانه عشق
سرمست لقای لایزالی
ای ماه وش فرشته پیکر
در حسن و جمال بی مثالی
شد طوطی نطق با فصاحت
در وصف رخ تو گنگ و لالی
حالی است ترا بدل اسیری
برتر ز بیان هر مقالی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
ببرد آخر دل و دینم بغارت ترک یغمائی
بغمزه چشم مست او ربود از من من و مائی
گناه ما بگو تا چیست جز عشق تو ورزیدن
که مشهور جهان کردی مرا زینسان برسوائی
دو عالم محو گرداند شعاع پرتو حسنت
گراز خورشید رخسارت نقاب زلف بگشائی
میان این همه غوغا ز تو سر عجب بینم
که از چشم جهان گشتی نهان در عین پیدائی
چه باشد گفتمش گردم بدیدار تو آسوده
بگفتا عاشق مسکین ز عمر خود بیاسائی
پی سود وصال تو ببازار فنا بازد
بیکدم مایه جان و جهانرا رند سودائی
ز قید هجر تو گفتم، اسیری کی رهد گفتا
اسیری تا توئی ماند، بوصل ما نمی شائی
بغمزه چشم مست او ربود از من من و مائی
گناه ما بگو تا چیست جز عشق تو ورزیدن
که مشهور جهان کردی مرا زینسان برسوائی
دو عالم محو گرداند شعاع پرتو حسنت
گراز خورشید رخسارت نقاب زلف بگشائی
میان این همه غوغا ز تو سر عجب بینم
که از چشم جهان گشتی نهان در عین پیدائی
چه باشد گفتمش گردم بدیدار تو آسوده
بگفتا عاشق مسکین ز عمر خود بیاسائی
پی سود وصال تو ببازار فنا بازد
بیکدم مایه جان و جهانرا رند سودائی
ز قید هجر تو گفتم، اسیری کی رهد گفتا
اسیری تا توئی ماند، بوصل ما نمی شائی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چون جهانرا پیش جانان نیست یک جو حرمتی
جان فدا کن ای دل ار هستی تو صاحب همتی
درد عشقت عاشقانرا دولتی بی منتهاست
کز غم عشق تو می یابند هر دم لذتی
ای نسیم صبحگاهی اشتیاق جان من
پیش جانان عرضه فرماگر بیابی فرصتی
چون توانی یافت ای دل وصل دلبر باک نیست
در فراقش گرکشی هر دم هزاران محنتی
دولت عالم دلا دیدار جانانست و بس
جان من خوش باش باری چون تو داری دولتی
زاهدی و پارسائی بعد ازاین نتوان فروخت
چون تو کردی در جهان ای دل برندی شهرتی
تا اسیری دید خورشید جمال نوربخش
هر دو عالم ذره پیشش ندارد قیمتی
جان فدا کن ای دل ار هستی تو صاحب همتی
درد عشقت عاشقانرا دولتی بی منتهاست
کز غم عشق تو می یابند هر دم لذتی
ای نسیم صبحگاهی اشتیاق جان من
پیش جانان عرضه فرماگر بیابی فرصتی
چون توانی یافت ای دل وصل دلبر باک نیست
در فراقش گرکشی هر دم هزاران محنتی
دولت عالم دلا دیدار جانانست و بس
جان من خوش باش باری چون تو داری دولتی
زاهدی و پارسائی بعد ازاین نتوان فروخت
چون تو کردی در جهان ای دل برندی شهرتی
تا اسیری دید خورشید جمال نوربخش
هر دو عالم ذره پیشش ندارد قیمتی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
خدا راای صبا از من دعائی
ببر پیش جفاجو بیوفائی
بگو با عاشق مهجور زارت
چنین بی رحم و ناپروا چرائی
بگفت و گوی بدگویان حاسد
چرا بیگانه گشتی ز آشنائی
ترا آرام بی ما هست، لیکن
مرا بی تو قراری نیست جائی
شدم لایعقل از حیرت که دایم
در آغوش منی و ز من جدائی
چو پیدا گشت نام عشق و عاشق
نیم یکدم بعشقت بی بلائی
اسیری او سر وصلت ندارد
ازآن در دست هجران مبتلائی
ببر پیش جفاجو بیوفائی
بگو با عاشق مهجور زارت
چنین بی رحم و ناپروا چرائی
بگفت و گوی بدگویان حاسد
چرا بیگانه گشتی ز آشنائی
ترا آرام بی ما هست، لیکن
مرا بی تو قراری نیست جائی
شدم لایعقل از حیرت که دایم
در آغوش منی و ز من جدائی
چو پیدا گشت نام عشق و عاشق
نیم یکدم بعشقت بی بلائی
اسیری او سر وصلت ندارد
ازآن در دست هجران مبتلائی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
عاشقم برخط و خال و رخ مه سیمائی
که بیک عشوه فریبد دل صد دانائی
هست در گردن جان سلسله زلف کسی
که اسیرست بدامش دل هر شیدائی
چون توان دید جمال رخش امروز بنقد
از پی نسیه چرا منتظر فردائی
نکند بار دگر دیده بطوبی نظری
گر بجنت بخرامی بچنین بالائی
آنچنان واله حسنش شده ام از دل و جان
که ندارم بجهان هیچ بخود پروائی
هر گدائی که بکوی تو درآید روزی
گشت در مملکت هر دو جهان دارائی
مائی ما که اسیری بجهان قطره نمود
غرقه در بحر شد و هست کنون دریائی
که بیک عشوه فریبد دل صد دانائی
هست در گردن جان سلسله زلف کسی
که اسیرست بدامش دل هر شیدائی
چون توان دید جمال رخش امروز بنقد
از پی نسیه چرا منتظر فردائی
نکند بار دگر دیده بطوبی نظری
گر بجنت بخرامی بچنین بالائی
آنچنان واله حسنش شده ام از دل و جان
که ندارم بجهان هیچ بخود پروائی
هر گدائی که بکوی تو درآید روزی
گشت در مملکت هر دو جهان دارائی
مائی ما که اسیری بجهان قطره نمود
غرقه در بحر شد و هست کنون دریائی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
یاسیدی و یا سندی انت منیتی
والله لیس غیرک قصدی و نیتی
ما خاب سائل لکریم من اجله
وجهت نحو ساحتکم رکب حاجتی
وردی لذکر حسنک یا املح الملاح
ما غیره بحبک فرضی و سنتی
من شوق نور وجهک فی القلب اضرمت
نار تنار کل عشاء و غدوة
انت الذی تنور من نوره الظلام
لاغرو ذاک انک شمس الهدایة
فی القرب و الکمال لقد کنت سابقا
کل الوری لانک خیر البریة
من یدعی الطریقة من غیر شرعکم
دین الهدی یکفره فی الحقیقة
ان الذی یموت علی حب آلکم
قدمات مؤمنا لکمال المحبة
لاتحرق الاسیری فی نار فرقة
و اسمح له بوصلک قبل المنیة
والله لیس غیرک قصدی و نیتی
ما خاب سائل لکریم من اجله
وجهت نحو ساحتکم رکب حاجتی
وردی لذکر حسنک یا املح الملاح
ما غیره بحبک فرضی و سنتی
من شوق نور وجهک فی القلب اضرمت
نار تنار کل عشاء و غدوة
انت الذی تنور من نوره الظلام
لاغرو ذاک انک شمس الهدایة
فی القرب و الکمال لقد کنت سابقا
کل الوری لانک خیر البریة
من یدعی الطریقة من غیر شرعکم
دین الهدی یکفره فی الحقیقة
ان الذی یموت علی حب آلکم
قدمات مؤمنا لکمال المحبة
لاتحرق الاسیری فی نار فرقة
و اسمح له بوصلک قبل المنیة
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
سفری قد اخبر عن حضری
قد اخبر عن حضری سفری
سهری من شوق لقائکم
من شوق لقائکم سهری
شرری من نار محبتکم
من نار محبتکم شرری
سمری فی الخلوة ذکرکم
فی الخلوة ذکرکم سمری
سقری بعدی من قربکم
بعدی من قربکم سقری
حذری من فکر قطیعتکم
من فکر قطیعتکم حذری
اثری فی الحب لمندرس
فی الحب لمندرس اثری
خبری قد شاع بحبکم
قد شاع بحبکم خبری
نظری قد اوقد نار هوی
قد اوقد نار هوی نظری
وطری ماکان سوی انتم
ماکان سوی انتم وطری
بطری قد زاد لحسنکم
قد زاد لحسنکم بطری
خطری من سؤ خواطرنا
من سؤ خواطرنا خطری
بصری ما ابصر غیرکم
ما ابصر غیرکم بصری
شجری قداثمر نور هدی
قد اثمر نور هدی شجری
قدری قد نور الیل الدجی
قد نور لیل الدجی قمری
عثری من کون اسیریکم
من کون اسیریکم عثری
قد اخبر عن حضری سفری
سهری من شوق لقائکم
من شوق لقائکم سهری
شرری من نار محبتکم
من نار محبتکم شرری
سمری فی الخلوة ذکرکم
فی الخلوة ذکرکم سمری
سقری بعدی من قربکم
بعدی من قربکم سقری
حذری من فکر قطیعتکم
من فکر قطیعتکم حذری
اثری فی الحب لمندرس
فی الحب لمندرس اثری
خبری قد شاع بحبکم
قد شاع بحبکم خبری
نظری قد اوقد نار هوی
قد اوقد نار هوی نظری
وطری ماکان سوی انتم
ماکان سوی انتم وطری
بطری قد زاد لحسنکم
قد زاد لحسنکم بطری
خطری من سؤ خواطرنا
من سؤ خواطرنا خطری
بصری ما ابصر غیرکم
ما ابصر غیرکم بصری
شجری قداثمر نور هدی
قد اثمر نور هدی شجری
قدری قد نور الیل الدجی
قد نور لیل الدجی قمری
عثری من کون اسیریکم
من کون اسیریکم عثری
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تغربت عن داری فیا طول غربتی
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة
لقد ضاق قلبی من فرق الاحبة
ومن فرقة الاحباب ماکنت لاقیا
عذاب الیم عنده من عذوبة
الا یا رسولا ان بلغت دیارهم
فبلغ الیهم حال شوقی ولوعتی
فان طال هذا البون فی البین فاعلموا
بان حیاتی عین موت بغصة
وان قطع الموت الملاقات بیننا
احبای لاتنسوا عهود المحبة
الهی فیسرنی الوصول الیهم
بحق نبی مرسل للهدایة
وحال الاسیری من غرایب حالة
فکونوا ممدا للغریب بهسمة