عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
عمر بی او که بر سر آری هیچ
جان که بی عشق او سپاری هیچ
همه عالم عدم بود بی او
به عدم می روی چه آری هیچ
هر خیالی که نقش می بندی
گر نه آن نقش او نگاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
عشق می باز و جام مِی می نوش
به از این کار ، کار داری هیچ
دولت وصل او دمی باشد
آن دم ار ضایعش گذاری هیچ
نعمت الله حریف رندان است
گر تو بیچاره در خماری هیچ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ما را به غیر او نبود التفات هیچ
زیرا که نیست جز کرم او نجات هیچ
خضر و هوای چشمه و آب حیات و ما
نبود به جز زلال وصالش حیات هیچ
ای جان همیشه شادی تو باد ورد دل
وی دل مباد جز غم عشقش دوات هیچ
هیچست این جهان و تو دل را در او مپیچ
وین بند پیچ پیچ مپیچان به پای هیچ
در حضرتی گریز که روحانیان قدس
جز حضرتش دگر نکند التفات هیچ
در عرصهٔ ممالک او هر دو کون پست
با ملک کبریائی او کاینات هیچ
سید تو جان بباز به عشقش که غیر او
شایسته نیست در دو جهان خونبهات هیچ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد
این عنایت بین که چون با بخت من افتاد باد
در هوای آنکه یابد باد بوی آن نگار
بر در هر خانه روی خویشتن بنهاد باد
هر کسی کو می‌خورد جام غم انجام غمش
نوش جانش باد دایم در جهان دلشاد باد
خانقه گر گشت ویران باده نوشان را چه غم
عمر رندان باد دایم میکده آباد باد
هر که بنیادی ندارد هیچ بنیادش منه
عقل بی ‌بنیاد باشد کار بی ‌بنیاد باد
دل به جان آمد ز مخموران کنج صومعه
مجلس رندان و کوی باده نوشان شاد باد
هر که باشد بندهٔ سید غلام او منم
بندهٔ سید همیشه از غمان آزاد باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
آب چشم ما به روی ما فتاد
سو به سو گشت او ولی دریا فتاد
روی ما خوش بود خوشتر شد از آن
آبرو داریم بروتا فتاد
آب دیده اشک مردم ‌زاده بود
خورش روان گردید در دریا فتاد
چیست عالم شبنمی از بحر ما
میل مأوا کرد با مأوا فتاد
عاقلی نقش خیالی بسته بود
عشق آمد کار او در پا فتاد
هر که افتاد او ز چشم عارفی
دل به او کم ده که از دلها فتاد
نعمت‌الله در خرابات مغان
مجلسی رندانه دید آنجا فتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
روی خود بر روی ما نیکو نهاد
جان به عاشق می‌ دهد معشوق ما
این چنین رسم نکویی او نهاد
پیر ما بزم خوش مستانه‌ ای
گر نظر داری ببین تا چون نهاد
عشق سرمست است و می‌گوید سخن
گفتگوی عقل را یک سو نهاد
جان ما آئینه گیتی‌ نما است
ساده ‌دل با دوست رو بر رو نهاد
خوش بهشت جاودان دارد چو ما
هر که با خاک درش پهلو نهاد
نعمت‌الله را به عالم عرضه کرد
در دل عشاق جست و جو نهاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
در دلم غیر او نمی‌گنجد
بد چه شد نکو نمی‌ گنجد
در مقامی که آن یگانهٔ ماست
دو چه گوئی که دو نمی‌ گنجد
خم بیاور ز ما دمی می‌ بر
می ما در سبو نمی‌ گنجد
نقل را مان و عقل را بگذار
زانکه این گفت و گو نمی‌ گنجد
در دو عالم به جز یکی نبود
رشته یک تو دو تو نمی ‌گنجد
چون به غیر از یکی نمی ‌یابم
در دلم جست‌و‌جو نمی ‌گنجد
دردمندیم و درد می‌ نوشیم
خم چه شد با شد سبو نمی‌ گنجد‌
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ساقیی جام سوی ما آورد
نزد ما خوشتر است از ما ورد
چشم ما روشن است و روشن باد
کابرویی به روی ما آورد
عاشقان دُرد درد می‌ نوشند
این چنین درد کی خورد بی درد
عشق او مرد مرد می ‌جوید
مرد عشقش کجا بود نامرد
عقل اگر پند می ‌دهد مشنو
چه شنوی وعظ واعظ دم سرد
ساغر می مدام می نوشم
به ازین جام باده باید خورد
رند مستی که ذوق ما دریافت
آفرین خدا به سید کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ترک سر‌مستی مرا دامن کشانم می‌کشد
باز بگشوده کنار و در میانم می‌کشد
در کش خود می‌ کشد ما را به صد لطف و کرم
گه چنینم می‌نوازد گه چنانم می‌کشد
کی کشد ما را ، چو لطفش می‌کشد ما را به ناز
عاشق مست خرابم کش کشانم می‌کشد
از بلای عشق او چون کار ما بالا گرفت
از زمین برداشته بر آسمانم می‌کشد
می‌کشم نقش خیالش بر سواد چشم خود
زانکه این نقش خیال او روانم می‌کشد
جذبهٔ او می ‌رسد خوش می‌ کشد ما را به ذوق
در کشاکش اوفتادم چون دوانم می کشد
نعمت‌الله جمله عالم را به سوی خود کشید
جان فدای او که عشق او به جانم می‌کشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار می‌خند
بنوش این جام و با خمار می‌خند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار می‌خند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار می‌خند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار می‌خند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند
بیا چون نعمت‌الله ناظر حق
ببین دیدار و بر دیدار می‌خند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
عاشقانی که در جهان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفته‌اند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بی‌نشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمت‌الله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
دیدهٔ ما چو روی او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چشم ما آب در نظر دارد
غرق بحر است سو به سو بیند
عاشقانه در آینه نگرد
خود و معشوق روبرو بیند
دیگری می خورد نبیند جام
بنده می‌نوشد و سبو بیند
لیس فی الدار غیره دیّار
احول است آن یکی به دو بیند
دیده روشن به نور اوست مدام
نور رویش به نور او بیند
رشته یکتو است ای برادر من
نعمت‌الله کجا دو تو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشم خوشی نیکو بود
روبروی خویش بنشیند چو ماه
آئینه گر ساده و یک‌رو بود
دل به دریا رفت و ماه در پیش
حال دریا عاقبت تا چو شود
عشق سرمست او می‌نوشد مدام
عقل مخمور و بگفت و گو بود
هر که باشد بندهٔ سلطان ما
بر در او پادشه انجو بود
از ازل یاری که دارد دولتی
تا ابد دایم به جست و جو بود
نعمت‌الله میر سرمستان ما است
میر میران نزد او میرو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد
بار دیگر به لب چشمهٔ حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنّت
هیچ عاشق به سوی روضهٔ رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم
لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی
عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمت‌الله ز الطاف تو گوید سخنی
عاشق آن است که جز در پی جانان نرود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
در رحمت خدا به ما بگشود
این چنین در خدا به ما بگشود
در گنجینهٔ حدوث و قدم
به گدایان بینوا بگشود
نقد گنجینه را به ما بنمود
چشم ما را به عین ما بگشود
در به بیگانگان اگر در بست
همه درها به آشنا بگشود
گر در صومعه ببست چه شد
در میخانه حالیا بگشود
برقع کاینات را برداشت
این معمای ما به ما بگشود
مشکلاتی که بود حلوا کرد
چشم ما را به آن لقا بگشود
جان ما بود بستهٔ عالم
کرمی کرد و بنده را بگشود
این عنایت نگر که سید ما
در به این بندهٔ گدا بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
دولتی خوش خدا به ما بخشید
جام گیتی نما به ما بخشید
کرم پادشاه ما بنگر
پادشاهی به این گدا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
گر به اصحاب دو سرا بخشید
ما از او غیر از او نمی‌جستیم
آشنا یافت خویش را بخشید
دُرد دردش به ذوق نوشیدیم
لاجرم این چنین دوا بخشید
چون که سید شفیع خود کردیم
نعمت‌الله را به ما بخشید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
آن چنان ذاتی نهان اندر صفت پیدا بود
جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود
ز آفتاب حسن او عالم منور شد تمام
همچنان روشن بود مجموع عالم تا بود
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
بحر می داند که او با ما درین دریا بود
ما چنین تشنه به هر سو می دویم از بهر آب
ای عجب آبی که ما جوئیم عین ما بود
آن یکی در هر یکی کرده تجلی لاجرم
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود
مجلس عشقست و سید مست و ساقی در حضور
جنت است و هم لقاگر بایدت اینجا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
کون جامع جامع اسما بود
مظهر او مجمع اشیاء بود
آفتابی تافته بر آینه
نور او زان نور مه سیما بود
در ازل رندی که با ما باده خورد
همچنان مست است و باشد تا بود
ما ز دریائیم و دریا عین ما
این کسی داند که او از ما بود
جام می در دور و ساقی در حضور
مجلس ما جنت المأوا بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم یکتای بی همتا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
قطره و دریا همه از ما بود
آب عین قطره و دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
در نظر چون ماه خوش سیما بود
در دو عالم هرچه آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بود
دل به میخانه کشد ما را مدام
میل رند مست با مأوا بود
در همه جا نعمت الله را بجو
جای این بی جای ما هر جا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
هر که چون ما غرقهٔ دریا بود
واقف اسرار ذوق ما بود
در دو عالم هر که آن یک را شناخت
عارف یکتای بی همتا بود
مجلس عشقست و ما مست و خراب
صحبت رندان ما اینجا بود
دل به میخانه کشد عیبش مکن
میل دل دایم سوی مأوا بود
مبتلائیم و بلا را طالبیم
چون بلای خوش از آن بالا بود
چشم ما روشن به نور روی او است
این چنین چشم خوشی بینا بود
نعمت الله رند و سرمستی خوش است
گرچه با تنها بود تنها بود