عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
اهل عرفان را نباشد فکر سبز و زرد و آل
هر چه افتد در کف دریا بود رزق حلال
گرد کلفت روشنی بخش ضمیر عارف است
خاکساران را غبار تن بود وجه کمال
عاشقان را نشکند پرهیز جز دیدار دوست
روزی آیینه موقوف است بر عکس جمال
ترک دنیا کردگان را دل ز کلفت فارغ است
در نمی یابد رخ آیینه را گرد ملال
پیش آن جمعی که قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترک دو عالم می رود نی ترک مال
رمز خاموشی نمی دانند غیر از خامشان
کس نمی فهمد زبان لال را جز گوش لال
یا برو ز اهل حقیقت باش یا ز اهل مجاز
کی به یک جا راست می آید سعیدا حال و قال؟
هر چه افتد در کف دریا بود رزق حلال
گرد کلفت روشنی بخش ضمیر عارف است
خاکساران را غبار تن بود وجه کمال
عاشقان را نشکند پرهیز جز دیدار دوست
روزی آیینه موقوف است بر عکس جمال
ترک دنیا کردگان را دل ز کلفت فارغ است
در نمی یابد رخ آیینه را گرد ملال
پیش آن جمعی که قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترک دو عالم می رود نی ترک مال
رمز خاموشی نمی دانند غیر از خامشان
کس نمی فهمد زبان لال را جز گوش لال
یا برو ز اهل حقیقت باش یا ز اهل مجاز
کی به یک جا راست می آید سعیدا حال و قال؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تأثیر نیست در نفس مرد ناتمام
بی لذت است میوه چو افتد ز شاخ، خام
افتاده سایه از چه به دنبال آن کرام
عمری است می رود پی آن سرو خوشخرام
دانی که لاله از چه قدح کرده پر ز خون
یعنی که باده بی رخ ساقی بود حرام
افتادگی است پایهٔ بالا برآمدن
تا کم نمی شود نشود ماه نو تمام
تفریق حق [و] باطل عالم به نقطه ای است
صورت یکی است گر بنویسند خام و جام
خواهی به حق رسی ز دو عالم گذر نما
در قید آن مباش حلال است این حرام
مستانه سوی جنت و دوزخ گذر کنیم
جامی اگر می ام دهد از جام پیر جام
از سرمه مشت خاک در آن دیده بهتر است
چشمی که وابود به طمع همچو چشم دام
روی توجه همه جز با ودود نیست
خواهی تو خاص باش سعیدا و خواه عام
بی لذت است میوه چو افتد ز شاخ، خام
افتاده سایه از چه به دنبال آن کرام
عمری است می رود پی آن سرو خوشخرام
دانی که لاله از چه قدح کرده پر ز خون
یعنی که باده بی رخ ساقی بود حرام
افتادگی است پایهٔ بالا برآمدن
تا کم نمی شود نشود ماه نو تمام
تفریق حق [و] باطل عالم به نقطه ای است
صورت یکی است گر بنویسند خام و جام
خواهی به حق رسی ز دو عالم گذر نما
در قید آن مباش حلال است این حرام
مستانه سوی جنت و دوزخ گذر کنیم
جامی اگر می ام دهد از جام پیر جام
از سرمه مشت خاک در آن دیده بهتر است
چشمی که وابود به طمع همچو چشم دام
روی توجه همه جز با ودود نیست
خواهی تو خاص باش سعیدا و خواه عام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
من حریف مکر و ریو روستایی نیستم
جادهٔ بیگانگی چون نیست محتاج دلیل
در سراغ راه تنگ آشنایی نیستم
با وجود آن که در من نیست یک دم را نوا
باز چون نی در خیال بینوایی نیستم
همچو گل هرگز نگردیدم اسیر رنگ و بو
من دلیل راه و رسم بی وفایی نیستم
خاطرم از نرم خویان بیشتر دارد شکست
من حریف سنگ سخت و مومیایی نیستم
داغ دل باشد علاج سینه ریشان جنون
دردمندم لیک محتاج دوایی نیستم
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
آفتابم لیک گرم خودنمایی نیستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذکرم دوست دوست
همچو درویشان بی معنی ریایی نیستم
دوست دارم هجر را زان بیشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فکر جدایی نیستم
نیست جز معنی سعیدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پی دستان سرایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
من حریف مکر و ریو روستایی نیستم
جادهٔ بیگانگی چون نیست محتاج دلیل
در سراغ راه تنگ آشنایی نیستم
با وجود آن که در من نیست یک دم را نوا
باز چون نی در خیال بینوایی نیستم
همچو گل هرگز نگردیدم اسیر رنگ و بو
من دلیل راه و رسم بی وفایی نیستم
خاطرم از نرم خویان بیشتر دارد شکست
من حریف سنگ سخت و مومیایی نیستم
داغ دل باشد علاج سینه ریشان جنون
دردمندم لیک محتاج دوایی نیستم
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
آفتابم لیک گرم خودنمایی نیستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذکرم دوست دوست
همچو درویشان بی معنی ریایی نیستم
دوست دارم هجر را زان بیشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فکر جدایی نیستم
نیست جز معنی سعیدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پی دستان سرایی نیستم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
منم که خود غم و خود یار غمگسار خودم
گهی شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت که بینی منم نه غیر من است
که خود محیطم و خود موج و خود کنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدایی نیست
که خود خزانم و خود باغ و خود بهار خودم
بخه صیدگاه تفکر اگر روی دانی
که خود شکارم و خود باز و خود سوار خودم
ندیده دیدهٔ غیری جمال پاک مرا
که خود رقیبم و خود عشق و خود نگار خودم
گهی حسینیم و گه موسی و گه ابراهیم
که گاه نیلم و گه منجنیق [و] دار خودم
منم که با همه اشیا محیط می خوانند
منم که دایره و نقطه و مدار خودم
به هر دیار سعیدا چو رفتم و دیدم
همان مصاحب من یار در دیار خودم
گهی شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت که بینی منم نه غیر من است
که خود محیطم و خود موج و خود کنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدایی نیست
که خود خزانم و خود باغ و خود بهار خودم
بخه صیدگاه تفکر اگر روی دانی
که خود شکارم و خود باز و خود سوار خودم
ندیده دیدهٔ غیری جمال پاک مرا
که خود رقیبم و خود عشق و خود نگار خودم
گهی حسینیم و گه موسی و گه ابراهیم
که گاه نیلم و گه منجنیق [و] دار خودم
منم که با همه اشیا محیط می خوانند
منم که دایره و نقطه و مدار خودم
به هر دیار سعیدا چو رفتم و دیدم
همان مصاحب من یار در دیار خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
به قطع هستی خود خوب دستیار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم
چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم
گرفته عقل به دست اختیار من زان ره
همیشه در پی بگسستن مهار خودم
از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم
دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم
ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن
از آن زمان که غریب دیار یار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم
چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم
گرفته عقل به دست اختیار من زان ره
همیشه در پی بگسستن مهار خودم
از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم
دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم
ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن
از آن زمان که غریب دیار یار خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
همچو گل راز درون خود نمایان می کنم
خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم
تازه می سازم به ناخن زخم های کهنه را
غیر می داند به درد خویش درمان می کنم
طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست
آفتابم در حجاب ابر جولان می کنم
از میان عیب بینان مقید در لباس
می برم خود را و بی قیدانه عریان می کنم
خوش نمی آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق
خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می کنم
گشتم شیب و فراز دهر را بی چیز نیست
هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می کنم
جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن
پادشاهی هر چه فرمان می کنی آن می کنم
با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را
مورم و عرض مطالب با سلیمان می کنم
بره بند عشقم و طاقت نمی آرم دگر
خویش را خواهی نخواه امروز قربان می کنم
چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم
از برای راه رفتن فکر سامان می کنم
تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست
طفل چشم خویش را من باز گریان می کنم
گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب
گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می کنم
خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم
تازه می سازم به ناخن زخم های کهنه را
غیر می داند به درد خویش درمان می کنم
طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست
آفتابم در حجاب ابر جولان می کنم
از میان عیب بینان مقید در لباس
می برم خود را و بی قیدانه عریان می کنم
خوش نمی آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق
خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می کنم
گشتم شیب و فراز دهر را بی چیز نیست
هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می کنم
جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن
پادشاهی هر چه فرمان می کنی آن می کنم
با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را
مورم و عرض مطالب با سلیمان می کنم
بره بند عشقم و طاقت نمی آرم دگر
خویش را خواهی نخواه امروز قربان می کنم
چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم
از برای راه رفتن فکر سامان می کنم
تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست
طفل چشم خویش را من باز گریان می کنم
گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب
گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نفع، آن است که من نافع خود می بینم
صنعت آن است که من صانع خود می بینم
زلف یا بخت سیه یا مه تابان یا مهر
هر چه رو می دهد از طالع خود می بینم
چون توانم که دگر پیشرو کس باشم
من که خود را تبع تابع خود می بینم
کشت این هستی موهومه که از دیدن باز
خویش را در همه جا مانع خود می بینم
با وجودی که پریشان نظرم می گویند
چون سعیدا همه جا جامع خود می بینم
صنعت آن است که من صانع خود می بینم
زلف یا بخت سیه یا مه تابان یا مهر
هر چه رو می دهد از طالع خود می بینم
چون توانم که دگر پیشرو کس باشم
من که خود را تبع تابع خود می بینم
کشت این هستی موهومه که از دیدن باز
خویش را در همه جا مانع خود می بینم
با وجودی که پریشان نظرم می گویند
چون سعیدا همه جا جامع خود می بینم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
عزلت گزیده ایم به عزت رسیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
گاه روباه گهی شیر و گهی خرگوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
چگونه کس کند آرام در سرای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفای جهان
چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص
وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان
چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن
هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان
ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان
ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین
فتاده است غباری ز گرد پای جهان
نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول
یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان
مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را
که پادشاه جهانی تو او گدای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفای جهان
چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص
وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان
چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن
هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان
ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان
ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین
فتاده است غباری ز گرد پای جهان
نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول
یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان
مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را
که پادشاه جهانی تو او گدای جهان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
بیفتی گر ز پا در راه دل سر می توان گشتن
نهی گر سر به پای خویش سرور می توان گشتن
چو ابراهیم فرزندی مگر آید برون ز این در
به آن امید، سالی چند آذر می توان گشتن
بزن بر خاک، در راه یقین یکبارگی خود را
چو قلب صاحب دل بی گمان زر می توان گشتن
چو سنجیدیم انصاف فقیه و شیخ و زاهد را
مسلمانی اگر این است کافر می توان گشتن
اگر دور است راه پارسایی جانب دیگر
سعیدا می توان چرخی زد و برمی توان گشتن
نهی گر سر به پای خویش سرور می توان گشتن
چو ابراهیم فرزندی مگر آید برون ز این در
به آن امید، سالی چند آذر می توان گشتن
بزن بر خاک، در راه یقین یکبارگی خود را
چو قلب صاحب دل بی گمان زر می توان گشتن
چو سنجیدیم انصاف فقیه و شیخ و زاهد را
مسلمانی اگر این است کافر می توان گشتن
اگر دور است راه پارسایی جانب دیگر
سعیدا می توان چرخی زد و برمی توان گشتن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ندیده صاحب معنی به روزگار سخن
غریب جز من افتاده در دیار سخن
زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی
که گشته است عقیق تو مهردار سخن
چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ
کشد ز لعل تو تا حشر، اعتبار سخن
ز خط پشت لبت شد سواد حرف عیان
که گشته نقطهٔ خال لبت مدار سخن
نه من ز شکوه سکوتم که مردم چشمت
گرفته است ز دست من اختیار سخن
نکرده ایم به کس دست طمع خویش دراز
که داده است خدا نقد بی شمار سخن
ز خاکساری خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت سعیدا قماش هر کس را
ز لطف معنی نازک به اعتبار سخن
غریب جز من افتاده در دیار سخن
زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی
که گشته است عقیق تو مهردار سخن
چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ
کشد ز لعل تو تا حشر، اعتبار سخن
ز خط پشت لبت شد سواد حرف عیان
که گشته نقطهٔ خال لبت مدار سخن
نه من ز شکوه سکوتم که مردم چشمت
گرفته است ز دست من اختیار سخن
نکرده ایم به کس دست طمع خویش دراز
که داده است خدا نقد بی شمار سخن
ز خاکساری خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت سعیدا قماش هر کس را
ز لطف معنی نازک به اعتبار سخن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ای کرده وطن تن، به سوی جان سفری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
عهد کی از عهدهٔ پیمانه می آید برون
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین