عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
هر کس که هوای ما ندارد
گویا خبر از خدا ندارد
آنکس که نخورد دُردی درد
بی درد بُود دوا ندارد
هر چند که شاه ذوق دارد
ذوقی چو من گدا ندارد
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبری ز ما ندارد
مائیم و نوای بینوائی
بلبل به از این نوا ندارد
نابینا خود خدا نبیند
چون جام جهان نما ندارد
عشقست که عاشقست و معشوق
باشد همه جا و جا ندارد
جان است از آن بما نیاید
عمر است از آن وفا ندارد
سید مست است و جام بر دست
دست از می و جام واندارد
گویا خبر از خدا ندارد
آنکس که نخورد دُردی درد
بی درد بُود دوا ندارد
هر چند که شاه ذوق دارد
ذوقی چو من گدا ندارد
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبری ز ما ندارد
مائیم و نوای بینوائی
بلبل به از این نوا ندارد
نابینا خود خدا نبیند
چون جام جهان نما ندارد
عشقست که عاشقست و معشوق
باشد همه جا و جا ندارد
جان است از آن بما نیاید
عمر است از آن وفا ندارد
سید مست است و جام بر دست
دست از می و جام واندارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
یاری که خیال دوست دارد
عمری به خیال می گذارد
عالم چه بود به نزد عارف
نقشی که نگار می نگارد
هر دم نقشی برد ز عالم
در دم نقشی دگر برآرد
در آینه چون کند نگاهی
لطفش جامی به او سپارد
مائیم و دل شکسته چون دوست
پیوسته شکسته دوست دارد
بحری است که آب رحمت او
بر ما شب و روز نیک بارد
چون اصل عدد یکی است سید
آن یک به هزار می شمارد
عمری به خیال می گذارد
عالم چه بود به نزد عارف
نقشی که نگار می نگارد
هر دم نقشی برد ز عالم
در دم نقشی دگر برآرد
در آینه چون کند نگاهی
لطفش جامی به او سپارد
مائیم و دل شکسته چون دوست
پیوسته شکسته دوست دارد
بحری است که آب رحمت او
بر ما شب و روز نیک بارد
چون اصل عدد یکی است سید
آن یک به هزار می شمارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
صاحبنظری کو که جهان درنظر آرد
یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد
از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم
کو کوه عذابی به عوض در گذر آرد
چوبی که زنی بر کف پائی به تظلم
بی شک و یقین دردسری را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گربندهٔ سید شوی و تابع جدش
از ابر وجودت مه تابنده برآرد
یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد
از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم
کو کوه عذابی به عوض در گذر آرد
چوبی که زنی بر کف پائی به تظلم
بی شک و یقین دردسری را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گربندهٔ سید شوی و تابع جدش
از ابر وجودت مه تابنده برآرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
گوئیا چشم ابر می خارد
کآب از چشمهاش می بارد
طرفه دریادلیست سقایم
کآب از بهر ما همی آرد
آب آرد به سوی ما آری
شرم از چشم ما نمی آرد
چشم ما آب می زند بر روی
مژه هم قطره قطره بشمارد
آبیاری به آب دیده کنم
هر که تخم محبتی کارد
آب چشم روان فرو شوید
نقش غیری که دیده بنگارد
نعمت الله امین رندان است
این امانت به اهل بسپارد
کآب از چشمهاش می بارد
طرفه دریادلیست سقایم
کآب از بهر ما همی آرد
آب آرد به سوی ما آری
شرم از چشم ما نمی آرد
چشم ما آب می زند بر روی
مژه هم قطره قطره بشمارد
آبیاری به آب دیده کنم
هر که تخم محبتی کارد
آب چشم روان فرو شوید
نقش غیری که دیده بنگارد
نعمت الله امین رندان است
این امانت به اهل بسپارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
خوش بود گر او به حالم بنگرد
ور بمیرم هم به خاکم بسپرد
زار مردم ز آرزوی او ولی
زنده گردم بر سرم چون بگذرد
ما گدا و پادشاه کائنات
پادشه نام گدائی کی برد
غنچهٔ دل در هوای او چو گل
جامهٔ جان بر تن خود می درد
هر که او غم می خورد در عشق او
شادمان از خویشتن او برخورد
یک دمی بی عشق او گر عمر رفت
عاشق آن دم را ز عمرش نشمرد
می فروش ار می فروشد گوبیا
هرچه دارد نعمت الله می خرد
ور بمیرم هم به خاکم بسپرد
زار مردم ز آرزوی او ولی
زنده گردم بر سرم چون بگذرد
ما گدا و پادشاه کائنات
پادشه نام گدائی کی برد
غنچهٔ دل در هوای او چو گل
جامهٔ جان بر تن خود می درد
هر که او غم می خورد در عشق او
شادمان از خویشتن او برخورد
یک دمی بی عشق او گر عمر رفت
عاشق آن دم را ز عمرش نشمرد
می فروش ار می فروشد گوبیا
هرچه دارد نعمت الله می خرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
چشم ما چون به روی او نگرد
در نظر غیر او کجا گذرد
نزد ما زنده دل کسی باشد
که به جانان خویش جان سپرد
گل کجا جامه را قبا سازد
غنچه گر پیرهن به خود ندرد
مرد عاشق همه یکی بیند
آن یکی در هزار می شمرد
جان من روی دل نخواهد دید
گر دمی روی دیگری نگرد
رند مستی که باده می نوشد
هر دو عالم به نیم جو نخرد
هر که را ذوق نعمت الله است
شاد باشد مدام و غم نخورد
در نظر غیر او کجا گذرد
نزد ما زنده دل کسی باشد
که به جانان خویش جان سپرد
گل کجا جامه را قبا سازد
غنچه گر پیرهن به خود ندرد
مرد عاشق همه یکی بیند
آن یکی در هزار می شمرد
جان من روی دل نخواهد دید
گر دمی روی دیگری نگرد
رند مستی که باده می نوشد
هر دو عالم به نیم جو نخرد
هر که را ذوق نعمت الله است
شاد باشد مدام و غم نخورد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد
هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد
گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد
بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد
پروانه لاف می زد از آتش محبت
آتش در او درافتاد بی نام و بی نشان کرد
ما در طریق جانان جانی نثار کردیم
لطفش به یک کرشمه صد جان به ما روان کرد
در آینه جمالش تمثال خویش بنمود
از آفتاب حسنش ماه خوشی عیان کرد
هر عالمی که دانست علم بدیع ما را
اسرار از آن معانی با عالمی بیان کرد
ما بندگی سید کردیم از سر صدق
سلطان عشق ما را سرخیل عاشقان کرد
هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد
گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد
بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد
پروانه لاف می زد از آتش محبت
آتش در او درافتاد بی نام و بی نشان کرد
ما در طریق جانان جانی نثار کردیم
لطفش به یک کرشمه صد جان به ما روان کرد
در آینه جمالش تمثال خویش بنمود
از آفتاب حسنش ماه خوشی عیان کرد
هر عالمی که دانست علم بدیع ما را
اسرار از آن معانی با عالمی بیان کرد
ما بندگی سید کردیم از سر صدق
سلطان عشق ما را سرخیل عاشقان کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد
او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود
تدبیر نمی دانم و چاره نتوان کرد
سریست در این سینه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
نقشش نه نگاریست که بر دست توان بست
او را به سر دست سواره نتوان کرد
ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت
آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی
الطاف خداوند شماره نتوان کرد
او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود
تدبیر نمی دانم و چاره نتوان کرد
سریست در این سینه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
نقشش نه نگاریست که بر دست توان بست
او را به سر دست سواره نتوان کرد
ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت
آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی
الطاف خداوند شماره نتوان کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
با چنین درد دلی میل دوا نتوان کرد
حاصل عمر عزیز است رها نتوان کرد
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
یک دمی نور وی از دیده جدا نتوان کرد
سود و سرمایه همه در سر کارش کردیم
هیچ سودا به از این درد و سرا نتوان کرد
برو از خویش فنا شو به خدا باقی باش
بی فنا پادشهی ملک بقا نتوان کرد
ما حبابیم زده خیمه ای از باد بر آب
بی تکلف به از این نسبت ما نتوان کرد
بینوایان ز در شاه نوا می یابند
گر گدا گریه کند منع گدا نتوان کرد
سیدم اهل صواب است خطائی نکند
توبه گر هست چه گویم که خطا نتوان کرد
حاصل عمر عزیز است رها نتوان کرد
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
یک دمی نور وی از دیده جدا نتوان کرد
سود و سرمایه همه در سر کارش کردیم
هیچ سودا به از این درد و سرا نتوان کرد
برو از خویش فنا شو به خدا باقی باش
بی فنا پادشهی ملک بقا نتوان کرد
ما حبابیم زده خیمه ای از باد بر آب
بی تکلف به از این نسبت ما نتوان کرد
بینوایان ز در شاه نوا می یابند
گر گدا گریه کند منع گدا نتوان کرد
سیدم اهل صواب است خطائی نکند
توبه گر هست چه گویم که خطا نتوان کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
حسن او بر چشم ما پیدا که کرد
در سر ما این چنین سودا که کرد
خانهٔ دل مدتی تاریک بود
این زمان روشنتر از صحرا که کرد
این عجب بین قطره ای دریا شده
غیر ما قطره دگر دریا که کرد
گر نه عشقش عیسی وقت من است
چشم نابینای ما بینا که کرد
ساقی سرمست ما را جام داد
این چنین ما را جز او سودا که کرد
راز مستان پیش هشیاران که گفت
سر ما با زاهدان پیدا که کرد
نعمت الله داد ما را بوسه ای
غیر او انعام خود با ما که کرد
در سر ما این چنین سودا که کرد
خانهٔ دل مدتی تاریک بود
این زمان روشنتر از صحرا که کرد
این عجب بین قطره ای دریا شده
غیر ما قطره دگر دریا که کرد
گر نه عشقش عیسی وقت من است
چشم نابینای ما بینا که کرد
ساقی سرمست ما را جام داد
این چنین ما را جز او سودا که کرد
راز مستان پیش هشیاران که گفت
سر ما با زاهدان پیدا که کرد
نعمت الله داد ما را بوسه ای
غیر او انعام خود با ما که کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
با من بینوا چه خواهی کرد
حاجتم جز روا چه خواهی کرد
جان غمدیده را چه خواهی داد
درد دل جز دوا چه خواهی کرد
ما نکردیم جز گنه چیزی
تو به ما جز عطا چه خواهی کرد
گر تو ما را به جرم ما گیری
کرم و لطف را چه خواهی کرد
این دل ریش مستمندان را
عاقبت جز شفا چه خواهی کرد
عاشقان آمدند بر خوانت
طعمه شان جز لقا چه خواهی کرد
ریختی خون نعمت الله را
ننگ خون گدا چه خواهی کرد
حاجتم جز روا چه خواهی کرد
جان غمدیده را چه خواهی داد
درد دل جز دوا چه خواهی کرد
ما نکردیم جز گنه چیزی
تو به ما جز عطا چه خواهی کرد
گر تو ما را به جرم ما گیری
کرم و لطف را چه خواهی کرد
این دل ریش مستمندان را
عاقبت جز شفا چه خواهی کرد
عاشقان آمدند بر خوانت
طعمه شان جز لقا چه خواهی کرد
ریختی خون نعمت الله را
ننگ خون گدا چه خواهی کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
دست با او در کمر خواهیم کرد
خویشتن را معتبر خواهیم کرد
بوسه ای بر لعل او خواهیم زد
این دهن را پر گهر خواهیم کرد
قصهٔ شیرین به خسرو می بریم
لاجرم وصف شکر خواهیم کرد
روبروی ماهرو آورده ایم
روی خود را چون قمر خواهیم کرد
شیر مردانه به میدان می رویم
عالمی زیر و زبر خواهیم کرد
با چنین سودا که ما را در سر است
عاشقانه ترک سر خواهیم کرد
باز می در جام جم خواهیم ریخت
باده نوشان را خبر خواهیم کرد
جاودان در بحر و بر خواهیم گشت
پادشاهی بحر و بر خواهیم کرد
نور چشم از دیدنش خواهیم دید
نعمت الله از نظر خواهیم کرد
خویشتن را معتبر خواهیم کرد
بوسه ای بر لعل او خواهیم زد
این دهن را پر گهر خواهیم کرد
قصهٔ شیرین به خسرو می بریم
لاجرم وصف شکر خواهیم کرد
روبروی ماهرو آورده ایم
روی خود را چون قمر خواهیم کرد
شیر مردانه به میدان می رویم
عالمی زیر و زبر خواهیم کرد
با چنین سودا که ما را در سر است
عاشقانه ترک سر خواهیم کرد
باز می در جام جم خواهیم ریخت
باده نوشان را خبر خواهیم کرد
جاودان در بحر و بر خواهیم گشت
پادشاهی بحر و بر خواهیم کرد
نور چشم از دیدنش خواهیم دید
نعمت الله از نظر خواهیم کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
کردگار از کرم عیانم کرد
واقف از حال این و آنم کرد
من چو بی نام و بی نشان بودم
بی نشانی مرا نشانم کرد
به تجلی ظاهر و باطن
گاه پیدا و گه نهانم کرد
در دل آمد به جای جان بنشست
رحمتی خوش به جای جانم کرد
می خمخانه را به من بخشید
ساقی مست عاشقانم کرد
تا شوم رهبر همه رندان
رهنمودم به رهروانم کرد
شرح علم بدیع او خواندم
این معانی از آن بیانم کرد
چون ز هستی خود فنا گشتم
باقی ملک جاودانم کرد
نعمت الله به من عطا فرمود
رازق زرق بندگانم کرد
واقف از حال این و آنم کرد
من چو بی نام و بی نشان بودم
بی نشانی مرا نشانم کرد
به تجلی ظاهر و باطن
گاه پیدا و گه نهانم کرد
در دل آمد به جای جان بنشست
رحمتی خوش به جای جانم کرد
می خمخانه را به من بخشید
ساقی مست عاشقانم کرد
تا شوم رهبر همه رندان
رهنمودم به رهروانم کرد
شرح علم بدیع او خواندم
این معانی از آن بیانم کرد
چون ز هستی خود فنا گشتم
باقی ملک جاودانم کرد
نعمت الله به من عطا فرمود
رازق زرق بندگانم کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
غنچه در گلستان تبسم کرد
بلبل از ذوق آن ترنم کرد
ساقی مست می به رندان داد
عاقل از عشق عقل را گم کرد
چشم ما شد منور از رویش
نظری خوش به چشم مردم کرد
خاطرم می کشد به میخانه
این چنین عزم دل مصمم کرد
خوش خیالی به خواب می دیدم
دوش تا روز دل تنعم کرد
عقل بالانشین مجلس بود
عشق آمد بر او تقدم کرد
خم می خوش خوشی به جوش آمد
سید مست میل آن خم کرد
بلبل از ذوق آن ترنم کرد
ساقی مست می به رندان داد
عاقل از عشق عقل را گم کرد
چشم ما شد منور از رویش
نظری خوش به چشم مردم کرد
خاطرم می کشد به میخانه
این چنین عزم دل مصمم کرد
خوش خیالی به خواب می دیدم
دوش تا روز دل تنعم کرد
عقل بالانشین مجلس بود
عشق آمد بر او تقدم کرد
خم می خوش خوشی به جوش آمد
سید مست میل آن خم کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
دوش تا روز دل از عشق تنعم می کرد
در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم
چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم درین حال تکلم می کر د
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد
در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم
چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم درین حال تکلم می کر د
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
به حکایت شراب نتوان خورد
عشقبازی به عقل نتوان کرد
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ما آورد
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
عشقبازی به عقل نتوان کرد
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ما آورد
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
عاشقم بر روی نورالله خود
والهم از بوی نورالله خود
شاه ترکستان به عشق زلف او
آمده هندوی نور الله خود
خوی نورالله ما خوئی خوش است
دلخوشم از خوی نورالله خود
نور چشم عالمی چون آفتاب
دیده ام در روی نور الله خود
گر دهندم صورت و معنی تمام
کی دهم یک موی نورالله خود
هر کجا جانیست دل داده به باد
آمده آنجوی نور الله خود
از خلیل الله امیدم این نبود
کو نیامد سوی نورالله خود
والهم از بوی نورالله خود
شاه ترکستان به عشق زلف او
آمده هندوی نور الله خود
خوی نورالله ما خوئی خوش است
دلخوشم از خوی نورالله خود
نور چشم عالمی چون آفتاب
دیده ام در روی نور الله خود
گر دهندم صورت و معنی تمام
کی دهم یک موی نورالله خود
هر کجا جانیست دل داده به باد
آمده آنجوی نور الله خود
از خلیل الله امیدم این نبود
کو نیامد سوی نورالله خود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خود
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خود
ز سلطانی این دنیا چه حاصل ای امیر من
چرا چون ما و جدّ ما نباشی پادشای خود
بیا و دردی ما را ز دست ما روان درکش
و گر درد دلی داری ز خود می جو دوای خود
گلستانست و بلبل مست و ساقی جام می بر دست
حریف باده نوشانیم و خوشوقت از نوای خود
چرا مخمور می گردی بیا و همدم ما شو
قدم در راه یاران زن مزن تیشه به پای خود
روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گوید
دمی بنشین به چشم ما بپرس این ماجرای خود
مرید نعمت الله شو که پیر عاشقان گردی
هوای او به دست آور رها کن این هوای خود
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خود
ز سلطانی این دنیا چه حاصل ای امیر من
چرا چون ما و جدّ ما نباشی پادشای خود
بیا و دردی ما را ز دست ما روان درکش
و گر درد دلی داری ز خود می جو دوای خود
گلستانست و بلبل مست و ساقی جام می بر دست
حریف باده نوشانیم و خوشوقت از نوای خود
چرا مخمور می گردی بیا و همدم ما شو
قدم در راه یاران زن مزن تیشه به پای خود
روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گوید
دمی بنشین به چشم ما بپرس این ماجرای خود
مرید نعمت الله شو که پیر عاشقان گردی
هوای او به دست آور رها کن این هوای خود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
این که گوئی نعمت الله جان سپرد
جان سپرد و جان با ایمان سپرد
جان به جانان دل به دلبر داد و رفت
جان از این خوشتر دگر نتوان سپرد
در هوای گلستان عشق او
جان چو غنچه با لب خندان سپرد
بندگی کرد او به صدق دل تمام
ظاهر و باطن به آن سلطان سپرد
بود میخانه سبیل خدمتش
رفت و آن منصب به این و آن سپرد
جان امانت بود با وی مدتی
خوش امینانه به آن جانان سپرد
دیگری گر جان به دشواری بداد
سید سرمست ما آسان سپرد
جان سپرد و جان با ایمان سپرد
جان به جانان دل به دلبر داد و رفت
جان از این خوشتر دگر نتوان سپرد
در هوای گلستان عشق او
جان چو غنچه با لب خندان سپرد
بندگی کرد او به صدق دل تمام
ظاهر و باطن به آن سلطان سپرد
بود میخانه سبیل خدمتش
رفت و آن منصب به این و آن سپرد
جان امانت بود با وی مدتی
خوش امینانه به آن جانان سپرد
دیگری گر جان به دشواری بداد
سید سرمست ما آسان سپرد