عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر کسی را عنایتی فرمود
این عنایت همه به ما بنمود
تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود
طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود
هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود
آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود
آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود
از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفتهٔ دگر که شنود
چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود
می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه ای به ما بگشود
هر چه در غیب و در شهادت بود
بود و نابود را به ما بنمود
جام گیتی نما هویدا کرد
می خمخانه را به ما پیمود
آتش عشق اوست در دل ما
خوش بود آتشی چنین بی دود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
از ازل تا ابد عنایت او
بود با بندگان و خواهد بود
نعمت الله حریف و ساقی او
هر که آمد به بزم ما آسود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
می میخانه را به ما پیمود
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
جمع کرده همه به ما بنمود
از ازل تا ابد عنایت او
هست با بندگان و خواهد بود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالت محال خواهد بود
گر صد است ار هزار جمله یکی
جز یکی نیست بنده را مقصود
وحده لاشریک له گفتم
غیر او نیست شاهد و مشهود
بزم ما مجلسی است شاهانه
سید ما ایاز و او محمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ساقی ما به ما کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می میخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
هستی ما همه بود به وجود
نفسی بی وجود نتوان بود
بنماید یکی به نقش و خیال
در دو آئینه آن یکی دو نمود
جسم و جان ، جام و می ، دل و دلدار
هر چه دارد همه به ما بنمود
همچو پرگار بود دل پر کار
نقطه نقطه محیط را بنمود
اول و آخرش به هم پیوست
ظاهر و باطنش ز هم آسود
لیس فی الدار غیره دیار
هر موحد که بود این فرمود
نعمت الله که میر مستان است
در میخانه بر جهان بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
هرچه امکان لطف و رحمت بود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
قادر پر کمال کن فیکون
آنکه او هست و بود و خواهد بود
هر چه امکان لطف بود و کرم
همه در حق بنده اش فرمود
با چنین نعمتی که او بخشید
شکر این بنده را چه خواهد بود
او یکی سایه اش به ما افکند
لاجرم در ظهور دو بنمود
همه عالم نشان او دارد
این نشان هم به نام او فرمود
ره به خلوتسرای عشق نبرد
عقل بیچاره گر چه جان فرسود
هر که یک دَم ندیم سید شد
نفسی خوش ز عمر خود آسود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
در همه آینه جمال نمود
از همه رو دری به ما بگشود
غیر را سوخت آتش غیرت
خوش بود آتشی چنین بی دود
دع نفسک به ذوق دریابش
تا بیابی ز وصل او مقصود
دُرد دردش دوای درد دل است
نوش می کن که این بود بهبود
این عنایت نگر که آن حضرت
در حق بندگان خود فرمود
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما پیمود
خود نماید جمال و خود بیند
از خودش با خود است گفت و شنود
خیز ساقی بیار جام شراب
وقت صبح است و عاقبت محمود
هر که انکار نعمت الله کرد
بیشکی باشد از خدا مردود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
در مرتبه ای ساجد در مرتبه ای مسجود
در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود
در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است
در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود
در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی
در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب
در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود
در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خاتم
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای موسی در مرتبه ای فرعون
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای بی حد در مرتبه ای بی عد
در مرتبه ای محدود در مرتبه ای معدود
در مرتبه ای ظاهر در مرتبه ای باطن
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای مشهود
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای واجد در مرتبه ای موجود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
نگار مست من هر دم ز نو بزمی بیاراید
در میخانه بگشاید به رندان باده بخشاید
به هر دم مهر می جوید که با وی راز خود گوید
حیات جاودان است او ولی با کس نمی پاید
جمالش در نظر دارم به هر حسنی که می بینم
خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید
مرا ساقی سرمستان دهد هر لحظه ای جامی
به هر جامی که می نوشم مرا جانی بیفزاید
اگر جامی به بزم آری ز خم می بری پر می
وگر پیمانه ای آری به تو پیمانه پیماید
بیا ای جان رها کن دل اگر جانانه می جوئی
برو ای دل ز جان بگذر گرت دلدار می باید
حدیث عاشقی بشنو که تا ذوق خوشی یابی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بر بسته نقاب ، دل رباید
بنگر چه کند اگر گشاید
در آینهٔ وجود عالم
خود بیند و خود به خود نماید
ما دولت سر لی مع الله
یابیم ولی دمی نیاید
در دور دو چشم مست ساقی
توبه نکنیم و خود نشاید
چندان که خوریم می از این خم
نه کم شود آن و نه فزاید
یک ذات و صفات او فراوان
در هر صفتی دمی برآید
سید رند است و جام در دست
مستانه سرود می سراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
عقل هر دم که در سرود آید
به دم سرو باده پیماید
سخن عقل پیش عشق مگو
کان سخن خود به کار می ناید
عشق را خود گشایشی دگرست
هیچ کاری ز عقل نگشاید
جام گیتی نمای را به کف آر
که به تو روی خویش بنماید
آفتابی مدام در دور است
به یکی جا دمی نمی پاید
عشق هر لحظه مجلسی سازد
هر زمان بزم نو بیاراید
نفسی باش همدم سید
گر تو را همدم خوشی باید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
خواب در چشم خوش نمی آید
گر خیالش به خواب بنماید
چشم دارم که لطف او به کرم
نظری هم به بنده فرماید
خلوت خاص اوست خانهٔ دل
در سرا غیر او نمی شاید
در میخانه او به ما بگشود
این چنین در ، جز او که بگشاید
عشق مست است و عقل مخمورست
به لب خشک باده پیماید
هر که با جام می شود همدم
یک دم از عمر خود بیاساید
بندهٔ سیدم که از کرمش
نعمت الله به خلق بخشاید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
عقل ناقص به کار می ناید
صحبت او مرا نمی باید
سخنش اعتبار نتوان کرد
زانکه بر قول خود نمی پاید
هر زمان قصهٔ دگر خواند
هر دم انکامه ای بیاراید
آبرو را به خاک ره ریزد
به لب خشک باده پیماید
چون که از شوق عشق بی خبرست
لاجرم دوستی نمی شاید
نفی سید کند ولی به خیال
آن خیالش به خواب بنماید
سیدی عاشقی بجو که تمام
جانت از ذوق او بیاساید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
خیال او به هر نقشی برآید
به هر آئینه روئی می نماید
برد خلقی و می آرد همیشه
از آن عالم به یک حالی نپاید
جهان روشن شود از نور رویش
اگر آن آفتاب ما برآید
چنین میخانه و رندان سرمست
کسی مخمور اگر ماند نشاید
به نور او جمال او توان دید
حجاب از چشم ما گر برگشاید
به شادی روی ساقی نوش کن می
که می عمر عزیزت می فزاید
به عشقش نعمت الله میرمستان
سرودی عاشقانه می سراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
ساقی رخ اگر به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینهٔ معنئی به دست آر
تا صورت او تو را نماید
نتوان دیدن به خود خدا را
بینیم اگر خدا نماید
خورشید به نور طلعت خویش
روئی به من و شما نماید
نوشیم شراب تا دهد جام
بینیم جمال تا نماید
گر آینه عین او نباشد
ما را و تو را کجا نماید
دیدیم به چشم نعمت الله
نوری که خدا به ما نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر در طلب اوئی ناگه به برت آید
ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید
گر آینهٔ روشن اندر نظری آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انکار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود
نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
نقشی است خیالش که به هر دست بر آید
دستی که از آن نقش بگیرد به سر آید
نقاش به هر لحظه کشد نقش خیالی
آن نقش رود باز به نقش دگر آید
در نور رخش شاهد و معنی بنماید
هر صورت خوبی که مرا در نظر آید
پرسی خبری از دل و دل بی خبر از عشق
از بی خبر ای یار به تو کی خبر آید
ساقی در میخانه گشادست به رندان
کو عاشق مستی که ازین خانه درآید
بگذشت شب و ماه فرو رفت ولیکن
امید که صبح آید و خورشید برآید
صد نعره برآید ز دل عاشق سرمست
گر مطرب ما گفتهٔ سید بسراید