عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۳
کی دست کرم خواجه ز امساک برآرد
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی ترا پرده عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد
از پنجه شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد
شد سلسله جنبان ستم حسن ترا خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۸
از گرمروان خار مغیلان گله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر وپا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگر دار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست بر آید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۸
پروای خط آن غنچه مستور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۲
دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
هر دل که پرازخون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد
آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد
ما بیخبران نقش سراپرده خوابیم
ماراچه خیال است که بیدار توان کرد
چون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه بسیار توان کرد
اکنون که خبر دارشد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد
دستی که گل آلود شد از سبحه تزویر
چون در کمر رشته زنار توان کرد
در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد
قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سیر چمن از رخنه دیوار توان کرد
از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد
غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۰
نظاره خط توام از خال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۳
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۲
مشکل که دل از ناله و فریاد گشاید
از غنچه پیکان چه گره باد گشاید
گر عشق نبندد کمر غیرت فرهاد
پیداست چه از تیشه فولاد گشاید
چون نشتر الماس پر و بال ضعیفان
خون از دل بیرحمی صیاد گشاید
محکم شود از خون گره غنچه پیکان
از باده مرا چون دل ناشاد گشاید
در ناخن تدبیر کسان هیچ نبسته است
کز تیشه خود عقده فرهاد گشاید
آن روز زمین تخت سلیمان شود از گل
کز ابر هوابال پریزاد گشاید
از کاوش من دست نگه دار که این رگ
خون از مژه نشتر فصاد گشاید
بی یار موافق دل غمگین نشود باز
شمشاد گره از دل شمشاد گشاید
از سفله حذر کن گه سیری که فلاخن
سنگین چو شود دست به بیداد گشاید
وقت است که از خجلت دیوان تو صائب
گل دفتر خود را به ره باد گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۶
خط سیه مبادا زان خال سربرآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقده گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خودرا اگر برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۱
سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد
از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد
از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند
شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد
امید خانه سازی از عاشقان مدارید
از خارخار نتوان سامان آشیان کرد
شوری که در دل ماست شوقی که در سرماست
از سنگ می تواند سرچشمه ها روان کرد
شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما
چون خواب صبح ما را در دیده ها گران کرد
ای ابر بی مروت تا چند خشک مغزی
ما را غبار خاطر از دیده ها نهان کرد
با شوخ چشمی عشق کوه شکیب هیچ است
در سنگ این شرررا پنهان نمی توان کرد
سررشته تأمل هر کس که داد از دست
چون شمع صائب آخر سردرسرزبان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۳
ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را
که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد
صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۴
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۳
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۷
از ناله نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد
در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۴
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار