عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دارد زبون بتیغ زبان طعنه گو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
یا رب چه کینه داشت بمن دشمنی که او
شد رهنمون بدیدن آن کینه جو مرا
از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت
آن کز خدای خواست بصد آرزو مرا
آید همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضایع چنان شدم که گر افتم بگوشه یی
کس ننگرد بنیک و بد از هیچ سو مرا
دیگر حریف رشگ جگرسوز نیستم
منشین بغیر یا بکش ای تندخو مرا
گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
یا رب چه کینه داشت بمن دشمنی که او
شد رهنمون بدیدن آن کینه جو مرا
از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت
آن کز خدای خواست بصد آرزو مرا
آید همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضایع چنان شدم که گر افتم بگوشه یی
کس ننگرد بنیک و بد از هیچ سو مرا
دیگر حریف رشگ جگرسوز نیستم
منشین بغیر یا بکش ای تندخو مرا
گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خراش سینه شد امروز عیش دینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل ببیداد نهادیم عطای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی که آن گل خندان بقصد خون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
صبا برگ گلی سوی من مجنون نیندازد
که از خار دگر در رهگذارم خون نیندازد
نیفتم هیچگه در بزم شمع خود چو پروانه
که کس دستم نگیرد وز درم بیرون نیندازد
فسون خوان در پی تسکین سوز و من بفکر آن
که آهم آتشی در دفتر افسون نیندازد
توانم خواند آسان نامه ی او گر برغم من
رقیبش در نوشتن حرفی از مضمون نیندازد
شبی در بزم آنمه زنده دارم بر مراد دل
اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد
فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه
نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد
که از خار دگر در رهگذارم خون نیندازد
نیفتم هیچگه در بزم شمع خود چو پروانه
که کس دستم نگیرد وز درم بیرون نیندازد
فسون خوان در پی تسکین سوز و من بفکر آن
که آهم آتشی در دفتر افسون نیندازد
توانم خواند آسان نامه ی او گر برغم من
رقیبش در نوشتن حرفی از مضمون نیندازد
شبی در بزم آنمه زنده دارم بر مراد دل
اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد
فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه
نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو
چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد
مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی
که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد
خراب آن بدنم ای نهال روز افزون
که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد
نگویمت که مکن گوش حرف بیگانه
چو در دلت سخن آشنا نمی گنجد
درآمدی بدل و رستم از بلای جهان
بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد
بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ
چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو
چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد
مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی
که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد
خراب آن بدنم ای نهال روز افزون
که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد
نگویمت که مکن گوش حرف بیگانه
چو در دلت سخن آشنا نمی گنجد
درآمدی بدل و رستم از بلای جهان
بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد
بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ
چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد