عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
خوش تلاش محرمیها میکند بیگانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بَدَم با نالة بلبل دل افسردهای دارم
به طبعم میخورد گل، خاطر آزردهای دارم
نگاه گرم میخواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مردهای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمردهای دارم
نه آب از خضر میخواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشردهای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ ندامت خوردهای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت بردهای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه میداند
که من هم از دل صد پاره مشت خردهای دارم
چه حسرتها ازو خوردم ندامتها ازو بردم
همین باشد که از وی خوردهای یا بردهای دارم
نه از دل ناله میجوشد، نه لب خونابه مینوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسردهای دارم
به طبعم میخورد گل، خاطر آزردهای دارم
نگاه گرم میخواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مردهای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمردهای دارم
نه آب از خضر میخواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشردهای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ ندامت خوردهای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت بردهای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه میداند
که من هم از دل صد پاره مشت خردهای دارم
چه حسرتها ازو خوردم ندامتها ازو بردم
همین باشد که از وی خوردهای یا بردهای دارم
نه از دل ناله میجوشد، نه لب خونابه مینوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسردهای دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
غلط کردم دلت را با ترحّم آشنا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم
سرمهای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخهای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
سرمهای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخهای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمیدانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چارهام آن گوشة ابروست میدانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست میدانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزهاش بدخوست میدانم
نمیدانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست میدانم
نمیافتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، میدانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمیگیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمیدانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چارهام آن گوشة ابروست میدانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست میدانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزهاش بدخوست میدانم
نمیدانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست میدانم
نمیافتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، میدانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمیگیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست میدانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
ز مژگان چند چون ابر بهاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - خطاب به دوستی که بیوفاست
ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرتفزای من
ای دلبر ستیزهگر بیوفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بیاثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفهتر که سختتری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد اینچنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرتفزای من
ای دلبر ستیزهگر بیوفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بیاثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفهتر که سختتری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد اینچنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۲ - در غزل است
ای در دل عاشقان تو درد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
از برج دلم ستاره درد
تا چند ره تو بایدم رفت
تاچند غم تو بایدم خورد
یک روز برم نیائی آخر
ای عشوه فروش ناجوانمرد
وقت تو عزیز باشد ای جان
خلوت نتوان ز تو طلب کرد
در حجره عاشق آی و منشین
بر پای سلام کن و برگرد
هر چند که کودکی و نادان
چون طیره دهی مرا زهی مرد
بد مهر کسی و بی محابا
کز مرد همی برآوری گرد
فرزند که بودی از که زادی
گوئیت کدام دایه پرورد
درد او جفا تو از قوامی
بی مهره به مهر برده ای نرد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
از برج دلم ستاره درد
تا چند ره تو بایدم رفت
تاچند غم تو بایدم خورد
یک روز برم نیائی آخر
ای عشوه فروش ناجوانمرد
وقت تو عزیز باشد ای جان
خلوت نتوان ز تو طلب کرد
در حجره عاشق آی و منشین
بر پای سلام کن و برگرد
هر چند که کودکی و نادان
چون طیره دهی مرا زهی مرد
بد مهر کسی و بی محابا
کز مرد همی برآوری گرد
فرزند که بودی از که زادی
گوئیت کدام دایه پرورد
درد او جفا تو از قوامی
بی مهره به مهر برده ای نرد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۱ - در غزل است
نکنی ای بت ستمکاره
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۷ - در غزل است
ای زلف تو همچو شاخ شمشاد
وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۸ - در غزل است
ای عشق غم شد از تو مرا شادی
چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
کارم ز درد عشق به مردن رسیده است
چاکم ز سینه تا لب دامن رسیده است
ای باد صبحدم قدمی پیشتر گذار
امروز غنچه ام به شکفتن رسیده است
بر کوه اگر نهم کمر کوه بشکند
دردی که از جفای تو بر من رسیده است
ناقوس را گره شده فریاد در گلو
تا ناله ام به گوش برهمن رسیده است
لطفی نمی کند به من آن شوخ سیدا
کارم ازین دیار به رفتن رسیده است
چاکم ز سینه تا لب دامن رسیده است
ای باد صبحدم قدمی پیشتر گذار
امروز غنچه ام به شکفتن رسیده است
بر کوه اگر نهم کمر کوه بشکند
دردی که از جفای تو بر من رسیده است
ناقوس را گره شده فریاد در گلو
تا ناله ام به گوش برهمن رسیده است
لطفی نمی کند به من آن شوخ سیدا
کارم ازین دیار به رفتن رسیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شمعم و پیوسته در رگهای جانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم شوخش در گلستان آمد و خنجر کشید
نرگس از برگ گل سوسن سپر بر سر کشید
باغبان فرمود گلشن را به استقبال او
گل به ایثار قدومش در طبق ها زر کشید
سبزه بر سر داشت با خطش کند گردنکشی
جبرئیل سنبل زلفش رسید و بر کشید
قامتش در خانه فانوس باشد جلوه گر
بر سر بازار آمد شمع و خود را بر کشید
تا سحر می آمد از مهتاب من بوی کباب
آن بت شبگرد من امشب کجا ساغر کشید
صفحه رخسار او را کرد خط زیر و زبر
سبزه بیگانه آخر زین گلستان سر کشید
سیدا عکس رقیب آئینه ام را زد به سنگ
انتقام خویش این زنگی ز روشنگر کشید
نرگس از برگ گل سوسن سپر بر سر کشید
باغبان فرمود گلشن را به استقبال او
گل به ایثار قدومش در طبق ها زر کشید
سبزه بر سر داشت با خطش کند گردنکشی
جبرئیل سنبل زلفش رسید و بر کشید
قامتش در خانه فانوس باشد جلوه گر
بر سر بازار آمد شمع و خود را بر کشید
تا سحر می آمد از مهتاب من بوی کباب
آن بت شبگرد من امشب کجا ساغر کشید
صفحه رخسار او را کرد خط زیر و زبر
سبزه بیگانه آخر زین گلستان سر کشید
سیدا عکس رقیب آئینه ام را زد به سنگ
انتقام خویش این زنگی ز روشنگر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
می زند عشق تو هر شب شعله در جانم چو شمع
روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع
گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی
شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع
شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد
نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع
داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا
گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع
بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ
تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع
شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم
دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع
در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند
شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع
روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع
گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی
شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع
شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد
نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع
داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا
گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع
بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ
تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع
شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم
دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع
در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند
شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
پژمرده شد به دل گل داغی که داشتم
مانند لاله سوخت دماغی که داشتم
کندم به ناخن از جگر خویش داغ را
کردم برون ز خانه چراغی که داشتم
سر رشته امید ز دستم گسسته شد
گردید سوده پای سراغی که داشتم
از دست برد لشکر خط رنگ او شکست
شد پایمال حادثه باغی که داشتم
از باده وصال دلم سیدا گرفت
انداختم ز دست ایاغی که داشتم
مانند لاله سوخت دماغی که داشتم
کندم به ناخن از جگر خویش داغ را
کردم برون ز خانه چراغی که داشتم
سر رشته امید ز دستم گسسته شد
گردید سوده پای سراغی که داشتم
از دست برد لشکر خط رنگ او شکست
شد پایمال حادثه باغی که داشتم
از باده وصال دلم سیدا گرفت
انداختم ز دست ایاغی که داشتم