عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ماه عیدست این ندانم یا خم ابروی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هنگام نو بهار و لب جویبار و کشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر کجا صاحبدلی آزاده و فرزانه ایست
در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او
از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست
در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
در هوای حسن او و عشق شورانگیز من
قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
گر کنم سر در سر سودای زلف پر خمش
سهل باشد جان فدای او که خوش جانانه ایست
عاقلان تدبیر کار ایندل شیدا کنید
کو برای آشنائی با خرد بیگانه ایست
روی سوی کعبه کردن کی روا باشد مرا
با دلی کز یاد آن بت دائما بتخانه ایست
هوشیاری ناید از ابن یمین در دور او
زانکه اینمستی نه از جام است نز پیمانه ایست
در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او
از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست
در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
در هوای حسن او و عشق شورانگیز من
قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
گر کنم سر در سر سودای زلف پر خمش
سهل باشد جان فدای او که خوش جانانه ایست
عاقلان تدبیر کار ایندل شیدا کنید
کو برای آشنائی با خرد بیگانه ایست
روی سوی کعبه کردن کی روا باشد مرا
با دلی کز یاد آن بت دائما بتخانه ایست
هوشیاری ناید از ابن یمین در دور او
زانکه اینمستی نه از جام است نز پیمانه ایست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هر سحر بی شام زلفین تو ای حورا صفت
چشمه چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست
من نمیدانم جز اینت ای بت زیبا صفت
لؤلؤ کافور وش چون سر فرا گوش تو بود
غیرتم بگداختش از نیستی لالا صفت
من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو
بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
نقش تو چون ماند بر آب روان چشم من
مهر مهر من چرا شد ز آندل خارا صفت
من توام ور تو منی اینست وصف ما و بس
گر چه بر نوع دگر گویندمان هر جا صفت
گر تو جان تن نه ئی ابن یمین را پس چرا
می نبیند جز ترا و اینست خود جانرا صفت
چشمه چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست
من نمیدانم جز اینت ای بت زیبا صفت
لؤلؤ کافور وش چون سر فرا گوش تو بود
غیرتم بگداختش از نیستی لالا صفت
من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو
بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
نقش تو چون ماند بر آب روان چشم من
مهر مهر من چرا شد ز آندل خارا صفت
من توام ور تو منی اینست وصف ما و بس
گر چه بر نوع دگر گویندمان هر جا صفت
گر تو جان تن نه ئی ابن یمین را پس چرا
می نبیند جز ترا و اینست خود جانرا صفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هرکه با زلف تو اندر دام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
یا رب این پسته شیرین چه شکر گفتارست
و آن چه شکل است و شمایل چه قد و رفتارست
زهره شد ماه شب چارده را حلقه بگوش
یا بنا گوش چو سیم و گهر شهوارست
بسکه در پای گل از حسرت او خار شکست
تا بدید آنکه گل عارض او بی خارست
اوست کز زلف و رخش گلشن جانرا همه سال
سنبل غالیه بوی و ورق گلنارست
پسته را از حسد غنچه خندانش دلیست
نیمه ئی خون و دگر نیمه ازو زنگارست
نرگسش خون دلم خورد و ازو نیست دریغ
شربتش چون ندهم خاصه چنین بیمارست
دل نیارم که نگهدارم از آن جان جهان
ز آنکه پیوسته دلم در پی آن دلدار است
هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد
آدمی نیست یقین صورت بر دیوارست
در جهان ز ابن یمین وصف لبش هر که شنید
آفرین کرد بر او گفت شکر گفتار است
و آن چه شکل است و شمایل چه قد و رفتارست
زهره شد ماه شب چارده را حلقه بگوش
یا بنا گوش چو سیم و گهر شهوارست
بسکه در پای گل از حسرت او خار شکست
تا بدید آنکه گل عارض او بی خارست
اوست کز زلف و رخش گلشن جانرا همه سال
سنبل غالیه بوی و ورق گلنارست
پسته را از حسد غنچه خندانش دلیست
نیمه ئی خون و دگر نیمه ازو زنگارست
نرگسش خون دلم خورد و ازو نیست دریغ
شربتش چون ندهم خاصه چنین بیمارست
دل نیارم که نگهدارم از آن جان جهان
ز آنکه پیوسته دلم در پی آن دلدار است
هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد
آدمی نیست یقین صورت بر دیوارست
در جهان ز ابن یمین وصف لبش هر که شنید
آفرین کرد بر او گفت شکر گفتار است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
یا رب این بوی خوش از روضه رضوان برخاست
یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
یا ز چین سر زلفین چو شام بت من
صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
سرمه روشنی چشم جهان بین من است
هر غباری که ز خاک در جانان برخاست
جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه
سبز و خرم ز لب چشمه حیوان برخاست
یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات
گر چه اول بهوای شکرستان برخاست
خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند
سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست
غمزه مست تو در خون دلم دارد دست
زودم از پای در آرد چو بدستان برخاست
سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت
مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست
سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم
از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست
گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست
یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
یا ز چین سر زلفین چو شام بت من
صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
سرمه روشنی چشم جهان بین من است
هر غباری که ز خاک در جانان برخاست
جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه
سبز و خرم ز لب چشمه حیوان برخاست
یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات
گر چه اول بهوای شکرستان برخاست
خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند
سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست
غمزه مست تو در خون دلم دارد دست
زودم از پای در آرد چو بدستان برخاست
سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت
مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست
سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم
از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست
گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
یا رب این بوی خوش از زلف دلارام منست
یا صبا همنفس نافه مشک ختن است
آفتاب رخ او در شکن زلف سیاه
همچو در سایه سنبل ورق نسترن است
گر شکر خنده آن پسته شیرین نبود
بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
ماه رویا دهن غنچه وش خوش سخنت
چون شود خنده زنان پسته شکر شکن است
در ته چاه زنخدان تو افتاد دلم
دستگیرم خم آنزلف چو مشکین رسن است
تا بدید ابن یمین رسته دندان ترا
چون صدف جزع وی آکنده به در عدن است
آب رویش مده از آتش محنت بر باد
ز آنکه او خاک کف پای سر انجمن است
سرور ملک علاء دول و دین که درش
همچو درگاه حرم قبله هر مرد و زن است
آنکه تا بخت به درگاه ویم راه نمود
وردم الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
یا صبا همنفس نافه مشک ختن است
آفتاب رخ او در شکن زلف سیاه
همچو در سایه سنبل ورق نسترن است
گر شکر خنده آن پسته شیرین نبود
بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
ماه رویا دهن غنچه وش خوش سخنت
چون شود خنده زنان پسته شکر شکن است
در ته چاه زنخدان تو افتاد دلم
دستگیرم خم آنزلف چو مشکین رسن است
تا بدید ابن یمین رسته دندان ترا
چون صدف جزع وی آکنده به در عدن است
آب رویش مده از آتش محنت بر باد
ز آنکه او خاک کف پای سر انجمن است
سرور ملک علاء دول و دین که درش
همچو درگاه حرم قبله هر مرد و زن است
آنکه تا بخت به درگاه ویم راه نمود
وردم الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای لعل درفشان تو کرده بیان روح
نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت
جز شکر شکرت نسراید زبان روح
جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است
روحست جان عالم و جسم تو جان روح
از من مکن کناره که عمریست تا بمهر
میپرورم وفای تو را در میان روح
روح مجسم است وجود تو ز آنسبب
باشد نهان ز دیده خلقان بسان روح
گویند روح را نبود در جهان مکان
یاقوت آبدار تو اینک مکان روح
گشتی ز جور عشق تو ابن یمین هلاک
میگون لب تو گر نشدی در ضمان روح
نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت
جز شکر شکرت نسراید زبان روح
جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است
روحست جان عالم و جسم تو جان روح
از من مکن کناره که عمریست تا بمهر
میپرورم وفای تو را در میان روح
روح مجسم است وجود تو ز آنسبب
باشد نهان ز دیده خلقان بسان روح
گویند روح را نبود در جهان مکان
یاقوت آبدار تو اینک مکان روح
گشتی ز جور عشق تو ابن یمین هلاک
میگون لب تو گر نشدی در ضمان روح
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
امیدوارم از آنمه که مهربان گردد
اگر حقیقت حال منش عیان گردد
چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش
ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
ز تاب لاله سیراب آتش افروزش
گلاب دیده من آب ارغوان گردد
گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد
تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
بآستینش چو دستم نمیرسد آن به
بزیر پاش سرم خاک آستان گردد
ز کوی وی نه گزیری مرا که بلبل مست
نیارد آنکه نه بر طرف گلستان گردد
بسوزم از غم و پروانه وار دم نزنم
بسان شمع گرم جمله سر زبان گردد
بیا که خط تو منشور حسن را طغراست
مثال فائده مند از پی نشان گردد
بگاه وصف لبت از دهان ابن یمین
ز بس لطیف که آید سخن روان گردد
اگر حقیقت حال منش عیان گردد
چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش
ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
ز تاب لاله سیراب آتش افروزش
گلاب دیده من آب ارغوان گردد
گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد
تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
بآستینش چو دستم نمیرسد آن به
بزیر پاش سرم خاک آستان گردد
ز کوی وی نه گزیری مرا که بلبل مست
نیارد آنکه نه بر طرف گلستان گردد
بسوزم از غم و پروانه وار دم نزنم
بسان شمع گرم جمله سر زبان گردد
بیا که خط تو منشور حسن را طغراست
مثال فائده مند از پی نشان گردد
بگاه وصف لبت از دهان ابن یمین
ز بس لطیف که آید سخن روان گردد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد
آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او
آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد
حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد
از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من
خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد
معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا
لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد
چشم وی از هر گوشه ئی صد دل بردرد لحظه ئی
چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد
تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان
زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد
گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان
ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد
گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو
خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد
آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او
آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد
حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد
از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من
خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد
معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا
لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد
چشم وی از هر گوشه ئی صد دل بردرد لحظه ئی
چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد
تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان
زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد
گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان
ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد
گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو
خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
باز آمد آن نگار که از ما بریده بود
و ز هجر او قرار ز دلها رمیده بود
بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد
حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود
زنجیر عنبرین ز سر زلف ساخته
گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود
بر روی همچو ماه چو منشور شهریار
بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود
گل را بپای و پیرهن لعل را ز سر
از رشک روی آن بت رعنا دریده بود
سرو سهی که بر چمن آزاد می زید
در بندگیش قامت والا خمیده بود
عشق من و حکایت حسنش بهر مقام
همچون حدیث وامق و عذرا رسیده بود
دل بیقرار بود ز سودای زلف او
گوئی که تاب طره حورا ندیده بود
ابن یمین گناه چه بر دل همی نهی
اول بنای فتنه و غوغا ز دیده بود
و ز هجر او قرار ز دلها رمیده بود
بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد
حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود
زنجیر عنبرین ز سر زلف ساخته
گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود
بر روی همچو ماه چو منشور شهریار
بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود
گل را بپای و پیرهن لعل را ز سر
از رشک روی آن بت رعنا دریده بود
سرو سهی که بر چمن آزاد می زید
در بندگیش قامت والا خمیده بود
عشق من و حکایت حسنش بهر مقام
همچون حدیث وامق و عذرا رسیده بود
دل بیقرار بود ز سودای زلف او
گوئی که تاب طره حورا ندیده بود
ابن یمین گناه چه بر دل همی نهی
اول بنای فتنه و غوغا ز دیده بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بر برگ گلش سنبل سیراب ببینید
در حقه لعلش گهر ناب ببینید
چون خفته بود نرگس جادوش بیائید
در دور قمر فتنه در خواب ببینید
شرط ادب آنست که آرید سجودش
چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
خون دلم از عکس لبش جوش برآورد
خونی که بجوشست ز عناب ببینید
از پرتو خورشید رخ او تن زارم
چون تار قصب سوخت ز مهتاب ببینید
در آرزوی لعل لبش ابن یمین را
بر روی چو زر اشک چو سیماب ببینید
در حقه لعلش گهر ناب ببینید
چون خفته بود نرگس جادوش بیائید
در دور قمر فتنه در خواب ببینید
شرط ادب آنست که آرید سجودش
چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
خون دلم از عکس لبش جوش برآورد
خونی که بجوشست ز عناب ببینید
از پرتو خورشید رخ او تن زارم
چون تار قصب سوخت ز مهتاب ببینید
در آرزوی لعل لبش ابن یمین را
بر روی چو زر اشک چو سیماب ببینید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
با من و دلدار من جز بخت در مجلس مباد
مجلس ما را بغیر دخت رز مونس مباد
چشم من بادا و بس روشن بنور روی او
ور بود چشم دگر باری بجز نرگس مباد
مجلسی کز پرتو شمع رخش رخشان بود
غیر من پروانه جانسوز آن مجلس مباد
قلب من در بوته هجران گدازان چو شد مس
یکزمان بی کیمیای وصل او این مس مباد
وصل آن سیمین ذقن ناید بکف الا بزر
چون کند ابن یمین کس همچو او مفلس مباد
مجلس ما را بغیر دخت رز مونس مباد
چشم من بادا و بس روشن بنور روی او
ور بود چشم دگر باری بجز نرگس مباد
مجلسی کز پرتو شمع رخش رخشان بود
غیر من پروانه جانسوز آن مجلس مباد
قلب من در بوته هجران گدازان چو شد مس
یکزمان بی کیمیای وصل او این مس مباد
وصل آن سیمین ذقن ناید بکف الا بزر
چون کند ابن یمین کس همچو او مفلس مباد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بوئی که ز چین سر زلفت بمن آید
خوشتر ز دم نافه مشک ختن آید
جز قامت رعنای تو بالا ننماید
سروی که ازو بوی گل و یاسمن آید
میگون لب شیرین تو چون در نظرآرم
در دیده غمدیده عقیق یمن آید
با کوثر اگر وصف لب لعل تو گویم
آبش ز خوشی سخنم در دهن آید
در تاب و سرافکنده بود سرو چو نرگس
گر قد چو شمشاد تو سوی چمن آید
آمد بلب از چاه زنخدان تو جانم
گر در کفش از زلف تو مشکین رسن آید
بر آتش اندوه دلم آب فشاند
بادی که ز خاک سر کویت بمن آید
آمد بدل ابن یمین دوش خیالت
چون یوسف مصری که به بیت الحزن آید
خوشتر ز دم نافه مشک ختن آید
جز قامت رعنای تو بالا ننماید
سروی که ازو بوی گل و یاسمن آید
میگون لب شیرین تو چون در نظرآرم
در دیده غمدیده عقیق یمن آید
با کوثر اگر وصف لب لعل تو گویم
آبش ز خوشی سخنم در دهن آید
در تاب و سرافکنده بود سرو چو نرگس
گر قد چو شمشاد تو سوی چمن آید
آمد بلب از چاه زنخدان تو جانم
گر در کفش از زلف تو مشکین رسن آید
بر آتش اندوه دلم آب فشاند
بادی که ز خاک سر کویت بمن آید
آمد بدل ابن یمین دوش خیالت
چون یوسف مصری که به بیت الحزن آید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
با ما غم هجران تو ای دوست نه آن کرد
کان قصه توانیم بصد سال بیان کرد
از خانه دل رخت صبوری بدر انداخت
چه جای صبوری که از اینخانه روان کرد
با باغ و بهار طربم آتش شوقت
آن کرد که با برگ رزان باد خزان کرد
پیدا شد ازین اشک روان خلق جهانرا
رازیکه دل غمزده در پرده نهان کرد
دریاب مرا بار دگر زنده کزین پس
هجران تو ای سرو روان قصد روان کرد
چوگان قضا باز چو گوی ابن یمین را
سرگشته و برگشته در آفاق دوان کرد
با ما سرگردون جفا پیشه چو خوش نیست
با خصم و بوی غیر مدارا چه توان کرد
کان قصه توانیم بصد سال بیان کرد
از خانه دل رخت صبوری بدر انداخت
چه جای صبوری که از اینخانه روان کرد
با باغ و بهار طربم آتش شوقت
آن کرد که با برگ رزان باد خزان کرد
پیدا شد ازین اشک روان خلق جهانرا
رازیکه دل غمزده در پرده نهان کرد
دریاب مرا بار دگر زنده کزین پس
هجران تو ای سرو روان قصد روان کرد
چوگان قضا باز چو گوی ابن یمین را
سرگشته و برگشته در آفاق دوان کرد
با ما سرگردون جفا پیشه چو خوش نیست
با خصم و بوی غیر مدارا چه توان کرد