عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
میخانه سبیل ماست امروز
هنگام می و صفاست امروز
از دولت عشق پادشاهیم
صد شه بر ما گداست امروز
بگذر ز حدیث دی و فردا
دریاب که روز ماست امروز
آن رند که شب حریف ما بود
سر حلقهٔ اولیاست امروز
مائیم حریف و جام بر دست
مخمور کسی چراست امروز
از فتنهٔ چشم مست ساقی
عالم همه پر بلاست امروز
مائیم حریف نعمت الله
بزمی به از این کراست امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
به کام دل رسیدم باز امروز
جمال یار دیدم باز امروز
بحمدالله که از هجران رمیدم
به وصل او رسیدم باز امروز
بسی دیروز گفتم ای خداوند
جواب خود شنیدم باز امروز
می خمخانهٔ معنی و صورت
به جامی در کشیدم باز امروز
به ساقی خویش را بفروختم دوش
بهایش می خریدم باز امروز
ندای ارجعی آمد به گوشم
به سوی شه پریدم باز امروز
گلی از گلستان نعمت الله
به دست ذوق چیدم باز امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
درد از تو خوش است و هم دوا نیز
رنجم بخشی و هم شفا نیز
داری نظری به حال هر کس
می کن نظری به حال ما نیز
بیگانه نگشت از تو محرم
ما خویش توئیم و آشنا نیز
گر کشته شوم به تیغ عشقت
خونم به حل است و خونبها نیز
ای جام جهان نمای باقی
ایمن ز فنائی و بقا نیز
ما از تو به غیر تو نخواهیم
بی تو چه کنیم در سرا نیز
تنها نه منم محب سید
والله که حضرت خدا نیز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شاهان همه حیران جمال تو گدا نیز
دارند همه عشق خداوند خدا نیز
از نور رخت دیدهٔ ما گشته منور
مردم همه بینند درین دیده شما نیز
یا رب گه بیابند ز وصل تو مرادی
مجموع محبان جناب تو و ما نیز
ما رو به تو داریم چو آئینه روشن
بی روی تو ما را نبود روی و ریا نیز
عشق تو حیاتیست که ما زنده از آنیم
بی عشق تو حاصل ز فنا و ز بقا نیز
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
بینیم در آن نقش خیال تو لقا نیز
گر سید ما جان طلبد از سر اخلاص
جان را بسپاریم و بگوئیم دعا نیز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
خاک میخانه بر سر ما ریز
جام می را بگیر و بر ما ریز
بر در میفروش خوش بنشین
از سر هر دو کون هم برخیز
عین ما را به عین ما بنگر
قطره و بحر را به هم آمیز
بزم عشقست و عاشقان سرمست
تو اگر زاهدی ز ما پرهیز
فتنه در چار سوی جان افتاد
از هیاهوی عشق شورانگیز
عشق مست است و میزند بی باک
تیغ برّان و خنجر سر تیز
من سر سید است در دستم
به از این خود کجاست دست آویز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
عشق بازی روان از جان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانهٔ خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود و از زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن از این میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و ازین جهان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقتست یک زمان برخیز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بر در میخانه بنشستیم باز
توبهٔ صد ساله بشکستیم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پیوستیم باز
لطف ساقی بین که از انعام او
در خرابات مغان مستیم باز
دل به دست زلف او دادیم و برد
بی سر و سامان و پابستیم باز
نیست گشتم از وجود و از عدم
از وجود و جود او هستیم باز
با وصالش شکر می گوئیم ما
کز بلای هجر وارستیم باز
رند و ساقی سید و بنده به هم
بر در میخانه بنشستیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ار شراب نیمشب امروز سرمستیم باز
چشم مستش دیده ایم و توبه بشکستیم باز
عشق کافر کیش او ایمان ما بر باد داد
بر میان زنار کفر زلف او بستیم باز
از سر سجادهٔ ناموس خوش برخواستیم
بر در میخانه سرمستانه بنشستیم باز
دولت وصلت چو دستم داد در گلزار عشق
همچو بلبل میزنم دستان کزان رستیم باز
ساقی سرمست وحدت داد ما را جام می
نوش کردیم از خیال عقل وارستیم باز
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
باز رستیم از خمار ای یار سرمستیم باز
فانئیم و باقئیم و سیدیم و بنده ایم
نیست گشتم از خود و از عشق او هستیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
مرغ دل در دام زلف دلبری افتاده باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشین از خان و مان دل برگرفت
مجلسی مستانه در کوی مغان بنهاد باز
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
هر که آمد سوی ما مانند ما افتاد باز
بر خیال عقل بی بنیاد بی بنیادی من
تا چه آید بر سرت زین عقل بی بنیاد باز
روی دل بر درگه سلطان خود آورده ایم
آمده بر درگه شه بنده ای آزاد باز
آب چشم ما چو دجله می رود هر سو روان
شاید ار معمور سازد خطهٔ بغداد باز
خوش گشادی از گشاد نعمت الله یافتیم
تا در میخانه را بر روی ما بگشاد باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
خوش دری بر روی ما بگشاد باز
آفتابی در قمر بنمود باز
جام و پیمانه به ما بخشید او
می به پیمانه به ما پیمود باز
مخزن اسرار را در باز کرد
گنجها ایثار ما فرمود باز
آفتاب حسن او چون رو نمود
مه ز نور روی او افزود باز
دیر آمد خود بر ما زود رفت
گفتمش جانا مرو نشنود باز
عقل شهبازیست خوش پرواز کرد
در هوای عاشقی فرسود باز
نعمت الله را به ما انعام کرد
عالمی از نعمتش آسود باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
رنج غربت تو از غریبان پرس
دردمندی ز دردمندان پرس
ذوق سرمستئی که ما داریم
گر ندانی بیا ز رندان پرس
کفر زلفش که می برد ایمان
مو به مو از من پریشان پرس
رند مست خوشی اگر یابی
به دمی از منش فراوان پرس
عاشقان حال عاشقان دانند
حالت عاشقی از ایشان پرس
دامن دل بگیر و دلبر جوی
جان فدا کن خبر ز جانان پرس
جام وحدت بنوش رندانه
ذوق این می ز باده نوشان پرس
در دل ما در آ و خوش بنشین
گنج جوئی ز کنج ویران پرس
نور خورشید را به ما بخشید
حسن ماهان ز ماه رویان پرس
عشق لیلی ز جان مجنون جو
ذوق بلقیس از سلیمان پرس
نعمت الله یار یاران است
حال این یار ما ز یاران پرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
لذت جان ما ز مستان پرس
ذوق رندان ز می پرستان پرس
خبر از حال ما اگر پرسی
در خرابات رو ز رندان پرس
نوش کن جام می که نوشت باد
بعد از این ذوق باده نوشان پرس
دردمندانه گر دوا جوئی
دُرد دردش بجوی و درمان پرس
سر زلفش اگر به دست آری
حال شوریدهٔ پریشان پرس
جان عاشق به پرسشی دریاب
آنگهی هر چه خواهی از جان پرس
ساقی بزم نعمت اللهم
ذوقم از خدمت حریفان پرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
جام خوشی ز دُردی دردش چو ما بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
نقش بلا مگو تو که آرام جان ماست
لطفی کن از کرم چو ببینی ز ما بپرس
ما بنده ایم و حضرت او پادشاه ماست
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بی خبر ، خبر عشق او مجو
سریست عشق او ز دل ما بیا بپرس
بگذر خوشی به کوی خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرمیم در حرم کبریای او
اسرار او ز محرم آن کبریا بپرس
از ما مپرس قصهٔ دنیا و آخرت
اما ز سیدم خبری از خدا بپرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
رنج عشقی کشیده ام که مپرس
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
در طریقی که نیست پایانش
بر و بحری بریده ام که مپرس
دیده ام صورتی که دیده ندید
معنئی را شنیده ام که مپرس
گفته ام نکته ای تو را که مگو
خط به حرفی کشیده ام که مپرس
بلبل مست گلشن عشقم
ز آشیانی پریده ام که مپرس
عاشق و رند و لاابالی وار
ازجهانی رسیده ام که مپرس
بندهٔ وا فروختم به بها
سیدی را خریده ایم که مپرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گرم و سردی چشیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
این چنین جام می که می نوشی
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سختی گفتم از زبان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به دستی بچیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بهاء
جوهری را خریده ام که مپرس
در همه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
جام می را به نوش و خوش می‌باش
نوش و نوش و خموش و خوش می‌باش
همچو خم شرابخانه به ذوق
خود به خود خوش بجوش و خوش می‌باش
خلعتی نو اگر به تو نرسد
باش با کهنه پوش و خوش می‌باش
چه کنی هوش مست باش مدام
بگذر از عقل و هوش و خوش می‌باش
عاشقانه سبوی می می‌کش
همچو رندان به دوش و خوش می‌باش
بزم عشق است و عاشقان سر‌مست
خوش بیا می بنوش و خوش می‌باش
در ره عاشقی چو سید ما
عاشقانه بکوش و خوش می‌باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
شراب شوق را پیمانه می باش
حریف خلوت جانانه می باش
اگر تو مست مجنونی ندیدی
ببین لیلی و خود دیوانه می باش
در دل می زن اما در شب و روز
مقیم گوشهٔ آن خانه می باش
به صورت ساحلی معنی چو دریا
ورای این و آن دردانه می باش
دلت گنجنیهٔ گنجی است دائم
بیا در کنج این ویرانه می باش
فدای عشق کن جان گرامی
دل و دلدار و هم جانانه می باش
درآمد از در دل نعمت الله
چو شمعی تو برو پروانه می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل به دلبر گذار و خوش می باش
آن یکی در هزار خوش می بین
یک به یک می شمار و خوش می باش
گرچه با عاشقی و سرمستی
فارغی از خمار و خوش می باش
در خرابات عشق رندانه
با می خوشگوار خوش می باش
بنظر می نگار نقش و نگار
با خیال نگار خوش می باش
عاشقانه در آ به مجلس ما
دمی با ما برآر خوش می باش
جام می نوش شادی سید
از کسی غم مدار خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
دل به دلبر گذار و خوش می باش
جان به جانان سپار و خوش می باش
نقش رویش که نور چشم من است
بنظر می نگار و خوش می باش
باش با جام می دمی همدم
نفسی خوش بر آر و خوش می باش
هر چه داری همه امانت اوست
جمله با او سپار و خوش می باش
چو همه اوست غیر او خود نیست
همه را دوست دار و خوش می باش
تنگهٔ زر یکی و تنگه بسی
تنگ ها زر شمار و خوش می باش
یار جانی نعمت الله شو
باش با یار ، یار و خوش می باش