عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دُرد دردش بنوش خوش می باش
کسوت او بپوش خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم میفروش خوش می باش
ساقی ار می دهد تو را جامی
بستان و بنوش خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
سیدی خواهی پناه و بنده باش
بنده شو در بندگی پاینده باش
گر به تیغ عشق او کشته شوی
حی قیومی برو دل زنده باش
در هوای گلستان عشق او
همچو غنچه با لب پر خنده باش
جان فدا کن گر قبولت اوفتد
تا قیامت زین کرم شرمنده باش
خیز از این سایه بنشین آفتاب
هم به نور روی او تابنده باش
سروری ملک بقا گر بایدت
در خرابات فنا افکنده باش
کام جان از سید ما می طلب
یک زمان همصحبت این بنده باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
گر فسرده نیستی گر ما نه باش
عاقلی ور عاشقی دیوانه باش
آشنائی گر کنی با عاشقان
عاشقانه از خود بیگانه باش
عشق بحر بیکران است ای پسر
گر به دریا می روی مردانه باش
زاهد مغرور و کُنج صومعه
تو مقیم گوشهٔ میخانه باش
عشق دریا صورت تو چون صدف
معنیش چون طالب دردانه باش
شمع عشقش صورتی در ما فکند
ذوق اگر داری بیا پروانه باش
تن رها کن جان به جانانه می سپار
نعمت الله را بجو جانانه باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
ای دل ار عاشقی بیا خوش باش
رو چو ما صادقی بیا خوش باش
خوش بلائیست عشق بالایش
جان فدا کن درین بلا خوش باش
همه کس خوش بود به ساز و سزا
تو بساز و به ناسزا خوش باش
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا خوش باش
جان به باد هوا سپار ای دل
به هوایش در آن هوا خوش باش
خوش عزیز است عمر و می گذرد
مگذارش مرو بیا خوش باش
خوش بود گفتهٔ خوش سید
خوش بخوان راست در نوا خوش باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
ای دل ار چه شکسته ای خوش باش
با غمش عهد بسته ای خوش باش
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
وز جفا گر چه خسته ای خوش باش
خوش نباشد غم جهان خوردن
از جهان گر گستته ای خوش باش
دنیی و آخرت رها کردی
از همه باز رسته ای خوش باش
بود بندی ز عقل بر پایت
از چنین بند جسته ای خوش باش
بزم عشقست و عاشقان سرمست
با حریفان نشسته ای خوش باش
دل سید شکستهٔ عشق است
گر تو چون او شکسته ای خوش باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
زر بپاش و خواجهٔ زر پاش باش
سر بنه بر پاش و خاکپاش باش
زهد بگذار و به میخانه خرام
در خرابات مغان قلاش باش
لذتی از عمر اگر خواهی برو
همنشین زندگی اوباش باش
روز امروزت غنیمت می شمر
دی گذشت آسوده از فرداش باش
گر بیابی سید هر دو سرا
ناظر آن دیدهٔ بیناش باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
اگر میلی به ما داری بیا و بندهٔ ما باش
ز جام جان مئی بستان روان و بر سر ما باش
ز سرمستان بزم ما طریق عاقلی کم جو
ز ما مستی و رندی جو که هم مستیم و هم قلاش
خراباتست و عاشق مست وبا معشوق خود همدم
برو ای عقل سرگردان به جای خویشتن می باش
کسی کو نقش می بندد خیال غیر او امروز
به جز نقش خیال او نباشد حاصل فرداش
به دور چشم مست او جهان پرفتنه می بینم
بلا بالا گرفت امروز در عالم از آن بالاش
منه رخ بر رخش ای جان که تو خاری و رویش گل
مکن بیداد با رویش به خار آن روی گل مخراش
به هر نقشی که می بندم خیال نعمةالله است
چه خوش نقشی که می بندد خیالش در نظر نقاش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
بحر در جوش است و جانم درخروش
عقل می گوید که راز خود بپوش
عاقلی می خورد و عقل از دست رفت
اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش
تا ننوشی می ندانی ذوق می
ذوق می ، می بایدت می را بنوش
خم می در جوش و ساقی در حضور
در سرای ما و ما در جست و جوش
ساقی ما خرقه می شویدبه می
آفرین بر دست او و شستشوش
در خرابات مغان مست و خراب
می کشندم چون سبو رندان به دوش
سید مستان چو می گوید سخن
عاشقانه گوش کن یک دم خموش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خم می در جوش و رندان درخروش
گر تو رندی جرعه ای زین می بنوش
دل به ساقی ده که تا یابی حیات
جان فدا کن در هوای می فروش
گوهر در یتیم از ما بجو
تا شوی چون حیدری حلقه به گوش
هر که یک جرعه بنوشد زین شراب
تا قیامت او کجا آید به هوش
گر سخن از عشق می گوئی بگو
ور حدیث از عقل می پرسی خموش
مجلس عشق است سرمستان رند
می کشندم چون سبو رندان به دوش
پیرهن از یوسف مصری بنه
خلعتی از خرقهٔ سید بپوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
به گوش و هوش من آمدند ای ساقی دوش
که جام جم بستان و می حلال بنوش
بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست
مدام همدم جامند و خم می در جوش
گشوده برقع صورت ز روی معنی باز
هزار جان شده حیران و عقلها مدهوش
به عشق ساقی رندان که جان من به فداش
سبوی مجلس رندان خوش کشم بر دوش
به مشت گل نتوان آفتاب را اندود
بگو به عاشق مستی که عشق را می پوش
به گندمی اگر آدم بهشت را بفروخت
تو باز خر به جوی و به نیم جو بفروش
شنو که سید سرمست وعظ می گوید
بگو خطیب مخوان خطبه یک زمان خاموش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
در خرابات تا سحرگه دوش
می کشیدم سبوی می بر دوش
شادی روی ساقی سرمست
دوش تا روز بود نوشانوش
بزم عشق است خرقه را بر کن
جامهٔ عاشقانه ای درپوش
در ره عاشقی و می خواری
عاشقانه به جان و دل می کوش
ما خراباتیان سرمستیم
چون خم می فروش خوش در جوش
گل تبسم کنان و می در جام
بلبل مست کی شود خاموش
نعمت الله حریف و ساقی او
جام در دور و عاشقان مدهوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
جام می شادی رندان نوش نوش
ور توانی راز خود در پوش پوش
خوش سبوئی از برای عاشقان
می کشیدم تا سحر بر دوش دوش
خم می در جوش و ساقی درحضور
از چنین خمخانه ای سر جوش جوش
عقل می گوید مخور بسیار می
عشق می گوید فراوان نوش نوش
عشق آمد عقل و هوش ما ببرد
کی بیابد این چنین بیهوش هوش
ای صبا احوال ما را از کرم
گر توانی شمه ای در گوش گوش
تا مرید نعمت الله باشدش
کرده پیدا عارفی در اوش اوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
نوش کن جام می فراوان نوش
جرعه ای دُرد درد اگر یابی
شادی روی دردمندان نوش
نوش نوش و خموش خوش می باش
آشکارا مکن به پنهان نوش
می ما مستی دگر دارد
عاشقانه بیا چو مستان نوش
نه شراب حرام می گویم
می پاک حلال جانان نوش
می خمخانهٔ محبت او
با حریفان و باده نوشان نوش
نعمت الله ماست ساقی ما
جام گیتی نما چو رندان نوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشنست از نور مه سیمای خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خویش
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
چه باشد ار به دست آری رضای مبتلای خویش
به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر
شدم از عقل بیگانه به عشق آشنای خویش
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
دم ما یک دمی خوش کن به آواز نوای خویش
دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان
که دارد در همه عالم ازین خوشتر دوای خویش
تو سلطانی به حسن امروز و سید بندهٔ جانی
کرم فرما به لطف امروز بنواز این گدای خویش