عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
عزتی ده مرا به عزت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
غصهٔ غم ز پیش دل بردار
شادمان کن مرا به خدمت خویش
در دلم آتشی است بنشانش
رحمتی کن به جان حضرت خویش
پاک گردان دلم ز هستی خود
غیر را ره مده به خلوت خویش
همت من ز تو تو را خواهد
برسانم به کام همت خویش
دولت من وصال حضرت توست
دولتی ده مرا به دولت خویش
نعمت الله به من تو بخشیدی
یا ز مستان ز بنده نعمت خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
همه عالم چو شبنمی دانش
غرق بحر محیط گردانش
نقطه در الف نظر می کن
الفی در حروف می خوانش
هر خیالی که در نظر آید
نقش بند و به دیده بنشانش
دردمندی که درد دل دارد
باشد آن درد عین درمانش
عشق شاه است گنج سلطانی
دل عشاق کنج ویرانش
جام می می دهد به ما ساقی
بستان این و نو شکن آنش
جام گیتی نماست سید ما
همه عالم تن است و او جانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
هفت هیکل به ذوق می خوانش
معنی یک به یک همی دانش
سخنی عارفانه می گویم
از لب دُرفشان خندانش
سر بینداز بر سر میدان
همچو گوئی به پیش چوگانش
هر خیالی که نقش او دارد
نور چشمم به دیده بنشانش
موج و دریا به نزد ما آب است
جام و می را حباب می خوانش
دردمندی که درد دل دارد
دُرد درد دل است درمانش
باش همراه سید رندان
در طریقی که نیست پایانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دُردی دردش که آن صاف دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینهٔ عشقست و خوش گنجی در او پنهان
چنین گنجی اگر جوئی بود درکنج ویرانش
من ازذوق این سخن گفتم تو هم بشنو به ذوق از من
بیا و قول مستانه روان مستانه می خوانش
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
سر ما و آستان او ، دست ما و دامانش
اگر تو آبرو جوئی بیا با من دمی بنشین
که دریائیست بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی
اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش
اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی
ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فروخوانش
اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را
به جان جملهٔ رندان که می خواهند رندانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
ساقی سرخوش ما همدم ما می بینش
جام می را به کف آور به صفا می بینش
آفتابیست که بر هر دو جهان تافته است
می نماید به تو روشن همه جا می بینش
نقش بستیم خیال رخ او بر دیده
خوش خیالیست در این دیدهٔ ما می بینش
خیز و آئینه از مردم بینا بطلب
بنشین در نظر ما و خدا می بینش
نور چشمست که چشمت ابداً روشن باد
برو ای نور دو چشم و ابداً می بینش
گر جفائی کند آن دوست به جان منت دار
بکش آن جور ولی لطف و وفا می بینش
بنده با سید سرمست حریف است مدام
پادشاهی به کرم یار گدا می بینش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
بیا ای نور چشم اهل بینش
به نور او جمال او ببینش
نیازی کن اگر او می کند ناز
به جان می کش تو ناز نازنینش
نثار تو است گنج کنت کنزا
مراد او توئی از آفرینش
اگر عالم تو را بخشد خداوند
تو او را از همه عالم گزینش
هوای آبرو داری که یابی
بیا با ما در این دریا نشینش
گهی سازی زند گاهی نوازد
هم آن آرام جانست و هم اینش
جهان روشن شده از نعمت الله
نماید نور سید در جبینش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
عشق آمد و جام می به دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخواست بلا و فتنه بنشست
از قد بلند و زلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یا رب چه خوشست این نشستش
صد توبه به یک کرشمه شکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و توبه هم شکستش
در مذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم و حریف نعمت الله
سر بر قدم و به دست دستش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم پاسبان حضرتش
هر چه بود و هست و خواهد بود هم
هست و بود و باشد از آن حضرتش
آفتابش نوربخش عالم است
دادمت روشن نشان حضرتش
مجلس عشق است و ما مست و خراب
باده نوشان عاشقان حضرتش
دل به من ده تا روان گویم ز جان
این معانی از بیان حضرتش
کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل
حی جاویدم به جان حضرتش
سید مست است و جام می به دست
رند و سرخوش بندگان حضرتش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
دیشب به خواب دیدم نقش خیال رویش
دیدم که می کشیدم مستانه سو به سویش
بگرفته در کنارم ترسا بچه به صد ناز
بسته میان به زنار بگشوده بود مویش
عیسی دم است یارم ، من زنده دل از آنم
با هر که دم برآرم باشم به گفت و گویش
عالم شده منور از نور طلعت او
خوشبو بود جهانی از زلف مشک بویش
گنج است عشق جانان در کنج دل دفینه
گر میل گنج داری در کنج دل بجویش
ساقی بیار جامی بر فرق ما فرو ریز
این خرقه در بر ما لطفی کن و بشویش
مانند بلبل مست بر روی گل فتادیم
از عشق نعمت الله بنهاده روبرویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
در خواب خوش نماید نقش خیال رویش
نور نظر فزاید نقش خیال رویش
از نور طلعت او دیده شود منور
در چشم من چو آید نقش خیال رویش
نقش خیال رویش بر دیده می نگارم
جائی دگر نشاید نقش خیال رویش
دایم ز نو خیالش بر دیده می کشم نقش
پیوسته خود نپاید نقش خیال رویش
هر لحظه ای خیالی بر دیده نقش بندم
هر دم دلی رباید نقش خیال رویش
هرگز خیال غیری در چشم ما نیاید
چون پرده برگشاید نقش خیال رویش
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
چون نور می نماید نقش خیال رویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
چه خوشحالی که می یابم جمالش
چه خوش خوابی که می بینیم خیالش
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که تا بینی به چشم من جمالش
برای حسن او فالی گرفتم
برآمد سورهٔ طه بفالش
مثالش می نماید جام باده
نظر کن در مثال بی مثالش
خراباتست و ما مست و خرابیم
نخواهد بود عقل اینجا مجالش
دلم در بحر عشقش غرقه گردید
ندانم تا چه شد بیچاره حالش
حلالش باد جان من حلالش
می وحدت به شادی نعمت الله
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
دل به دلبر دادم و جان بر سرش
یافتم صد جان و جانان بر سرش
لطف او بخشید ما را از کرم
جنت جاوید و حوران بر سرش
دست جانان گیر اگر دستت دهد
سر به پای او بنه جان بر سرش
عقل بی درد است و درد سر دهد
دردسر بگذار و درمان بر سرش
کفر زلفش دین ما بر باد داد
می رود اسلام و ایمان بر سرش
می فراوان می دهد ساقی به ما
بعد از آن نقل فراوان بر سرش
در ولایت حکم ما سید نوشت
مهر آل و نام سلطان بر سرش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
دیده ندیده هرگز نقش خیال غیرش
در خلوت دل ما نبود مجال غیرش
ما را چو التفاتی بر حال خود نباشد
کی التفات باشد ما را به حال غیرش
نوشیم دُرد دردش شادی روی رندان
ما را چه کار آید آب زلال غیرش
نور جمال جانان دیده به نور او دید
در چشم ما نیاید حسن جمال غیرش
در آینه نظر کن تمثال خویش بنگر
زنهار تا نگوئی آنکه مثال غیرش
نقشیست یا خیالی آن نقش ما نبینیم
در خواب اگر نماند نقش خیال غیرش
از آفتاب حسنش هر ذره ماهروئی
آخر چه نقش بندد شکل هلال غیرش
گر عمر لایزالی خواهی چو ما بیابی
از خویشتن فنا شو هم از زوال غیرش
غیرت نمی گذارد تا غیر او درآید
بی وصل او نخواهد سید وصال غیرش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
وش مطربیست عشقش بنواخت باز سازش
آسوده جان عشاق از ساز دلنوازش
خواهی که بازیابی رمزی ز راز معشوق
می باش عاشقانه با محرمان رازش
جانی که نو نیاز است جانان به جان گدازد
یا رب که آفرین باد بر جان نو نیازش
ساقی به صاف درمان ما را علاج می کن
باز آ به دُرد دردش خوش خوش دوا بسازش
آن یار نازنینم زارم گذاشت بازم
شکرانه جان ببازم گرآورند بازش
جام جم است عالم پر می ز خم وحدت
نوشم می حقیقت از ساغر مجازش
ذوقیست عاشقان را با جان نعمت الله
ذوق خوشی طلب کن از جان پاکبازش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
روح اعظم نایب حق خوانمش
لاجرم بر تخت دل بنشانمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح دل
خازن گنج الهی دانمش
مهر و مه می خوانمش در روز و شب
گه به صورت گه به معنی خوانمش
عهد با او بسته ام روز ازل
تا ابد پابند آن پیمانمش
نور چشمست او و دیده دمبدم
در خیالش سو به سو گردانمش
عقل مخمور است و من مست خراب
گر درآید این چنین کی مانمش
نعمت الله مخزن اسرار اوست
هرچه می خواهم ازو بستانمش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
غلغلهٔ عاشقان مجلس کوی غمش
سلسلهٔ اهل دل حلقهٔ موی غمش
در خم چوگان غم دل شده غلطان به سر
شادی آن سر که او گردد و کوی غمش
این دل مسکین من خرم و دلشاد شد
تا به مشامم رسید شمهٔ بوی غمش
مست می غم شدم شادی مستان غم
میل ندارم به هیچ جز که به سوی غمش
گفت من و گوی او راحت قلب حزین
جست دل و جوی جان دیدن روی غمش
بی سر و بی پا منم همدم رندان غم
سرخوشم و می روم بر سر کوی غمش
درد غم و درد او آمده درمان ما
سید ما شد به جان بندهٔ خوی غمش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
آن یکی از هر یکی می جویمش
دو نمی گویم یکی می گویمش
دیده گر نقش خیال غیر دید
پاکبازانه روان می شویمش
شد معطر عالمی از بوی او
این چنین بوی خوشی می بویمش
یک حقیقت در دو عالم رو نمود
در دو عالم آن یکی می گویمش
سیدم تخم محبت کاشته
از محبت من چنین می رویمش