عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
گر بر افروزد آتش در دم
عالمی سوخته شود در دم
مرد گردن به بند در دینم
کشتهٔ عشق و مردهٔ دردم
داده ام دل بدست باد صبا
به هوائی که خاک او گردم
فاش کردند راز پنهانم
اشک گلگون و چهرهٔ زردم
ساقیا جام می به سید ده
که من از توبه توبه ای کردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
دل دارم و جان بدو سپردم
نیکی کردم نکو سپردم
با زلف نگار عهد بستم
بشکستم و مو به مو سپردم
هر نقش که در خیال آمد
او دیدم و او به او سپردم
با آینه روبرو نشستم
تمثال خوشی به او سپردم
رفتم به طریق جانسپاری
این راه نگر که چون سپردم
دل رفت و ندانمش کجا رفت
ره بستم و سو به سو سپردم
گوئی که سبوکش است سید
خم یافتم و سبو سپردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
عشق او هر ساعتی بنوازدم
هر نفس سازی دگر می سازدم
گوئیا من چنگم اندر چنگ او
گه زند گاهی خوشی بنوازدم
تا ز ما شوری در اندازد به ما
چون نمک در آب خوش بگذاردم
چون جمال حسن عشق آمد پدید
صورت و معنی به هم بطرازدم
روز و شب در عرصهٔ میدان دل
توسن عشقش روان می تازدم
کار دل بالاتر از بالا شود
گرد می با کار دل پردازدم
جان سید شد قبول عشق او
مقبلانه جان از آن میبازدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
آتش عشق تو جان می سوزدم
هر نفس کون و مکان می سوزدم
عود دل در مجمر سینه به عشق
خوش همی سوزم چو آن می سوزدم
مهر تو شمعی و دل پروانه ای
بی محابا خوش روان می سوزدم
معنی عشق تو بر زد آتشی
صورت پیر و جوان می سوزدم
پختگان دانند حال سوز من
کآتش عشقت چه سان می سوزدم
در میان آبم و آتش چو شمع
آشکارم او نهان می سوزدم
ساز سید سوز دل باشد از آن
آتش عشق فلان می سوزدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم
همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم
من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی
باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم
گر حجابی است میان من و تو جان عزیز
حکم فرما که روانش ز میان برگیرم
مدتی شد که ره عقل همی پیمایم
وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم
همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم
ترک این زهد ریائی مکدر گیرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
خوش حیاتی که پیش او میرم
چون بمیرم به کیش او میرم
عشق او شمع و من چو پروانه
گرچه سوزد که در برش گیرم
گر زند ور نوازدم چون نی
بجز از ناله نیست تدبیرم
دوش دیدم خیال او درخواب
لطفش امروز کرده تعبیرم
سروری بر همه توانم کرد
من چو در پای میر خود میرم
چون توانم که عذر او خواهم
که سراپا تمام تقصیرم
هرچه گویم ز خود نمی گویم
نعمت الله کرده تقدیرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
هر کجا حسن خوشی می نگرم
جان به عشق تو به او می سپرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن تو را می نگرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودهٔ عالم نخورم
به هوای در میخانهٔ تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و دیر مغان
خبری یافته ام بی خبرم
بندهٔ سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در همه آینه یکی نگرم
آن یکی در هزار می شمرم
هر چه بینم به نور او بینم
جام گیتی نماست در نظرم
زندهٔ جاودان منم که به عشق
جان به جانان خویش می سپرم
او خبیر است و من خبیر خبیر
تا نگوئی ز خویش بی خبرم
عارفانه مدام در سیرم
هر زمان در ولایت دگرم
پای بوسش اگر دهد دستم
از سر کاینات در گذرم
نعمت الله چو نور چشم منست
جام و جم را به همدگر نگرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
جام گیتی نماست در نظرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک و صورت معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندهٔ سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
خبر از دل اگر پرسی منم کز دل خبر دارم
به چشم من ببین رویش که دائم در نظر دارم
منم صوفی ملک دل که باشد شکر او وردم
منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم
مروا ی عاشق صادق که من معشوق جانانم
بیا ای بلبل شیدا که من گلهای تر دارم
منم آن شمع مومین دل که می سوزم به عشق او
ضمیر روشنم بنگر که چون در جان شرر دارم
تو از می گشته ای مخمور و من سرمست ساقیم
تو را چیز دگر دادند و من چیز دگر دارم
ز هر خاکی که می بینی در او کان زری باشد
ز من جو نقد این معنی که در دریا گهر دارم
اگر عزم سفر داری بیا تا رهبرت باشم
که تا گوئی در این عالم چو سید راهبر دارم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
عشق او در میان جان دارم
عاشق عشق چون بهان دارم
در خرابات مست می گردم
میل خاطر به عاشقان دارم
هر چه دارم ز صورت و معنی
همه با یار در میان دارم
با من از وصل و هجر کمتر گوی
که فراغت از این و آن دارم
کار من عاشقی و میخواریست
تا که جان در بدن روان دارم
با حریفان عاشق سرمست
مجلسی خوشتر از جنان دارم
نعمت الله دارم ای درویش
گنج سلطان انس و جان دارم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
هر چه خواهی بجو که آن داریم
جام و می جسم نیز و جان داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان داریم
هفت هیکل که جامع اسماست
حافظانه ز بر روان داریم
غیر او نیست در همه عالم
سر او چون از او نهان داریم
در خرابات رند سرمستیم
می خمخانهٔ مغان داریم
حکم آل رسول می خوانیم
ما از او نام و هم نشان داریم
کشتهٔ عشق نعمت اللهیم
لاجرم عمر جاودان داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
خوش خیالی را به خوبی دیده ام
حضرت عالیجنابی دیده ام
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفتابی مه نقابی دیده ام
هفت دریا در نظر آورده ام
از محیطش یک حبابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آن چنان نوری در آبی دیده ام
غیر او دیگر نیاید در نظر
هر چه دیدم بی حجابی دیده ام
صورت و معنی عالم یافتم
جسم و جان ، جام و شرابی دیده ام
در خرابات مغان گشتم بسی
سید مست خرابی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
نیم شب خوش آفتابی دیده ام
آفتابی مه نقابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
تا نپنداری که خوابی دیده ام
در رخ هر ذره ای کردم نظر
از همه رو آفتابی دیده ام
آن چنان آب حیاتی یافتم
لاجرم در دیده آبی دیده ام
بی وجود حضرت او کاینات
در عدم شکل سرابی دیده ام
مدتی شد تا نمی بینم حجاب
زان که این دیده حجابی دیده ام
نعمت الله را اگر یابی بگو
عاشق و مست و خرابی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
تا جمالش در تجلی دیده ام
صورتش را عین معنی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
لاجرم بیناست یعنی دیده ام
مست ومجنون ، روز و شب سرگشته ام
تا به لیلی حسن لیلی دیده ام
ذات من آئینه ، او آئینه دار
هر دو را در یک تجلی دیده ام
غیر معشوقم نیاید در نظر
عاشقان را گر چه خیلی دیده ام
تا محیط دیده بر زد موج عشق
هفت دریا را چو سیلی دیده ام
نعمت الله یافتم در هر وجود
با همه عشقی و میلی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
تا گلی از گلستانش چیده ام
بر لب غنچه بسی خندیده ام
ماه در چشمم نمی آید تمام
کافتاب حسن او را دیده ام
هر کجا جام مئی آمد به دست
شادی او خوش خوشی نوشیده ام
تا توانستم به عشق عاشقان
در طریق عاشقی کوشیده ام
ز آتش عشقش چو خم می فروش
نیک مستانه به خود جوشیده ام
رندم و رندان مریدان منند
پیرم و رندی بسی ورزیده ام
می نمایم نعمت الله را چو نور
گرچه از چشم همه پوشیده ام