عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
ما چو در سایهٔ الطاف خدا می باشیم
هرچه باشند به ما ، ما به جهان می باشیم
دیگران در هوس نقش خیالند و ما
نقش بندیم خیالی که مگر نقاشیم
نبود هیچ حجابی که به آن محجوبیم
ور بود یکسر موئیش روان بتراشیم
گو همه خلق بدانند که ما سرمستیم
از تو پنهان نبود در همه عالم فاشیم
زاهدان را به خرابات مغان نگذارید
خانهٔ ماست که رندان خوش او باشیم
هرچه بینم همه دلبر خود می نگریم
لاجرم یک سر موئی دل کس نخراشیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
تا که بودیم چنین بود و چنان می باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
ما حلقه به گوش می فروشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ما سلطنت فقر به عالم نفروشیم
یک جام شرابی به دو صد جم نفروشیم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
هرگز به بهشت ابد این دم نفروشیم
گوئی که به جز جنت شادی به غم عشق
شادی تو نگه دار که ما غم نفروشیم
دردیست دلم را که به درمان نتوان داد
زخمی است درین سینه به مرهم نفروشیم
بسیار فروشیم می ذوق و لیکن
یک جرعه به جانیست جوی کم نفروشیم
گفتیم فروشیم یکی جرعه به جانی
سودا مکن ای خواجه که آنهم نفروشیم
یک لحظه حضوری و دمی صحبت سید
گر زانکه دهد دست به عالم نفروشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
علم توحید نیک می دانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از هجرم
گاه چون زلف بت پرستانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
من به جان دوستدار رندانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
مطرب خوش نوای رندانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
حضرتی غیر او نمی دانم
گر تو دانی بگو نمی دانم
هر که گوید که غیر او باشد
مشنو از وی بگو نمی دانم
عین او را به عین او جویم
به از این جستجو نمی دانم
می خمخانه پاک می نوشم
کوزه ای یا سبو نمی دانم
برو ای عقل و گفتگو بگذار
مستم و گفتگو نمی دانم
هو هو لا اله الا هو
من چه گویم جز او نمی دانم
سید عاشقان یک رویم
عاقلانه دو رو نمی دانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
بُود ممکن که من بی جان بمانم
محال است اینکه بی جانان بمانم
مرا ساقی حریف و عشق یار است
نمی خواهم که از یاران بمانم
دوای درد دل درد است و دارم
مباد آن دم که بی درمان بمانم
عزیز مصر عشقم ای برادر
چو یوسف چند در زندان بمانم
چو او پیدا شود پنهان شوم من
وگر پیدا شود پنهان بمانم
اگر نه او مرا بخشد وجودی
همیشه در عدم حیران بمانم
اگر نه عشق او باشد دلیلم
شوم گمراه و سرگردان بمانم
اگر جانم نماند غم ندارم
به جانان زنده جاویدان بمانم
نمی دانم ز غیرت غیرت ای دوست
کدامست غیر تو تا آن بمانم
شوم پیدا اگر پنهان شوی تو
وگر پیدا شوی پنهان بمانم
چو سید بی سر و سامان بمانم
اگر زلف پریشان برفشانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
درد دل آمد که درمانت منم
سوز جان آمد که جانانت منم
چشم مست آمد که دینت می برم
کفر زلف آمد که ایمانت منم
شد پریشان زلف او بر روی او
گفت مجموع پریشانت منم
پادشاهی با گدای خویش گفت
نقد گنج کنج ویرانت منم
مطرب عشاق می گوید به ساز
بلبل مست گلستانت منم
ساقی سرمست جام می به دست
آمده یعنی که مهمانت منم
گفتمش سید غلام عشق تو است
گفت هستی بنده ، سلطانت منم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
غم مخور یارا که غمخوارت منم
این جهان و آن جهان یارت منم
بر سر بازار ملک کائنات
اول و آخر خریدارت منم
رو به داروخانه و درد من آر
چون شفای جان بیمارت منم
گر به دوزخ می کشندت خوش برو
چون که در آتش نگهدارت منم
ور به جنت می روی بی ما مرو
چون فروغ باغ و گلزارت منم
یک دو روزی هر کجا خواهی برو
بازگشت آخر کارت منم
هاتفی از غیب می داد این ندا
نعمت اللها طلبکارت منم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
دولت وصل یار می بینم
کام دل در کنار می بینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار می بینم
آنکه از چشم مردمست نهان
روشن و آشکار می بینم
هر خیالی که نقش می بندم
نور روی نگار می بینم
خانهٔ دل که رفته ام از غیر
خلوت یار غار می بینم
این عجایب که دید یا که شنید
که یکی بیشمار می بینم
نعمت الله را چو می نگری
از نبی یادگار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
یار خود را به ناز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
نظری می کنم و وجه خدا می بینم
روی آن دلبر بی روی و ریا می بینم
بر جمالش همگی صورت جان می نگرم
وز کمالش همه تن لطف و وفا می بینم
نه به خود می نگرم صنع خدا تا دانی
بلکه من صنع خدا را به خدا می بینم
ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا
گرچه از قامت و بالاش بلا می بینم
مردم دیدهٔ ما غرقه به خون نظرند
هر طرف می نگرم چشمهٔ لا می بینیم
صوفی صومعهٔ خلوت معنی شده ام
لاجرم صورت می صاف و صفا می بینم
جان سید شده آئینهٔ جانان به یقین
عشق داند ز کجا تا به کجا می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
چشم مستت به خواب می بینم
لعبتی بی نقاب می بینم
جام گیتی نما گرفته به دست
خوش حبابی بر آب می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
روی او بی حجاب می بینم
آینه پیش دیده می آرم
رند و مستی خراب می بینم
تو به روز آفتاب بینی و من
روز و شب آفتاب می بینم
ساغر می مدام می بخشم
همه خیر و ثواب می بینم
سیدم از خطا چو معصوم است
هرچه بینم صواب می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
خیال روی تو دائم به خواب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم
به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
هر چه بینم به نور او بینم
گل وصلش به دست او چینم
غیر او چون که نیست در عالم
پیش غیری چگونه بنشینم
صورتا جامم و به معنی می
باطناً آن و ظاهراً اینم
خسرو عاشقان سرمستم
بلکه جان عزیز شیرینم
غیر او در دلم نمی گنجد
این چنین است غیرت دینم
نفسم جان به این و آن بخشد
این و آن می کنند تحسینم
نعمت الله به من نماید رو
جام گیتی نما چو می بینم