عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
مائیم که مظهر صفاتیم
سر حلقهٔ عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطهٔ جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات و از مماتیم
دانندهٔ سر حرف گوئیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم
او بحر محیط ، ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندهٔ سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
سر حلقهٔ عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطهٔ جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات و از مماتیم
دانندهٔ سر حرف گوئیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم
او بحر محیط ، ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندهٔ سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
نور او عین این و آن دیدیم
در همه آینه نهان دیدیم
هر چه بینیم ما به او بینیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نقطه در دور دایره بنمود
خوش محیطی درین میان دیدیم
آفتاب جمال ظاهر گشت
نور چشم محققان دیدیم
هر حبابی که دید دیدهٔ ما
عین او بحر بیکران دیدیم
دیده او داد و نور او بخشید
نور رویش به او روان دیدیم
جام گیتی نماست سید ما
ما در آن نور انس و جان دیدیم
در همه آینه نهان دیدیم
هر چه بینیم ما به او بینیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نقطه در دور دایره بنمود
خوش محیطی درین میان دیدیم
آفتاب جمال ظاهر گشت
نور چشم محققان دیدیم
هر حبابی که دید دیدهٔ ما
عین او بحر بیکران دیدیم
دیده او داد و نور او بخشید
نور رویش به او روان دیدیم
جام گیتی نماست سید ما
ما در آن نور انس و جان دیدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
ما ز می شوق او عاشق و مست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم
چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر
چند روی در به در جام به دست آمدیم
چون که درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست درین یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله به شست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم
چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر
چند روی در به در جام به دست آمدیم
چون که درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست درین یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله به شست آمدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
مستانه ملک صورت و معنی به هم زدیم
رندانه در قدم قدمی از عدم زدیم
ما را مسلم است دم از نیستی زدن
کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم
پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم
وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم
گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم
منصور وار بر سر داری علم زدیم
ما عارفان سرخوش دلشاد عاشقیم
مستیم و لاابالی و غم را به هم زدیم
با جام می مدام حریفانه همدمیم
مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
شادی روی سید خود جام جم زدیم
رندانه در قدم قدمی از عدم زدیم
ما را مسلم است دم از نیستی زدن
کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم
پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم
وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم
گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم
منصور وار بر سر داری علم زدیم
ما عارفان سرخوش دلشاد عاشقیم
مستیم و لاابالی و غم را به هم زدیم
با جام می مدام حریفانه همدمیم
مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
شادی روی سید خود جام جم زدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
با خراباتئی در افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما در پی
سرخوشانیم خوشتر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق مست باده بر کف دست
بار از خانمان درافتادیم
دست داریم و سرفدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوختیم در مجمر
همچو آتش به مجر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما در پی
سرخوشانیم خوشتر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق مست باده بر کف دست
بار از خانمان درافتادیم
دست داریم و سرفدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوختیم در مجمر
همچو آتش به مجر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
بیا تا با تو ما همباز گردیم
به شهر خویشتن هم باز گردیم
چو شهباز آمدیم از حضرت شاه
بیا تا نزد آن شهباز گردیم
پَر و بالی برآریم از حقیقت
بر اوج لامکان پَرباز گردیم
فدای او شویم از خود به کلی
بر اوج عشق او جانباز گردیم
چو ما آن خاک آن گوئیم زین ره
غبار او شویم و باز گردیم
درین ره مدتی رفتیم بی خود
روا نبود که خود ما باز گردیم
ندیم سیدیم و همدم او
از این همدم کجا ما باز گردیم
به شهر خویشتن هم باز گردیم
چو شهباز آمدیم از حضرت شاه
بیا تا نزد آن شهباز گردیم
پَر و بالی برآریم از حقیقت
بر اوج لامکان پَرباز گردیم
فدای او شویم از خود به کلی
بر اوج عشق او جانباز گردیم
چو ما آن خاک آن گوئیم زین ره
غبار او شویم و باز گردیم
درین ره مدتی رفتیم بی خود
روا نبود که خود ما باز گردیم
ندیم سیدیم و همدم او
از این همدم کجا ما باز گردیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
تا مجرد از دل و از جان شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
عشق او در میان جان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما می جو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابیست درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما می جو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابیست درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
ما با تو به جز یاری داریم نداریم
جز عشق نکوکاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهانداری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
جز عشق نکوکاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهانداری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان
یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان
یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
دایم به خیال آن نگاریم
کاری به جز این دگر نداریم
صاحبنظریم و نقش رویش
بر دیدهٔ دیده می نگاریم
هر دم که ز نقش خود برآئیم
جانی به هوای او سپاریم
ما عاشق مست و عقل مخمور
در صحبت خود کجا گذاریم
خوش درد دلی است در دل ما
دل زنده ز درد بی قراریم
مائیم و حیات جاودانی
با او نفسی دمی برآریم
با عمر عزیز در میانیم
با سید خویش در کناریم
کاری به جز این دگر نداریم
صاحبنظریم و نقش رویش
بر دیدهٔ دیده می نگاریم
هر دم که ز نقش خود برآئیم
جانی به هوای او سپاریم
ما عاشق مست و عقل مخمور
در صحبت خود کجا گذاریم
خوش درد دلی است در دل ما
دل زنده ز درد بی قراریم
مائیم و حیات جاودانی
با او نفسی دمی برآریم
با عمر عزیز در میانیم
با سید خویش در کناریم