عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
در نظر نقش خیال تو نگارم دایم
غیر از این کار دگر کار ندارم دایم
از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است
روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دایم
جان فدا کردم و سر در قدمت می بازم
به سر تو که ز دستت نگذارم دایم
همدم جامم و با ساقی سرمست حریف
کس نداند که من اینجا به چه کارم دایم
بر سر کوی تو ثابت قدمم تا باشم
لاجرم عمر گرامی به سر آرم دایم
گر پریشان بود این گفتهٔ من می شاید
زانکه سودا زدهٔ زلف نگارم دایم
در خرابات مغان سید سرمستانم
فارغ از عالم و ایمن ز خمارم دایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
اسم او گنج است و عالم چون طلسم
در طلسمش یافتم این گنج اسم
این طلسم و گنج باشد در ظهور
در حقیقت عین گنج آمد طلسم
ساغر و می نزد سرمستان یکی است
نام راحش روح و نام جام جسم
این معانی دارد و آن یک بیان
نعمت‌اللّه جمع کرده هر دو قسم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من
جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من
من که باشم گر نباشم بندهٔ فرمان او
می برم فرمان او زان شد روان فرمان من
در دل من عشق او گنجی است در ویرانه ای
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
مجلس عشقست و من سرمست و با رندان حریف
ساقیا جامی که نوشم شادی یاران من
دردمندانه بیا دُردی دردم نوش کن
تا بدانی ذوق داروی من و درمان من
نالهٔ دلسوز من از حال جان دارد خبر
ناله ام بشنو که گوید با تو حال جان من
من ایاز حضرت محمود خویشم ای عزیز
بندگی سید محمود من سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من
رونق ایمان من قدرش نبودی این قدر
گر نبودی کفر زلفت رونق ایمان من
نقد گنج تو بود کنج دل ویرانه ام
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
باده می نوشی در آ در گوشهٔ میخانه ای
ذوق ما داری طلب کن مجلس مستان من
مبتلایم از بلایت کار من بالا گرفت
دردمندم دُرد دردت می کند درمان من
ساقی سرمستم و میخانه را کردم سبیل
زاهد مخمور کی ماند درین دوران من
میر رندان جهان امروز نزد عارفان
نعمت الله منست و سید و سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
جانم فدای جان تو ای جان و ای جانان من
کفر منست آن زلف تو هم روی تو ایمان من
آمد هوای زلف تو ایمان من خندان شده
هر بلبلی برده گلی از گلشن و بستان من
من در میان با تو خوشم تو در کنار من خوشی
موئی نگنجد در میان ، من آن تو تو آن من
رندان بزم خاص من هستند با ساقی حریف
خمخانه در جوش آمده از مستی مستان من
صاحبنظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل
گنج محبت یافته کنج دل ویران من
از دولت سلطان خود من در ولایت حاکمم
هر کس کجا دستان کند با رستم دستان من
تو سیدی من بنده ام تو خواجه ای و من غلام
دعوی عشقت گر کنم سید بود برهان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
شمع بزم جان من از نور رویت روشن است
باد روشن دائما چشم چراغ جان من
در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام
ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من
مجلس عشقست و من میگویمت از جان دعا
گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من
مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است
حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من
بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال
یک سخن هرگز نفرمودی تویی فرمان من
یادگار نعمت الله قرةالعین رسول
نور طه آل یاسین سایهٔ سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
رحمتی کن بر دل و بر جان من
بوسه ای ده بر لب جانان من
مو به مو زلفت پریشان کرده ای
کفر زلفت می برد ایمان من
عشق تو گنج است و دل ویرانه ای
جای آن کنج دل ویرانه من
صاف درمان گر نباشد فارغیم
دُرد درد دل بود درمان من
پیش تو جان را مجال هست نیست
جان چه باشد تا بگویم جان من
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند و می برند فرمان من
مجلس عشق است و ساقی در نظر
نعمت الله میر سرمستان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
صدهزار آئینه دارد یار من
می نماید در همه دلدار من
دیدهٔ من روشن است از دیدنش
باد دایم روشن این دیدار من
جز خیالش نیست همخوابی مرا
غیر عشقش نیست یار غار من
بلبل سرمستم و نالان به ذوق
روضهٔ رضوان بود گلزار من
من خراباتی و رند و عاشقم
خدمت معشوق من خمار من
او و من با همدگر باشیم خوش
لاجرم من یار او ، او یار من
نعمت الله گر نگشتی آشکار
کی شدی پیدا به تو اسرار من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
در چشم من آن نور است ای نور دو چشم من
او ناظر و منظور است ای نور دو چشم من
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
هم جنت و هم حور است ای نور دو چشم من
بر دار فنا رفتن سردار بقا بودن
آن منصب منصور است ای نور دو چشم من
آن دلبر هر جائی از غایت پیدائی
گویند که مستور است ای نور دو چشم من
شخصی که خیال غیر در خاطر او گنجد
از مذهب ما دور است ای نور دو چشم من
گر منکر میخواران انکار کند ما را
بگذار که معذور است ای نور دو چشم من
رندی که به سرمستی سر حلقهٔ مستان است
آن سید مشهور است ای نور دو چشم من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد
می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من
منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر
می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من
من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام
در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من
دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال
تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من
در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد
هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من
نعمت الله مجلس رندانه آراسته
چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
به نور طلعت او گشته چشم ما روشن
نموده در نظر نور کبریا روشن
نگاه کردم و دیدم به نور او او را
به نور او بنگر تا شود تو را روشن
فروغ نور جمالش که شمع انجمن است
چراغ مجلس ما کرده حالیا روشن
اگر نه نور جمالش به ما نماید رو
جمال شه که نماید به هر گدا روشن
ندیده دیدهٔ بیگانه زان که تاریک است
ولی ببین که شده چشم آشنا روشن
گرفته جام می و مست آمده در بزم
به ما نموده در آن جام می لقا روشن
همیشه در نظرم نور نعمت الله است
نگر به دیدهٔ ما نور چشم ما روشن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا
به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن
سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا
خوشی بر چشم ما بنشین ببینش حالیا روشن
شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او
شب ، روشن کند چون روز سازد چشم ما روشن
چراغ خلوت دیده ز شمع شکر برافروزی
ببینی نور چشم ما درین خلوتسرا روشن
صفای جام می ما را نماید ساقی باقی
بگیر این جام می از ما که تا گردد تو را روشن
دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را
به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
ای به روی تو دیده ها روشن
ای به نور تو جان ما روشن
به کمالت زبانها گویا
به جمال تو چشمها روشن
نور چشم منی از آن شب و روز
من به تو دیده ام تو را روشن
مردم دیده تا به خود بیناست
در همه دیده ام خدا روشن
مهر تو آفتاب جان و دل است
من چو ذره در آن هوا روشن
عشق تو شمع خلوت جان است
دل پروانه زان ضیا روشن
صورت روی خوب سید ماست
نور معنی والضحی روشن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
بزم ما مجلس عشق است حریفان سرمست
نتوان مجمع این قوم پریشان کردن
خود گرفتم توانی که دلم آزاری
این چنین کار خطرناک نَبتوان کردن
دل ما کعبهٔ عشق است و مقام محمود
باد ویران که دلش داده به ویران کردن
برو ای عقل و مکن سرزنش عاشق مست
بد بود سرزنش سید نیکان کردن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
عشق در آن و این توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس دین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلبکاری
آن چنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو من باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن
جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن
هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل
خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن
نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان
یوسف مصری ولی پیدا شده در پیرهن
روح اعظم گفتمش می گفت مستانه مرا
جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من
دائما جام بقا خواهی که نوشی همچو ما
در خرابات غنا مستانه خود را در فکن
عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده
مطربا قولی بگو با آشنا جامی بزن
بت پرستی می کند با بت پرست اندر جهان
من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا
لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن
آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته
تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن
بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم
تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من
خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی
از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن
با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم
تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
چشم من شد به نور او روشن
نظری کن به نور او در من
هر خیالی که نقش می بندم
بود آن یوسفی و پیراهن
جام گیتی نما به دست آور
تا نماید تو را به تو روشن
کنج میخانه جنت الماویست
خوش بهشتیست گر کنی مسکن
دست ساقی ما بگیر و ببوس
سرخود را به پای او افکن
عاشق مست چون سخن گوید
عقل مخمور می شود الکن
گر تو هستی محب سید ما
دل رند شکسته را مشکن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
ایها الطالب چو جای ما و من
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من ، من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحان حلافی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت می ساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من