عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد
آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد
ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم
گرمان همای وصل تو زیر پرآورد
از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد
هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد
جانم فدای باد که او هر سحرگهی
از راه دل بجان خبر دلبر آورد
گویند وصل دوست بجانی توان خرید
سهلست اینقدر اگر او سر درآورد
ای بس گهر که ریزد چشمم بدست اشک
برپای دوست و خون زدلم سر برآورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد
در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد
گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد
هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد
یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دلم زدرد تو خون شدترا چه غم دارد
نه عشق تو چو منی در زمانه کم دارد
مرا بعشوه ازین بیش در جوال مکن
که دل چو وعده تو پای در عدم دارد
ز روی خوب تو دانی که بر تواند خورد؟
کسی خورد که بخروارها درم دارد
میان اینهمه محنت نگوئیم چونی
کسیکه چو نتوکسی دارد او چه غم دارد
ز روزگار قفاها چنین خورد بیشک
چو من گدای که معشوق محتشم دارد
گمان من همه این بود کوچودل ببرد
بجان ندارد قصدی ولیک هم دارد
دل من ارزجهان اختیار عشق تو کرد
سزای خویش بدین کرده لاجرم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
هیچ کس را هوش عشق تو درسر نشود
کش غم هجر تو با مرگ برابر نشود
نتوان کشت مرا گر طمع وصل کنم
هیچ عاشق بچنین جرمی کافی نشود
جان زمن خواهی ودانی که محابانکنم
بوسه خواهم و دانم که میسر نشود
از دل و دوست بدردم من و میباید ساخت
که کسی از دل و از دوست بداور نشود
صفت درد دل من زسر زلف بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
عاشق روی تو شد دل چه ملامت کنمش
بچنان رخ که تو داری چکندگر نشود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
عشق تو تا دست سوی جان نبرد
با دل من دست به پیمان نبرد
تا دل من دل ز جهان برنداشت
نام چو تو دلبر جانان نبرد
دیده همی گرید و گو خون گری
چند بدو گفتم و فرمان نبرد
صبر که میگفت ترا من بَسَم
این همه می‌گفت و به پایان نبرد
دل که همی راه سلامت سپرد
عاقبت از عشق تو هم جان نبرد
با دل خود چاره چه سازم که کس
از دل خود قصه به سلطان نبرد
هم به فدای تو کنم زود جان
گرچه کسی زیره به کرمان نبرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
لعل تو در سخن شکر ریزد
جزع من در سحر گهر ریزد
حس تو هر قدح که نوش کند
جرعه بر روی ماه و خور ریزد
هر نفس دفع چشم بدرا صبح
سیم در دیده قمر ریزد
بر رخم از هوای تو دم سرد
چون خزان توده های زر ریزد
گر بداند حقیقت حسنت
ماه را زهره بر جگر ریزد
تیر مژگان مزن که چشم تو خود
خون صد دل بیک نظر ریزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
آخر یکی بکوی فلانکس گذر کنید
در حال این شکسته دل آخر نظر کنید
ما را ز روی آن گل خندان نشان دهید
او را زحال این دل غمگین خبر کنید
با آن رخ چوماه چه نام قمر برید
با آن لب چو لعل چه یاد شکر کنید
چون راه او روید قلم وار از نخست
ده جا میان ببندید از پای سر کنید
او را خبر دهید که چون سخت گشت کار
باشد که پاره دل او نرم تر کنید
ورپرسد از شما که چگونست حال او
گوئید سوختست و سخن مختصر کنید
او را بیاورید و پس آنگه بروی او
یک ساغر از صراحی می زود در کنید
وریک ترانه نرم بگوید برای ما
همچون دهانش دامن او پر گهر کنید
می رنج دل بکاهد آن می مرا دهید
زر کار ما بسازد تدبیر زر کنید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بهار امسال بس خوش مینماید
چو روی یار دلکش مینماید
ز رنگ لاله های نو شکفته
همه صحرا منقش مینماید
مگر گل غافلست از عمر کوته
که چونین خرم و کش مینماید
بنفشه دوش می خوردست گوئی
که جعدش بس مشوش مینماید
دل لاله نگر همچون دل من
که در عشقش پرآتش مینماید
بعینه تاج نرگس همچو ماهست
که پروین گرد او شش مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
پشتم ز غم فراق خم دارد
رویم ز سرشک دیده نم دارد
من عشق ترا نهفته چون دارم
کم آب دودیده متهم دارد
در زیر گلیم چون توان زد طبل
کاندر همه عالمم علم دارد
رویم زغمت برنگ که گشتست
بر تو بدوجو تراچه غم دارد
چون من بود و زمن بترحقا
درویش که یار محتشم دارد
وصل تو هزار وعده ام دادست
آری نه ازین متاع کم دارد
با دلبر می ز جام زر نوشد
چون نرگس هر که شش درم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نه چون رخ رنگینت گل در چمنی باشد
نه چون بر سیمینت برگ سمنی باشد
روی تو و نام گل نی نی چه حدیثست این
لعل تو و یاد من این خود سخنی باشد
گفتیکه مرا خواهی غم میخورو جانمیگن
غم خوردن و جان کندن کار چو منی باشد
زان مهر که بنمودی یکذره نمیبینم
مهرتو بسان صبح خود دم زدنی باشد
گفتم بدهی بوسه آخر من مسکین را
گفتی که دهم آری تا کم دهنی باشد
دل گشت مرا دشمن خود را چه نگه دارم
زان خصم که او با من در پیرهنی باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دل جفا بیش بر نمی تابد
جان غم خویش بر نمیتابد
مکن ایجان و دیده بی نمکی
کاین دل ریش بر نمیتابد
جانطلب میکنی مکن کایننفس
داور از پیش بر نمیتابد
گفتمت بوسه گفتیم جانی
به بیندیش بر نمیتابد
به بیرزد هزارجان لیکن
کار درویش بر نمیتابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
زنجیر چو آنزلف پراکنده نباشد
خورشید چو آنعارض رخشنده نباشد
خورشید که باشد که ترا بنده نباشد
زنجیر چو آنزلف سرافکنده نباشد
روزی که تو برگرد گلت طره فشانی
خورشید که باشد که ترا بنده نباشد
وانجا که نهی ناوک غمزه بکمان در
مه کیست که از تو سپر افکنده نباشد
پیش لب خندان تو گل گرچه بخندد
خود داند کان خنده چو این خنده نباشد
زینگونه بخون ریختن اردست بر آری
ترسم که دگر سال کسی زنده نباشد
زین حسن مشو غره که بازار گل سرخ
بس تیز بود لیکن پاینده نباشد
ببرید سرزلف و سزا کرد و بگفتم
ما را مکش ایزلف که فرخنده نباشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل من زان کسی بیغم نیابد
که آن جوید که در عالم نیابد
چرا جویم وفا از تو که هرگز
کسی حسن و وفا با هم نیابد
دلم خون شد ببوی دوستی نیک
ببد راضی است ترسم هم نیابد
نزد بر پای کس بوسی که حالی
ز دستش سیلی محکم نیابد
چه مایه شادی دل خورد آخر
ز محرومی که یک محرم نیابد
گل خوش طبع همدم با صبا هست
دهان نگشاید او همدم نیابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کسیکه بر همه آفاق دوستاری کرد
ببین که عشق تو در وی چه خرده کاری کرد
بکام دشمن شد دل گناه او همه آنک
بپیش روی تو دعوی دوستاری کرد
مرا از‌ آتش دل رخت صبر سوخته بود
ولی بدولت تو آب چشم یاری کرد
ز صبر خویش عجب مانده ام که چون عمری
قفای هجر همی خورد و سازگاری کرد
هزار جان گرامی بناز پرورده
فدای صبر که انصاف جان سپاری کرد
نهان ز زلف بگفتی که بوسه بدهم
بگفتمت که بگوئی ولی نیاری کرد
خیال روی تو تشریف داده بد دوشم
عفی الله او که بدین قدر حق گذاری کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نگارم عنبر از مه مینماید
ز سنبل شکل خرگه مینماید
رخ همچون مه او در شب زلف
دل گمگشته را ره مینماید
غلام آنرخم کش خط دمیدست
که اکنون خود یکی ده مینماید
بپیش روی تومه کیست باری
دم طاوس صد مه مینماید
گل از تو بو برد پس آورد رنگ
ازینش عمر کوته مینماید
خیالت داشت حس العهد آخر
که ما را روی گه گه مینماید
بجانی یک نگه، لیکن بآنشرط
که جان بستاند آنگه مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از آه دلم قمر بسوزد
وز نور رخت نظر بسوزد
در عالم عشق مرغ جانرا
اندر طلب تو پر بسوزد
از شرم تو چون کمر ببندی
جوزا بدرد کمر بسوزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
روز بآخر رسید و یار نیامد
هیچکس از پیش آن نگار نیامد
گفتم با او غمی بگویم اکنون
با که بگویم که غمگسار نیامد
اینهمه بر من ز روز گاربد آمد؟
نه، ز دل آمد ز روزگار نیامد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
یاری که بری چو سیم دارد
کوچک دهنی چو میم دارد
گل جامه ز عشق او دریدست
مه دل ز غمش دونیم دارد
نشکیبم ازو که با حدیثش
دل دوستی قدیم دارد
جز سیم نسیم او نبوید
ای شادی آنکه سیم دارد
نامم نبرد مگر بدشنام
او حرمت من عظیم دارد
یک بوسه بجان نمی فروشد
انصاف دلی سلیم دارد
چون شحنه شهر کشته اوست
ما را بکشد چه بیم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غمش در دل تنگ ما می نشیند
ندانم بر آتش چرا می نشیند
دلم نیز مستوجب هر غمی هست
که بر شاهراه بلا می نشیند
مرا بر سر آتشی می نشاند
چو بینم که با ناسزا می نشیند
مرا گفت با دیگری می نشینی
ندانم که این بر کجا می نشیند
کمر بر چه بندد نداند نگارم؟
که این بار بر جان ما مینشیند