عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
من به او زنده توئی زنده به جان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
سین انسان گر برافتد از میان
اول و آخر نماند غیر آن
چوی نمانی تو نماند غیر تو
بس بدیع است این معانی را بیان
نوش کن می جام راهم لعل ساز
تا بیابی لذتی از جسم و جان
بگذر از نام و نشان خویشتن
بی نشان شو تا از او یابی نشان
چیست عالم پردهٔ نقش خیال
پرده را بردار می بینش عیان
یار سرمست است ما را در کنار
دست با او در کمر او در میان
نعمت الله عاشق و معشوق ماست
بلکه خود عشق است پیش عاشقان
این چنین پیدا و پنهان آن چنان
بر کنار از ما و با ما در میان
مانشان از بی نشانی یافتیم
بی نشان شو تا بیابی آن نشان
در خرابات مغان مست و خراب
همدم جامیم و فارغ ازجهان
دردمندیم و دوا درد دل است
کشتهٔ عشقیم وحی جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پریشان آشیان
سر به پای او فکن دستش بگیر
آستینی بر همه عالم فشان
ذوق سرمستی ز سر مستان طلب
نعمت الله را ز خوان عارفان
اول و آخر نماند غیر آن
چوی نمانی تو نماند غیر تو
بس بدیع است این معانی را بیان
نوش کن می جام راهم لعل ساز
تا بیابی لذتی از جسم و جان
بگذر از نام و نشان خویشتن
بی نشان شو تا از او یابی نشان
چیست عالم پردهٔ نقش خیال
پرده را بردار می بینش عیان
یار سرمست است ما را در کنار
دست با او در کمر او در میان
نعمت الله عاشق و معشوق ماست
بلکه خود عشق است پیش عاشقان
این چنین پیدا و پنهان آن چنان
بر کنار از ما و با ما در میان
مانشان از بی نشانی یافتیم
بی نشان شو تا بیابی آن نشان
در خرابات مغان مست و خراب
همدم جامیم و فارغ ازجهان
دردمندیم و دوا درد دل است
کشتهٔ عشقیم وحی جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پریشان آشیان
سر به پای او فکن دستش بگیر
آستینی بر همه عالم فشان
ذوق سرمستی ز سر مستان طلب
نعمت الله را ز خوان عارفان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مست بودی مست رفتی از جهان
مست باشی مست خیزی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور باشد همچنان
هر چه ورزی دان که می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
مست باشی مست خیزی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور باشد همچنان
هر چه ورزی دان که می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان
و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان
تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان
خراباتست و مارمست و ساقی جام می بر دست
چه خوشحالی که من دارم مدام از صحبت رندان
مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی
به آنها کی فرود آید زمام همت رندان
نعیم نعمت رندی مجو از جنت رندان
بیا از نعمت الله جو نعیم نعمت رندان
و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان
تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان
خراباتست و مارمست و ساقی جام می بر دست
چه خوشحالی که من دارم مدام از صحبت رندان
مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی
به آنها کی فرود آید زمام همت رندان
نعیم نعمت رندی مجو از جنت رندان
بیا از نعمت الله جو نعیم نعمت رندان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
حمد تو بینهایت و لطف تو بیکران
با جمله در حدیث و جمال تو بس عیان
فی الجمله چون منم تو همه کیستی بگو
ور خود توئی بگو که من اکنون شدم نهان
در کعبه و کنشت و خرابات وصل تست
در زهد و در صلاح و در انکار و امتحان
فی الجمله عارفیم به هر صورتی که هست
در دیدن صفات و کمال تو هر زمان
با ما توئی و از تو جدا نیست هیچ چیز
پیوند ما و تو به کرم هست جاودان
نور تو آسمان و زمین را ظهور داد
روشن شد از جمال و کمال تو این جهان
سید به بنده داد و جودی ز جود خود
بنمود آنچه بود به ارباب این و آن
با جمله در حدیث و جمال تو بس عیان
فی الجمله چون منم تو همه کیستی بگو
ور خود توئی بگو که من اکنون شدم نهان
در کعبه و کنشت و خرابات وصل تست
در زهد و در صلاح و در انکار و امتحان
فی الجمله عارفیم به هر صورتی که هست
در دیدن صفات و کمال تو هر زمان
با ما توئی و از تو جدا نیست هیچ چیز
پیوند ما و تو به کرم هست جاودان
نور تو آسمان و زمین را ظهور داد
روشن شد از جمال و کمال تو این جهان
سید به بنده داد و جودی ز جود خود
بنمود آنچه بود به ارباب این و آن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
چه خوش ذوقیست ذوق باده نوشان
چه خوش کوئیست کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان
چه خوشحالی است حال بینوایان
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
شراب وحدت از جام محبت
به روی یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است شعر نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
چه خوش کوئیست کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان
چه خوشحالی است حال بینوایان
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
شراب وحدت از جام محبت
به روی یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است شعر نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
قدمی نه به خلوت یاران
یار اگر بایدت بیا یاران
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرهٔ باران
کار ما عاشقی بود دائم
بود این کار کار بیکاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خار پیش میخواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندهٔ سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
یار اگر بایدت بیا یاران
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرهٔ باران
کار ما عاشقی بود دائم
بود این کار کار بیکاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خار پیش میخواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندهٔ سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
گاه تاریکست و گه روشن سرای این جهان
غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان
گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش
بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان
اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون
عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو
خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان
دائماً خر بنده ای باشد که آمد شد کند
هر که باشد همچو خواجه در قفای این جهان
می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا
باد پیماید که افتد در هوای این جهان
محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی
بی خرد نامش کند دولتسرای این جهان
نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمی خواهد چه جای این جهان
غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان
گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش
بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان
اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون
عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو
خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان
دائماً خر بنده ای باشد که آمد شد کند
هر که باشد همچو خواجه در قفای این جهان
می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا
باد پیماید که افتد در هوای این جهان
محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی
بی خرد نامش کند دولتسرای این جهان
نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمی خواهد چه جای این جهان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
جام گیتی نما ز ما بستان
ساغر پر ز ما بیا بستان
دُردی درد دل دوا باشد
دردمندی خوشی دوا بستان
گر بلائی دهد خدا دریاب
بخشش حضرت خدا بستان
چون رسیدی در این سرابستان
هم مرادی از این سرا بستان
بر سر آب چشم ما بنشین
آبروئی ز چشم ما بستان
گر به بستان گذر کنی نفسی
همچو بلبل ز گل نوا بستان
نعمت الله مجو ز بیگانه
هر چه خواهی ز آشنا بستان
ساغر پر ز ما بیا بستان
دُردی درد دل دوا باشد
دردمندی خوشی دوا بستان
گر بلائی دهد خدا دریاب
بخشش حضرت خدا بستان
چون رسیدی در این سرابستان
هم مرادی از این سرا بستان
بر سر آب چشم ما بنشین
آبروئی ز چشم ما بستان
گر به بستان گذر کنی نفسی
همچو بلبل ز گل نوا بستان
نعمت الله مجو ز بیگانه
هر چه خواهی ز آشنا بستان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
مائیم و جام باده و جانان جاودان
از خویش آشنا شده بیگانه جاودان
بگذر ز عقل و عاشق دیوانه را بگیر
یارب که باد عاشق دیوانه جاودان
خوش جنتی است روضهٔ رندان می فروش
جام شراب و صحبت رندانه جاودان
جاوید دل مجاور درگاه دلبر است
ثابت قدم ستاده و مردانه جاودان
در بزم عشق عاشق و مستیم و باده نوش
بنشسته دل همی خوش و مستانه جاودان
بنموده ایم ظاهر و باطن به هم عیان
پیوند جان ماست به جانانه جاودان
دیدیم سیدی که جهان در پناه اوست
بر عرش دل نشسته و شاهانه جاودان
از خویش آشنا شده بیگانه جاودان
بگذر ز عقل و عاشق دیوانه را بگیر
یارب که باد عاشق دیوانه جاودان
خوش جنتی است روضهٔ رندان می فروش
جام شراب و صحبت رندانه جاودان
جاوید دل مجاور درگاه دلبر است
ثابت قدم ستاده و مردانه جاودان
در بزم عشق عاشق و مستیم و باده نوش
بنشسته دل همی خوش و مستانه جاودان
بنموده ایم ظاهر و باطن به هم عیان
پیوند جان ماست به جانانه جاودان
دیدیم سیدی که جهان در پناه اوست
بر عرش دل نشسته و شاهانه جاودان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
وقت سرمستی است مخموری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
گر خدا خواهی جدا از خود مدان
از خدا می دان خدا از خود مدان
گر همه عالم به درویشی دهی
لطف می فرما عطا از خود مدان
فاعل مختار در عالم یکی است
در حقیقت فعل ما از خود مدان
ما به او محتاج و او از ما غنی
تو فقیری این غنا از خود مدان
از فنا و از بقا بگذر خوشی
این فنا و این بقا از خود مدان
درد او بخشد دوا هم او دهد
عارفا درد و دوا از خود مدان
در همه حالی که باشی ای عزیز
نعمت الله را جدا از خود مدان
از خدا می دان خدا از خود مدان
گر همه عالم به درویشی دهی
لطف می فرما عطا از خود مدان
فاعل مختار در عالم یکی است
در حقیقت فعل ما از خود مدان
ما به او محتاج و او از ما غنی
تو فقیری این غنا از خود مدان
از فنا و از بقا بگذر خوشی
این فنا و این بقا از خود مدان
درد او بخشد دوا هم او دهد
عارفا درد و دوا از خود مدان
در همه حالی که باشی ای عزیز
نعمت الله را جدا از خود مدان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
از ما مکن کنار که مائیم در میان
ما را کنار گیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته کمر به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما
مائیم حی و عشق نمائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدیست که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
ما را کنار گیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته کمر به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما
مائیم حی و عشق نمائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدیست که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
دمی در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
نگر صورتگری در عین صورت
در این صورت تو آن معنی نظر کن
حباب و موج و قطره جمله آبند
بجو این جمله در دریا نظر کن
نقاب ماه را بگشا و بنگر
به نور آفتاب ما نظر کن
دلی چون آینه روشن به دست آر
در آن دلدار بی همتا نظر کن
خیالش نقش کن بر پردهٔ چشم
به عین دیدهٔ بینا نظر کن
چو عالم می نماید نعمت الله
نظر کن در همه اشیا نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
نگر صورتگری در عین صورت
در این صورت تو آن معنی نظر کن
حباب و موج و قطره جمله آبند
بجو این جمله در دریا نظر کن
نقاب ماه را بگشا و بنگر
به نور آفتاب ما نظر کن
دلی چون آینه روشن به دست آر
در آن دلدار بی همتا نظر کن
خیالش نقش کن بر پردهٔ چشم
به عین دیدهٔ بینا نظر کن
چو عالم می نماید نعمت الله
نظر کن در همه اشیا نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
بیا در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
درین دریای بی پایان قدم نه
به عین ما درین دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدهٔ بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
درین دریای بی پایان قدم نه
به عین ما درین دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدهٔ بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ای دل ز جهان ، جهان گذر کن
در عالم عاشقی سفر کن
از خلوت صومعه برون آی
در گوشهٔ میکده مقر کن
در بحر محیط حال حل شو
دامن چو صدف پر از گهر کن
مستانه در آی درخرابات
یاران حریف را خبر کن
از خانقه وجود و صورت
جز معنی عشق او به در کن
بگذر ز حدیث دی و فردا
امروز صفات خود دگر کن
خواهی که خدای را ببینی
در چهرهٔ سیدم نظر کن
در عالم عاشقی سفر کن
از خلوت صومعه برون آی
در گوشهٔ میکده مقر کن
در بحر محیط حال حل شو
دامن چو صدف پر از گهر کن
مستانه در آی درخرابات
یاران حریف را خبر کن
از خانقه وجود و صورت
جز معنی عشق او به در کن
بگذر ز حدیث دی و فردا
امروز صفات خود دگر کن
خواهی که خدای را ببینی
در چهرهٔ سیدم نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
در چشم پر آب ما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
ای دل به درخانهٔ جانانه گذر کن
مستانه در آن کوچهٔ میخانه گذر کن
هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل
رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن
با صورت جان مهر معانی نتوان یافت
چون سایه شو و بر در آن خانه گذر کن
جان ساز تو پروانهٔ آن شمع جمالش
مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
بی منت کاشانه ز کاشانه گذر کن
ریش دل ما مرهم و افسون بپذیرد
ای ناصح ازین گفتن افسانه گذر کن
سید تو اگر طالب دردانهٔ عشقی
دریا شو و از قطرهٔ دردانه گذر کن
مستانه در آن کوچهٔ میخانه گذر کن
هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل
رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن
با صورت جان مهر معانی نتوان یافت
چون سایه شو و بر در آن خانه گذر کن
جان ساز تو پروانهٔ آن شمع جمالش
مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
بی منت کاشانه ز کاشانه گذر کن
ریش دل ما مرهم و افسون بپذیرد
ای ناصح ازین گفتن افسانه گذر کن
سید تو اگر طالب دردانهٔ عشقی
دریا شو و از قطرهٔ دردانه گذر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن