عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
بشنو ای یار و اضطراب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنی ای است حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمهٔ رباب مکن
می خوری ، خواب می کنی شب و روز
اعتمادی به خورد و خواب مکن
می مخور چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را شوی چرا منکر
سر آبی چنان سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع و اجتناب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنی ای است حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمهٔ رباب مکن
می خوری ، خواب می کنی شب و روز
اعتمادی به خورد و خواب مکن
می مخور چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را شوی چرا منکر
سر آبی چنان سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع و اجتناب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
دور شو ای عقل نادانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بی کاران بود
این چنین کار ار نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون تو را ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بی کاران بود
این چنین کار ار نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون تو را ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
در صحبت ما همه صفاین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
دردمندیم و از دوا ایمن
بینوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که باشد او باقی
همچو ما گردد از فنا ایمن
هر که خواهی و هر که بینی بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه در آ به میخانه
تا که گردی چو اولیا ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندهٔ سید خراباتی
رند مستیم و از شما ایمن
بینوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که باشد او باقی
همچو ما گردد از فنا ایمن
هر که خواهی و هر که بینی بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه در آ به میخانه
تا که گردی چو اولیا ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندهٔ سید خراباتی
رند مستیم و از شما ایمن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴
حال من از آن نرگس مستانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه باری نتوان یافت حضوری
ای یار حضور از در میخانه طلب کن
آن چیز که از عالم صدساله ندیدی
از یک نظر عاشق دیوان طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفین است
گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست
مردانگی از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختهٔ آتش عشقش
در سینهٔ شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک دیدهٔ دریا دل سید
در دیدهٔ ما در شو و دردانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه باری نتوان یافت حضوری
ای یار حضور از در میخانه طلب کن
آن چیز که از عالم صدساله ندیدی
از یک نظر عاشق دیوان طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفین است
گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست
مردانگی از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختهٔ آتش عشقش
در سینهٔ شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک دیدهٔ دریا دل سید
در دیدهٔ ما در شو و دردانه طلب کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
عاشقانه بشنو و خوش پند ما را گوش کن
در خرابات فنا جام بلا را نوش کن
سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ
دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن
ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده
آتشی درخوردن و چون خم می خوش جوش کن
زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن
جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن
پادشاه عشق خوش در غارت ملک دلست
گر تو را عشقست جان ، دل فدای اوش کن
مطربا قولی بگو عشاق را خوشوقت ساز
ساقیا جامی بیار و عالمی مدهوش کن
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید به تو
ذوق اگر داری بیا و عاشقانه گوش کن
در خرابات فنا جام بلا را نوش کن
سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ
دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن
ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده
آتشی درخوردن و چون خم می خوش جوش کن
زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن
جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن
پادشاه عشق خوش در غارت ملک دلست
گر تو را عشقست جان ، دل فدای اوش کن
مطربا قولی بگو عشاق را خوشوقت ساز
ساقیا جامی بیار و عالمی مدهوش کن
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید به تو
ذوق اگر داری بیا و عاشقانه گوش کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن
داری هوا که گردی سردار بر در او
در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن
هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست
مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن
جام شراب می نوش شادی روی رندان
مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن
با سید خرابات رندانه عهد بستی
مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن
داری هوا که گردی سردار بر در او
در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن
هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست
مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن
جام شراب می نوش شادی روی رندان
مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن
با سید خرابات رندانه عهد بستی
مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
خادم او را سزد اقلیم شاهی یافتن
سلطنت از خدمت نور الهی یافتن
بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه
کز قبول او توانی پادشاهی یافتن
شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست
طرح کردن هرچه را از مال و جاهی یافتن
خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی
پادشه در جامهٔ مرد سپاهی یافتن
در ضمیر روشن می ، نور ساقی دیده ام
خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن
ساقی سرمست دیدم صبح جام می به دست
خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن
نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب
ور ز غیر ما بخواهی آن نخواهی یافتن
سلطنت از خدمت نور الهی یافتن
بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه
کز قبول او توانی پادشاهی یافتن
شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست
طرح کردن هرچه را از مال و جاهی یافتن
خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی
پادشه در جامهٔ مرد سپاهی یافتن
در ضمیر روشن می ، نور ساقی دیده ام
خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن
ساقی سرمست دیدم صبح جام می به دست
خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن
نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب
ور ز غیر ما بخواهی آن نخواهی یافتن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
من عین تو و تو عین وین عینین
یک عین بود ظهور او در کونین
هر گه که دو جام پر کنند از یک می
این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین
جامی ز شراب خانه دارد رطلی
جامی دگر از می مصفای متین
هر چند که آب را نباشد لونی
چون در دو قدح کنی نماید لونین
در شمس و قمر نگر که روشن بینی
یک نور که رو نموده اندر عنین
گر سلطنت صورت و معنی یابی
شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین
زاهد به هوای جنتین و سید
باشد بیدات جنتینش سجنین
یک عین بود ظهور او در کونین
هر گه که دو جام پر کنند از یک می
این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین
جامی ز شراب خانه دارد رطلی
جامی دگر از می مصفای متین
هر چند که آب را نباشد لونی
چون در دو قدح کنی نماید لونین
در شمس و قمر نگر که روشن بینی
یک نور که رو نموده اندر عنین
گر سلطنت صورت و معنی یابی
شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین
زاهد به هوای جنتین و سید
باشد بیدات جنتینش سجنین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
زهی چشمی که می بینیم دایم این لقای تو
منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو
بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق
که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو
هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده
که غیرتو نمی زیبد کسی دیگر به جای تو
دلم خلوتسرای تست خوش بنشین به جای خود
ندارم در همه عالم هوائی جز هوای تو
خراباتست ومن سرمست و ساقی جام می بر دست
سبوئی می کشم دائم از آن خم صفای تو
خیال زاهد رعنا هوای جنت المأوی
بهشت جاودان ما در خلوتسرای تو
دعای دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت
به هرجائی به صدق دل به جان گویم دعای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
من آن دل زندهٔ عشقم که دادم جان برای تو
به هر صورت که می بینم خیالت نقش می بندم
چه نورش در نظر دارم لقای که لقای تو
ز بیگانه کجا پرسم نشان آشنا دارم
که در عالم نمی یابم به جز تو آشنای تو
به یمن دولت عشق تو سلطانی کند سید
کجا شاهی چنین باشد که باشد او گدای تو
منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو
بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق
که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو
هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده
که غیرتو نمی زیبد کسی دیگر به جای تو
دلم خلوتسرای تست خوش بنشین به جای خود
ندارم در همه عالم هوائی جز هوای تو
خراباتست ومن سرمست و ساقی جام می بر دست
سبوئی می کشم دائم از آن خم صفای تو
خیال زاهد رعنا هوای جنت المأوی
بهشت جاودان ما در خلوتسرای تو
دعای دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت
به هرجائی به صدق دل به جان گویم دعای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
من آن دل زندهٔ عشقم که دادم جان برای تو
به هر صورت که می بینم خیالت نقش می بندم
چه نورش در نظر دارم لقای که لقای تو
ز بیگانه کجا پرسم نشان آشنا دارم
که در عالم نمی یابم به جز تو آشنای تو
به یمن دولت عشق تو سلطانی کند سید
کجا شاهی چنین باشد که باشد او گدای تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
ای تاج فرق شاه فلک خاک پای تو
وی پادشاه صورت و معنی گدای تو
مقصود از آفرینش عالم توئی و بس
ای جسم و جان ، دنیی وعقبی فدای تو
آئینهٔ صفات الهی و عارفان
بینند آن صفات به نور صفای تو
خلوتسرای نقش خیال تو چشم ماست
غیر تو نیست لایق خلوتسرای تو
بیگانه از خدای نباشد به هیچ روی
هر عاشقی که هست چو ما آشنای تو
تو نور آفتاب وجودی و کاینات
مانند ذره رقص کنان در هوای تو
دل دارد از بلای تو ذوق خوشی مدام
صد جان فدای ذوق خوشی مبتلای تو
ای جان انس و جان ، دل ما جایگاه تست
هرگز نداشتیم کسی را به جای تو
روح القدس که سرور ملک ملایکست
آمد به زیر سایهٔ فر همای تو
گر هست طاعت دگری روزه و نماز
حمد خداست طاعت ما و ثنای تو
سید سریر سلطنش عرش اعظم است
تا بار یافت در حرم کبریای تو
وی پادشاه صورت و معنی گدای تو
مقصود از آفرینش عالم توئی و بس
ای جسم و جان ، دنیی وعقبی فدای تو
آئینهٔ صفات الهی و عارفان
بینند آن صفات به نور صفای تو
خلوتسرای نقش خیال تو چشم ماست
غیر تو نیست لایق خلوتسرای تو
بیگانه از خدای نباشد به هیچ روی
هر عاشقی که هست چو ما آشنای تو
تو نور آفتاب وجودی و کاینات
مانند ذره رقص کنان در هوای تو
دل دارد از بلای تو ذوق خوشی مدام
صد جان فدای ذوق خوشی مبتلای تو
ای جان انس و جان ، دل ما جایگاه تست
هرگز نداشتیم کسی را به جای تو
روح القدس که سرور ملک ملایکست
آمد به زیر سایهٔ فر همای تو
گر هست طاعت دگری روزه و نماز
حمد خداست طاعت ما و ثنای تو
سید سریر سلطنش عرش اعظم است
تا بار یافت در حرم کبریای تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
شاهان جهان باشند از جان چو گدای تو
محبوب تر از جانی صد جان به فدای تو
رندان ز تو می جویند زهاد ز تو حلوا
هر کس به هوای خود مائیم و هوای تو
دل خلوت خاص تست ، بنشین تو به جای خود
والله که نخواهم داشت غیر تو به جای تو
گر دست مرا گیری من دامن تو گیرم
پائی ز تو گر یابم آیم به سرای تو
گویند که این و آن باشند برای ما
نی نی که غلط کردند هستند برای تو
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
هر نور که می یابم بینم به لقای تو
در دار فنا سید از عشق تو گر جان داد
جانش ز خدا جوید پیوسته بقای تو
محبوب تر از جانی صد جان به فدای تو
رندان ز تو می جویند زهاد ز تو حلوا
هر کس به هوای خود مائیم و هوای تو
دل خلوت خاص تست ، بنشین تو به جای خود
والله که نخواهم داشت غیر تو به جای تو
گر دست مرا گیری من دامن تو گیرم
پائی ز تو گر یابم آیم به سرای تو
گویند که این و آن باشند برای ما
نی نی که غلط کردند هستند برای تو
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
هر نور که می یابم بینم به لقای تو
در دار فنا سید از عشق تو گر جان داد
جانش ز خدا جوید پیوسته بقای تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
کنم جان عزیز خود فدای که فدای تو
نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی
چه خوش باشد اگر یابد نوائی بینوای تو
دلم خلوتسرای تست غیری درنمی گنجد
ندارم در همه عالم کسی دیگر به جای تو
گذشتم از خودی بی شک برای دولت وصلت
به صدق دل شدم دائم برای تو برای تو
اگر چه زاهد رعنا بهشت جاودان جوید
بهشت جاودان من در خلوتسرای تو
هوای تست عمر من همیشه از خدا خواهم
چه خوش عمری که من دارم که هستم در هوای تو
مشو بیگانه از سید که سید رند سرمست است
به جای خویش می دارش که باشد آشنای تو
کنم جان عزیز خود فدای که فدای تو
نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی
چه خوش باشد اگر یابد نوائی بینوای تو
دلم خلوتسرای تست غیری درنمی گنجد
ندارم در همه عالم کسی دیگر به جای تو
گذشتم از خودی بی شک برای دولت وصلت
به صدق دل شدم دائم برای تو برای تو
اگر چه زاهد رعنا بهشت جاودان جوید
بهشت جاودان من در خلوتسرای تو
هوای تست عمر من همیشه از خدا خواهم
چه خوش عمری که من دارم که هستم در هوای تو
مشو بیگانه از سید که سید رند سرمست است
به جای خویش می دارش که باشد آشنای تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
ای منور دیدهٔ مردم به نور روی تو
عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو
عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی
گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو
هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای
می نماید در نظر نقش خیال روی تو
گر به کعبه می روم یا می روم در میکده
واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو
ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می رود
می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو
قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد
کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو
زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو
سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو
عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو
عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی
گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو
هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای
می نماید در نظر نقش خیال روی تو
گر به کعبه می روم یا می روم در میکده
واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو
ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می رود
می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو
قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد
کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو
زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو
سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو
محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو
اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد
نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو
به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو
وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو
دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد
کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو
به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل
سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو
اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید
منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو
اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن
حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو
محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو
اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد
نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو
به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو
وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو
دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد
کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو
به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل
سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو
اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید
منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو
اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن
حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو