عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یک باره در وفا برآور
وین قهر قدیم را سر آور
یا محرم کعبه صفا کن
یا بر سر کوی بتگر آور
گر نقش بدیم خامه سر کن
ور سطر کجیم مسطر آور
پیراهن گل هزار رنگست
رنگیش هم از وفا برآور
طوفان هزار موجه داری
کشتی هزار لنگر آور
گر بد مستیم باده کم ده
ور مخموریم ساغر آور
ور از شر و شور ما به تنگی
مجلس برچین و بستر آور
ای هادی کعبه «نظیری »
مؤمن بردیش کافر آور
امروز به رنگ دیگرش بر
فرداش به نظر دیگر آور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
طلوع باده ز شام و سحر دریغ مدار
ز خاک جرعه خود چون قمر دریغ مدار
اگر به گنج سر بیل باغبان آید
بگو که آب زر از جام زر دریغ مدار
حیات تلخ بده عیش خوشگوار بگیر
چو عشق تیغ کشد جان و سر دریغ مدار
به شکر آن که حدیثی چو انگبین داری
ز سایلان ترش رو شکر دریغ مدار
تو را به بینش کوتاه خویش نتوان دید
مگر تو را به تو بینم نظر دریغ مدار
درون جانی و در پرده ای ز مردم چشم
جمال اگر ننمایی خبر دریغ مدار
همیشه چشم به احسان آشنا دارد
ز خاک کشته غربت گذر دریغ مدار
جراحت دل شوریده خشک می گردد
از آن دو زلف سیه مشک تر دریغ مدار
بیان شوق «نظیری » دراز انشایی است
بیاض چهره ز خون جگر دریغ مدار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تعظیم پیام دل آگاه نگه دار
پیغام دل خویش مگو آه نگه دار
تا دامن گل پرده گلزار دریدست
ای شاخ گیا رشته کوتاه نگه دار
بر من که حریفان صبوحی نخروشند
تو قهقهه گل به سحرگاه نگه دار
شد عشق که از منزل جانان خبر آرد
ای عقل تو بنشین و سر راه نگه دار
مجلس به مرادست و محبت به تقاضا
از صدر گرانی برو درگاه نگه دار
عاشق ز کجا و سخن صبر و جدایی
یارب تو ازین تهمت ناگاه نگه دار
با خجلت جرم از در عجز و ره زاری
باز آمده ام خواه بکش خواه نگه دار
زندان وطن به که گلستان غریبی
از مصر به کنعان بر و در چاه نگه دار
خواهی که به تو بیش شود شوق «نظیری »
از پیش خودش گاه بران گاه نگه دار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
جام گیر اختر افتاده بر افلاک انداز
روح شو عاریت خاک سوی خاک انداز
دعوی عقل جز از عشق مشخص نشود
بحث کج را به در داور بی باک انداز
با چنین دیده آلوده تو را نتوان دید
دیده از خود ده و بر خود نظر پاک انداز
نقش موهوم مرا از دل من پاک بروب
بر در از خلوت خود ریزه خاشاک انداز
همه جا دام ز گیسوی تو انداخته اند
تو درین دشت عنان سر ده و فتراک انداز
هرکه را بدرقه آن لشکر مژگان باشد
گو همه بار به وادی خطرناک انداز
دیده آن که نظر جز به جمال تو کند
ناوک انداز بر آن دیده و چالاک انداز
حسن شوخ از در و دیوار نماید ناچار
باغبان گو سر پر عربده تاک انداز
آن که در پیرهن پاره یوسف بیند
گو نگاهی به سوی این جگر چاک انداز
دوست گانی به حریفان سحر خیز دهند
چاره علت مخمور به تریاک انداز
همت از ساغر لبریز «نظیری » خیزد
می خور و نقب به گنجینه امساک انداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سر برآور بر کله داران قباها تنگ ساز
روی بنما عاقل و دیوانه را یک رنگ ساز
شاه و درویش از دل و جان آرزومند تواند
گر نسازی با پلاس فقر با اورنگ ساز
خواست ایزد از دل سخت تو بنماید مثل
با خلیل خویش گفتا کعبه را از سنگ ساز
ما به کلی بر تو ملک دل مسلم داشتیم
حسن را بر تخت بنشان غمزه را سرهنگ ساز
با تو گستاخی است گفتن ترک بدخویی نمای
با دل خود گفته ایم آیینه را بی زنگ ساز
موج حرمان بین و در کشتی آزادی نشین
قهر دوران بین و عریانی سلاح جنگ ساز
یار اگر جوری کند بر جبهه طالع نگار
بخت اگر رحمی کند فهرست نام و ننگ ساز
صوفی و مطرب ز بانگت در خلاف افتاده اند
یا صداع کس مده یا ناله را آهنگ ساز
ما به ناخن تار و پود جسم از هم کنده ایم
خواه تار سبحه گردان خواه زلف چنگ ساز
نیست با آسودگی چندان «نظیری » لذتی
با لب پرخنده و با چشم پرنیرنگ ساز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
پی تدارک تقصیر صبحدم برخیز
به بام میکده خورشید زد علم برخیز
گر از خمار سحرگاه سرگران شده یی
ز می عصا کن و از تکیه گاه غم برخیز
جماعتی گهر شب چراغ می طلبند
مگر نصیب تو گردد شبی تو هم برخیز
قبول زخم طلب خاصه مطیعانست
همین که بر تو کشیدند این رقم برخیز
حقیقت همه کس ثبت در جریده اوست
به سهو حرف نیفتاده از قلم برخیز
به سوی او چو روی گوش کن گران درتاز
به نزد او چو رسی لنگ کن قدم برخیز
قدح ز دست بلا ما مدام می نوشیم
تو کز لطیفه غم می کشی الم برخیز
تنک شراب هوایی به کوی عشق مگرد
ز پای زود درآیی ز جای کم برخیز
گره چو نافه «نظیری » ز نیم ما بر کار
تو همچو نکهت از آن زلف خم به خم برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مرد بی حوصله مردانه نگردد هرگز
خوف گرد دل دیوانه نگردد هرگز
عشق تا هست گرفتاری خاطر برجاست
بی تعلق دل دیوانه نگردد هرگز
قوت بلبل ز ریاح گل سیراب شود
که ز مستی ز پی دانه نگردد هرگز
قابل فیض بجز نیک سرشتان نشوند
خاک گل ناشده پیمانه نگردد هرگز
هرکه تایب زمی و مطرب و ساقی گردید
رویش از قبله میخانه نگردد هرگز
چشم مستش ز فغان و شغبم بیش غنود
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
شادی از وحشت اگر زور رمد ترکش گیر
غم امین است که بیگانه نگردد هرگز
کار تو ساختن و پیشه من سوختن است
ذره در عرصه پروانه نگردد هرگز
دولت ملک بقا جوی «نظیری » که عزیز
کس به این مزرع ویرانه نگردد هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گر به دل خلوت نداری از جهانبانی گریز
ور مسلط نیستی بر خود زسلطانی گریز
فتنه دیو و پری را سر به جانت داده اند
اسم اعظم گر ندانی از سلیمانی گریز
بر نصیب دیگران باید نشستن بی نصیب
حسن حورا گر زند راهت ز رضوانی گریز
لحن خواهد شد شهیق و راح خواهد شد حمیم
لحن داودی گذار از راح ریحانی گریز
تا عزیز مصر گردی قبله اخوان شوی
از زلیخا مشربان چون ماه کنعانی گریز
لاابالی حکم ها راندن چرا بر زیردست؟
چند بی باکی به تنگ آیی به نادانی گریز
منصفی کردن خطر دارد، به جهل اقرار کن
چون ز دانایی به تنگ آیی به نادانی گریز
مصلحت از عقل برنا جو نه از نفس فضول
از شب ظلمت به سوی صبح نورانی گریز
تا به خوبی مأمن جمعیت دل ها شوی
چون شکنج زلف خوبان در پریشانی گریز
بر فلک خواهی برآیی از عنان کس را مران
گوی میدان ارادت شو ز چوگانی گریز
تا نشان از حسن و قبح صورت خویشت دهند
در پناه آینه طبعان روحانی گریز
از مسلمانان «نظیری » شد مسلمانان خراب
زین مسلمانان برآی و در مسلمانی گریز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گشود ابر بغل بر چمن سپاس سپاس
ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس
کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر
هزار شکر که عالم برآمد از افلاس
کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین
پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس
سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم
تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس
کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید
که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس
بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم
همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس
به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم
سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس
ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد
شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس
سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن
که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
اکسیر حسن در نظر پارسا شناس
اقبال اهل دل ز قبول خدا شناس
گر عکس روی خویش در آیینه دیده ای
توحید شیخ و شرک برهمن بجا شناس
اسرار عشق گل به سر دار می کند
کیفیت هواش ز نشو و نما شناس
خصم است باغ، دیده معنی شناس را
گل را به آشنایی باد صبا شناس
سلطان مال خواه گدای رعیت است
درویش بی سؤال به از پادشا شناس
گاهی شود کش از در دل ها طلب کنند
خاصان شاه را به لباس گدا شناس
سر از قدوم عاجز و درویش بر مدار
ظل فقیر سایه بال هما شناس
از میکده همین که برونت می کنند
ممنون عاطفت شو و محض عطا شناس
دانی نعیم و حور «نظیری » به نقد چیست
وجه معاش و خادمه مدعا شناس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بگو به دیر خرابات السلام و مترس
به جام و مغبچه در باز ننگ و نام و مترس
حضور وقت در آمیزش محبانست
کمرگشای و لبالب بنوش جام و مترس
رمیدگی حریف از حجاب هشیاریست
به مستی افت و درانداز حرف کام و مترس
به دست دامن توفیق دیر می آید
گهی که دست دهد کار کن تمام و مترس
طرب چو رو به کس آورد برنمی گردد
نقاب زهره بکش از فراز بام و مترس
گرت هواست که با ننگ و نام عیش کنی
به جوع و صمت ریایی نما قیام و مترس
به یک دو چله که تسخیر ابلهان کردی
دگر ز گوشه خلوت برون خرام و مترس
به هر مقام که خواهند خامشت یابند
هوای اوج دگر کن از آن مقام و مترس
همین که خرقه تزویر و شید پوشیدی
جوال شعبده پر ساز از عوام و مترس
شود که دامن حالیت هم به دست افتد
به زلف چنگ بزن چنگ اعتصام و مترس
ببین به شست که دولت نگین جم انداخت
بگستران به امیدی همای دام و مترس
سروش عیش «نظیری » ز راه عشاق است
رو از پیمبر نی گوش کن پیام و مترس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
تو عیش و ناز مرا از امیدواری پرس
ذلیل دوست شو و قدر من ز خواری پرس
به ذوق من نرسی زین جراحتی که تو راست
نشان لذتم از زخم های کاری پرس
ز فکر دوست سر پر غرور را چه خبر
ز رند بی سر و پا ذوق دوستداری پرس
نگاهداری خود شرط هوشمندان است
بیا به زمره مستان و رسم یاری پرس
امیدوار عطا در بهشت مغفرتست
ز لاابالی اجر گناه کاری پرس
چو مه به نیستی از دوست هست می گردم
ز من سعادت بیماری و نزاری پرس
سراغ راه ضعیفان درست تر گویند
ز دف مپرس به سیلی، ز نی به زاری پرس
به کام من نرسد چاشنی عزت او
ز من عیار فقیری و خاکساری پرس
رموز مل ز «نظیری » شنو که مست شده
کرشمه های گل از بلبل بهاری پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از خوی کریم تو گنه گشت فراموش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
غیرتم بانگ زد که: دور او باش
عشقم آهسته گفت: باش و مباش
غمزه درباخت خوش، کزین نااهل
گردد اسرارهای پنهان فاش
از پس پرده سر برون آورد
یار لولی وش حریف تراش
غنج و نازش ز راه چشمم داد
داروی بیهشی به عقل معاش
عقل و فهم و خرد به یغما برد
رفت پاکیزه خانه را فراش
مفلسم کرد و در عتاب آمد
چه کند آفتاب با خفاش
شاهد شه شناس شحنه فریب
درنگنجد به پهلوی قلاش
آه و واحسرتا برآوردم
گفت بنشین و پر گلو مخراش
می نهی لب به عیش بر لب ما
چو گلت پخته می شود در داش
گفتمش: این درنگ و مهلت چیست
تا چه بر گل نویسدم نقاش
گفت: رو هرچه آرزو داری
تا به مردن به فکر آن می باش
ره برگشتنم «نظیری » نیست
به کجا می روم، بدانم کاش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
گر جهان کشته بیداد شود برگذرش
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
یا در درون قبه این آسمان مباش
یا از حوادثی که رسد دل گران مباش
کس را خط دوام فراقت نداده اند
بار جهان اگر نکشی درجهان مباش
تا میهمان میکده ای نقل و جام هست
این تلخ و شور کم نشود بدگمان مباش
بی مایگان بوالهوست قدربشکنند
با دل توانگران بنشین رایگان مباش
دخل بقا به خرج فنا سر به سر نمای
اگر در مقام سود نیی در زیان مباش
سایل که دل نشین ست گره بر جبین مزن
مهمان که انگبین ست ترش میزبان مباش
سیمرغ قاف شو که خردمند یابدت
نادان فریب نغمه و پست آشیان مباش
عالم سبیل تست سبیل جهان مگرد
جنت طفیل تست طفیل جنان مباش
آزار تو ز تست «نظیری » ز خود گریز
خصمی تو به تست ز خود در امان مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بر غمزده ای خنده زدم گفت حزین باش
گر با تو هم اندیشه ما هست چنین باش
گفتم: شده دل منکر دین گفت: غمی نیست
گو عاشق ما باش و صنم خانه نشین باش
کافیست اگر عشق بود عرض شهادت
تصدیق کن و بی خبر از مذهب و دین باش
از دور فلک شکر کن و سیر کواکب
بخت تو که خوبست، بد روی زمین باش
در فکر هما بودن صیاد همایونست
در دام تو هرچند نیفتد به کمین باش
کس راه به جولانگه سیمرغ نبرده
شاید که مثالی بنمایند به چین باش
افلاک و زمین بار امانت نکشیدند
آن حوصله پیدا کن و آنگاه امین باش
تا هست نزاعی به دلت دشمن خویشی
گر دوست نیی با همه با خویش به کین باش
از تلخ سخن های تو ما پند گرفتیم
گو خاتم یاقوت تو الماس نگین باش
تا خط سیه کار تو در فکر شبیخونست
گو آه مرا توسن شبرنگ به زین باش
آزرده نگردیدی از ابرام «نظیری »
هرچند که بهتر شده ای بهتر از این باش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حریف خود شو و یا خود برآر آز خلوت خاص
چو سرو باش که هست از هوای خود رقاص
نشان نداده گرانمایه تر ز تو گهری
از آن زمان که به این بحر می رود غواص
به جرم یک نظر ناگهان که افکندم
مکش که مفتی دین بر خطا نکرد قصاص
نکرده ام نظر التفات بر عملی
ز بیم آن که مشوش نگرددم اخلاص
فشانم ار به جمال تو جان هنوز کم است
مرا نشاط تو از قید خویش کرد خلاص
مقربان تو از چشم خلق پنهانند
عوام را نبود راه بر مقام خواص
اگرچه نه فلک از خاصگان درگاهند
ولیک هست «نظیری » غلام خاص الخاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص