عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
در ره عاشقی به جان می رو
عاشقانه به جان روان می رو
راه عشاق را نهایت نیست
جاودان همچو عاشقان می رو
بی نشان است راه اهل طریق
بگذر از نام و بی نشان می رو
ذوق داری که جام می نوشی
بر در خانهٔ مغان می رو
این و آن را به این و آن بگذار
بی خیالات این و آن می رو
بی سر و پا رفیق یاران باش
از مکان سوی لامکان می رو
در خرابات می رود سید
با چنین همرهی چنین می رو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
خوش برو خوش بنوش خوش می رو
نوش و پوش و خموش خوش می رو
گر تو داری هوای می نوشی
بر در می فروش خوش می رو
در خرابات بی سر و بی پا
خوش سبوئی به دوش خوش می رو
مست و مدهوش می روی در راه
تا نیائی به هوش خوش می رو
عقل را غیر گفتگوئی نیست
بگذر از گفتگوش خوش می رو
دیگ سودا خوشی به جوش آور
با چنان پخته جوش خوش می رو
شادی روی سید سرمست
جام می را بنوش خوش می رو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
از بود وجود خود فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
خواهی که تو پادشاه باشی
در حضرت پادشه گدا شو
چون اوست نوای بینوایان
دریاب نوا و بینوا شو
در بحر محیط ما قدم نه
با ما بنشین و آشنا شو
از هستی او وجود جوئی
از هستی خویشتن فنا شو
گر بندهٔ حضرت خدائی
چون بندهٔ حضرت خدا شو
خواهی که رسی به نعمت الله
ایمن ز فنا و از بقا شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
مستانه ز خویشتن فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
چون هستی اوست هستی ما
بگذر ز خود آ و با خدا شو
بر دار فنا بر آ چو منصور
سردار سراچهٔ بقا شو
مائیم نوای بینوایان
دریاب نوا و بانوا شو
تا چند به گرد بحر گردی
در بحر درآ و آشنا شو
میخانهٔ عاشقانه دریاب
فارغ ز وجود دو سرا شو
سید شاه است و بنده بنده
شاهی طلبی برو گدا شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
بقا در عشق اگر خواهی فنا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو
مشو خودبین و خود را نیک دریاب
بدان خود را و دانای خدا شو
اناالحق زن چو منصور از سر عشق
بر آ بر دار و در دارالبقا شو
صدف دریاب و گوهر را طلب کن
در آ در بحر و با ما آشنا شو
به سوی گلشن جانان گذر کن
بسان بلبل جان خوش نوا شو
فابقوا بالبقاء قرب ربی
فافنوا از وجود خود فنا شو
چو سید بندهٔ این شاه می باش
به باطن خواجه و ظاهر گدا شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
درین دریا درآ با ما و عین ما به ما میجو
چه می خواهی ازین و آن خدا را از خدا می جو
عجب حالیست حال ما که گه موجیم وگه دریا
به هرصورت که بنماید از آن معنی ما می جو
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
حریفی گر همی جوئی بیا آنجا مرا می جو
به عشقش گر شوی کشته حیات جاودان یابی
چو جانت زنده دل گردد ز جانت خونبها می جو
در آ در بزم سرمستان می جام فنا بستان
بنوش آب حیاتی و بقائی ز آن فنا می جو
حضور بینوایان است و ما سردار ایشانیم
بیا بنواز ساز ما نوای بینوا می جو
به گرد دو سرا گردی که می جویم نوای خود
بگیر آن دامن خود را مراد دو سرا می جو
اگر درد دلی داری بیا همدرد سید شو
حریف دردمندی شو ز درد او دوا می جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سریست امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو نوری بنماید
اندیشه مکن نور خدایست قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
تا به کی در خواب باشی یک زمان بیدار شو
کار بیکاران مکن رندانه خوش در کارشو
عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر
وصل او از او بجو و ز غیر او بیزار شو
همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا
بر سر دار فنا پائی بنه سردار شو
گر همی خواهی محیطی بر تو گردد آشکار
گرد نقطه دائما سرگشته چون پرگار شو
ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
ذوق ما داری در آ در بحر و با ما یار شو
گر نظر از چشم او داری چو او عیار باش
کار عیاری خوش است ای یار ما عیار شو
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
خوش بیا در بزم او از عمر برخوردار شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
این چنین گفته ای آنچنان بشنو
با تو گویم حکایت مستان
بشنو از قول عاشقان بشنو
نوش کن جام می که نوشت باد
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
از سر ذوق گفته ام سخنی
آن معانی ازین بیان بشنو
می و جام و حریف و ساقی اوست
دو مگو کان یکیست آن بشنو
از کنار نگار اگر پرسی
در میان آ و از میان بشنو
سخن سیدم روان می خوان
آه جانسوز عاشقان بشنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
آه دلسوز عاشقان بشنو
نالهٔ جان بیدلان بشنو
سخنی خوش به ذوق می گویم
از سر ذوق یک زمان بشنو
سرّ ساقی و حال میخانه
با تو گویم یکان یکان بشنو
ذوق آب حیات اگر داری
نوش کن جام می روان بشنو
باز گلبانگ بلبل سرمست
از گلستان برآمد آن بشنو
مکن از عاشقان کنار ای دل
هست رازی درین میان بشنو
نعمت الله را غنیمت دان
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
قول ما حق است از حق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصهٔ مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
نقشی نبسته ایم به غیر از خیال او
حسنی نیافتم جدا از جمال او
از لوح کائنات نخواندیم هیچ حرف
کان حرف را نبود خطی از مثال او
ما را هوای چشمهٔ آب زلال نیست
تا نوش کرده ایم شراب زلال او
هر کس که نیست عاشق او ، نیست هیچکس
انسان نخوانمش که نخواهد وصال او
ماعاشقان بی سر و بی پای حالتیم
از حال ما مپرس که یابی تو حال او
ساقی سؤال کرد که می نوش می کنی
جانم فدای باده و حسن سؤال او
مستست نعمت الله و بر دست جام می
بستان و نوش کن که بیابی کمال او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
آینهٔ جمال او نیست به جز جلال او
نیست به جز جلال او آینهٔ جمال او
مست می زلال او جان منست روز و شب
جان منست روز و شب مست می زلال او
صورت بی مثال او داده مثال خود مرا
داده مثال خود مرا صورت بی مثال او
دیده ام آن جمال او در همه حسن دلبران
در همه حسن دلبران دیده ام آن جمال او
نقش خیال خال او نور سواد چشم ما
نور سواد چشم ما نقش خیال خال او
عاشق ذوق حال او طالب ذوق حال ما
طالب ذوق و حال ما عاشق ذوق حال او
نقش خوش خیال او بسته خیال در نظر
بسته خیال در نظر نقش خوش خیال او
در حرم وصال او محرم نعمت اللهم
محرم نعمت اللهم در حرم وصال او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او
نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او
مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او
اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او
مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او
دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او
چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او
همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او
مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان
بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او
به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش
که خوش دردیست درد دل که آن باشد دوای او
گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی
همه باشد گدای تو اگر باشی گدای او
اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم
فقیرانه فدا گردم ، فدای که ، فدای او
چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت
همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
چشم عالم روشن است از آفتاب روی او
هر چه می گویند مردم هست گفت و گوی او
جان چه باشد تا که باشد قیمت جانان من
هر دو عالم قیمت یک تاره ای از موی او
از عرب آمد ولی ملک عجم نیکو گرفت
شاه ترکستان شد از جان بندهٔ هندوی او
آینه با او نشسته روبرو دانی چرا
شاه دل از جان روان یک رو شده با روی او
در میان با هر یکی و در کنار هر یکی
عقل کل حیران و سرگردان شده در کوی او
مه نبینم گرنبینم نور او در روی ماه
گل نبویم گر نیابم بوی گل از بوی او
جستجوی هر کسی باشد به قدر همتش
نعمت الله روز و شب باشد به جست و جوی او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
گوش کن تا بشنوی اسرار او
چشم بگشا و ببین انوار او
روشن است از نور رویش چشم ما
لاجرم بیند به او دیدار او
هر زمان او را بود کاری دگر
کار خود بگذار و بنگر کار او
ما خراباتی و رند و عاشقیم
اوفتاده بر در خمار او
غیر او در آتش غیرت بسوخت
کی بود با یار غار اغیار او
صورت و معنی به همدیگر نگر
هم موثر بین و هم آثار او
نعمت الله بر سر دار فنا
خوش برآید تا بود سردار او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
عالم منور است به نور حضور او
خوش روشن است دیدهٔ مردم به نور او
جام جهان نماست که داریم در نظر
در وی چو بنگریم نماید ظهور او
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
زاهد به فکر جنت رضوان و حور او
عشق آتش خوشی است که عود دلم بسوخت
خوشبو شود دماغ جهان از بخور او
مغرور بود عقل ولی عشق چون رسید
مسکین زبون بماند نماند آن غرور او
هرکس که دل به غیر دلارام می دهد
آن از کمال نیست بود آن قصور او
سلطان به ملک و لشکر اگر شاد شد چه شد
سهل است نزد سید رندان سرور او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
او ظهوری کرد و ما پیدا شدیم
غیر او خود نیست این مشهور او
در ولایت ما حکومت می کنیم
حاکمیم از حکم در منشور او
ای که گوئی خواجه دستوری خوشست
من ندانم غیر او دستور او
آفتابی می کند پنهان به ابر
لاجرم پیدا بود مستور او
در دل ما عشق جانان جان ماست
جنت اعلی تو را و حور او
نعمت الله نور چشم عالم است
روشنست از دیدهٔ ما نور او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
بستیم کمر به خدمت او
رفتیم روان به حضرت او
چیزی که تو را به او رساند
آن نیست به جز محبت او
عالم چو وجود یافت از وی
مرحوم بود به رحمت او
منعم چو به نعمت خدائی
منعم باشی به نعمت او
هر بندهٔ صادقی که بینی
جان داده برای خدمت او
او داده به ما هر آنچه داریم
داریم هزار منت او
مائیم و حضور نعمت الله
خوشوقت به یمن همت او