عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته ی دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه ی تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاه راه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه ی آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را، بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او می‌داشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده‌یی، در دیگ جان جوشیده‌یی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
می‌کرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرین‌ها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها
چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پرده‌ها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پرده‌یی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله‌شان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبه‌ها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتاده‌ام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
تو را که عشق نداری، تو را رواست، بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست، بخسب
ز آفتاب غم یار، ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست، بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست، بخسب
صباح ماست صبوحش، عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست، بخسب
زکیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی می‌فتی و می‌خیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست، بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند؟
چو تو به دست خودی رو به دست راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست، بخسب
لباس حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نه ای، مر تو را قباست، بخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سرستت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بی‌دخل خدایی‌ست ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
از آن باده ندانم چون فنایم
از آن‌‌ بی‌جا نمی‌دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم
به جز آن یار‌‌ بی‌جا را نشایم
منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندان‌‌‌های‌ هایم
مرا گویی چرا با خود نیایی؟
تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه‌ی هما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می‌گفت
بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
تورایم من تورایم من تورایم
تو آن نوری که با موسی‌‌‌ همی‌گفت
خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی که‌یی؟ گفت
شمایم من شمایم من شمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم
زین دمدمه‌‌ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم
مردانه کنیم کار مردان
پنهان نکنیم آنچه کردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب
کز خنجر عشق روی زردیم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما که یار دردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسی‌یی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌یی
دست و پایم بسته‌یی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهواره‌ت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دست‌‌ها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده‌‌‌‌ست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه‌تن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بی­‌خبران پرسیدم
ساده­‌دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همی‌دزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می‌چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندر کشیدم من
یکی رطلی که شد بویش درین ره رهنمای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را‌ بی‌‌ز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را می‌گوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او‌‌ بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده‌‌ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های ‌و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه‌یی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش‌‌ها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می‌زد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
بانگ برآمد ز خرابات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان می‌کند
دلبر بی‌کفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعله‌ها
نیم شبان آتش میقات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی