عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقشها برون شد همه بحر آبگون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانهها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانهها درآمد
همه خانهها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جدا جدا درآمد
همه کوزهها بیارید همه خنبها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقشها برون شد همه بحر آبگون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانهها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانهها درآمد
همه خانهها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جدا جدا درآمد
همه کوزهها بیارید همه خنبها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نهیی، لایق این خانه نهیی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهیی، رو که ازین دست نهیی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهیی، در طرب آغشته نهیی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بیحد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نهیی، لایق این خانه نهیی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهیی، رو که ازین دست نهیی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهیی، در طرب آغشته نهیی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بیحد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
گفتهیی من یار دیگر میکنم
بر تو دل چون سنگ مرمر میکنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر میکنم
گوهری را زیر مرمر میکشم
مرمری را لعل و گوهر میکنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر میکنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر میکنم
کلههای عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر میکنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و بیبر میکنم
گلبنان را جمله گردن میزنم
قصد شاخ تازه و تر میکنم
چون که بیمن باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور میکنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور میکنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست بیسیمان پر از زر میکنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر میکنم
شمس تبریزی همیگوید به روح
من ز عین روح سرور میکنم
بر تو دل چون سنگ مرمر میکنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر میکنم
گوهری را زیر مرمر میکشم
مرمری را لعل و گوهر میکنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر میکنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر میکنم
کلههای عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر میکنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و بیبر میکنم
گلبنان را جمله گردن میزنم
قصد شاخ تازه و تر میکنم
چون که بیمن باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور میکنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور میکنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست بیسیمان پر از زر میکنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر میکنم
شمس تبریزی همیگوید به روح
من ز عین روح سرور میکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم
هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین
گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان
تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم
هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین
گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان
تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم
در دیر مغان راه خرابات گرفتیم
پی بر پی رندان خرابات نهادم
ترک سخن عادت و طامات گرفتیم
آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم
اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم
در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز
یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم
بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش
ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم
چون عقل شد از دست ز مستی می عشق
با دلشدگان راه مناجات گرفتیم
چون شیوه عطار درین راه بدیدیم
آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم
در دیر مغان راه خرابات گرفتیم
پی بر پی رندان خرابات نهادم
ترک سخن عادت و طامات گرفتیم
آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم
اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم
در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز
یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم
بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش
ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم
چون عقل شد از دست ز مستی می عشق
با دلشدگان راه مناجات گرفتیم
چون شیوه عطار درین راه بدیدیم
آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر
اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد
آن غمزه که بد بودی با مدعی سست
امروز بتر زان شد تا باد چنین باد
آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت
اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد
حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای
بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد
نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای
تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد
پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت
پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد
چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود
چون باده همه جان شد تا باد چنین باد
دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را
آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد
تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی
مشهور خراسان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر
اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد
آن غمزه که بد بودی با مدعی سست
امروز بتر زان شد تا باد چنین باد
آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت
اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد
حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای
بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد
نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای
تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد
پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت
پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد
چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود
چون باده همه جان شد تا باد چنین باد
دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را
آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد
تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی
مشهور خراسان شد تا باد چنین باد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
معشوق مرا ره قلندر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد
رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد
خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد
رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد
خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید
بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید
اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید
در خراباتی که صاحب درد او جانهای ماست
مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید
گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن
چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید
بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید
اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید
در خراباتی که صاحب درد او جانهای ماست
مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید
گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن
چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۴
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد
دانههای خال او دام راه آدم گشت
حلقههای موی او مار حلق شیطان شد
از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد
تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد
مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد
خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد
تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد
تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد
در غلامیات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد
ساقی از می باقی جرعهای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
زاری من آوردش بر سر دلآزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد
چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد
عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد
دانههای خال او دام راه آدم گشت
حلقههای موی او مار حلق شیطان شد
از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد
تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد
مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد
خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد
تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد
تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد
در غلامیات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد
ساقی از می باقی جرعهای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
زاری من آوردش بر سر دلآزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد
چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد
عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم