عبارات مورد جستجو در ۲۸۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما به جز از ناله‌ای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه می‌بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه ی دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه ی دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد
بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله ی آتشکده ی فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ی بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه ی بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت، نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد، ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر، بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن، تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو، نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم، ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم، برهانم به تمامت
هله برجه، هله برجه، قدمی بر سر خود نه
هله برپر، هله برپر، چو من از شکر و غرامت
ببر ای عشق چو موسی، سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ، که گرفتم در و بامت
چو من از غیب رسیدم، سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش، که فتادی ز زعامت
هله پالیز تو باقی، سر خر عالم فانی
همه دیدار کریم است درین عشق کرامت
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را، ز پی کینه حجامت
نبود جان و دلم را، ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را، ز دل و دیده سآمت
به جز از عشق مجرد، به هر آن نقش که رفتم
بنارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت
هله تا یاوه نگردی چو درین حوض رسیدی
که تکش آب حیات است و لبش جای اقامت
چو درین حوض درافتی، همهٔ خویش بدو ده
بمزن دستک و پایک، تو بچستی و شهامت
همه تسلیم و خمش کن، نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را، به جز این عشق امامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند
آن کو دلش را برده‌یی جان هم غلامت می‌کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت می‌کند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند
یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد
یک لحظه صبحت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند
یک لحظه می‌لرزاندت یک لحظه می‌خنداندت
یک لحظه مستت می‌کند یک لحظه جامت می‌کند
چون مهره‌یی در دست او گه باده و گه مست او
این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بی‌پا و گامت می‌کند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چون که جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چون که غمت پرک زند
بار خدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چون که ستارهٔ دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطف‌ها از تو برین زمین کند
باده به دست ساقی‌ات گرد جهان همی‌رود
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گرچه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ ازین ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زان که مرا به هر نفس لطف تو هم‌نشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آن که حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون زآخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد؟
خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشه‌‌‌یی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم می‌خورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بی‌خود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببرده‌‌ست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکسته‌یی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بی‌سایه‌یی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم می‌نرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشی‌ات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
کوه نیم، سنگ نیم، چون که گدازان نشوم؟
دیدم جمعیت تو، چون که پریشان نشوم؟
کوه ز کوهی برود، سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمی ام، کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر، در کف تو موم شود
من که همه موم توام، چون که بدین سان نشوم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
دران خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من؟ چه باشد مهر و کینم؟
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
به جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می‌جویی ز جیب و آستینم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آن که پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم؟
نزدیک تری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم؟
بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی‌‌‌‌ست در دل‌‌‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می‌کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را درو پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌‌‌‌ست
ذره‌‌‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌‌‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌‌‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌‌‌های جهان حیران شود در ما رواست
کین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌یی گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
دوهزار عهد کردم که سر جنون نخارم
زتو درشکست عهدم زتو باد شد قرارم
ز ره زیاده‌­جویی به طریق خیره­‌رویی
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم
همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم؟
چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد
سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم
چو بروش رحم آید خبرش کند که بنشین
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم
اگرت شکار باید ز منت شکار خوش‌­تر
همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم
نه زدام من ملالی نه زجام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم؟
خمش اردگر بگویم ز مقالت خوش او
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس ازو منور به فراز سبز طارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
اگر خواهی مرا می در هوا کن
وگر سیری ز من، رفتم، رها کن
نیم قانع به یک جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم، قضا کن
بده می، گر ننوشم، بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن
من از قندم، مرا گویی ترش شو؟
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن
سر خم را به کهگل هین مبندا
دل خم را برآور، دلگشا کن
مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگرچه می‌زنی سیلیم چون دف
که آوازی خوشی داری، صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید ز دف و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن
حریف آن لبی ای نی شب و روز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن
تو بوسه باره‌‌یی و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم، سخا کن
شدی ای نی شکر زافسون آن لب
زلب ای نیشکر، رو شکرها کن
نه شکر است این نوای خوش که داری؟
نوای شکرین داری، ادا کن
خموش از ذکر نی می‌باش یکتا
که نی گوید که، یکتا را دوتا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
برو ای دل، به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی‌ بی‌سویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر‌ بی‌سر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش می‌کن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نه‌‌یی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او؟
عنبر نی و مشک نی، بوی وی است بوی او
سلسله‌یی‌‌ست بی‌بها، دشمن جمله توبه‌ها
توبه شکست، من کی ام؟ سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی؟
پرده دری و دلبری، خوی وی است، خوی او
توبهٔ من برای او، توبه شکن هوای او
توبهٔ من گناه من، سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان، نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان، نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری، با می و رطل ساغری
می‌رسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد، همچو کدو بلند شد
تا نشود زخود تهی، پر نشود کدوی او
سایه که باز می‌شود، جمع و دراز می‌شود
هست ز آفتاب جان، قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او، جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او، سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان، پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پردهٔ هفت توی او
چیست درون جیب من، جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده، پیش بقای اوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
هزار بار کشیده‌‌ست عشق کافرخو
شبم زبام به حجره، زحجره تا سر کو
شب آنچنان و بگاه آمده که هی، برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
زهرچه پر کندم، من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاء است، چون گریزد ازو؟
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید، ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
مست می عشق را حیا نی
وین بادهٔ عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا، گفت
آن هست صفا، ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان ازین مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو ازان است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوه‌ها، نی
کاین غمزهٔ مست خونی تو
کشته‌‌‌ست هزار و خون بها نی
بالله که تویی که‌ بی‌تویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر زان که تویی، و گرنه‌یی تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا؟ نی
مقناطیسی و جان چو آهن
می‌آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم، ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم می‌ام سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم، ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟
گر زان که نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصهٔ خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش درین سما نی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۶ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوب‌تر
چیست از تسلیم خود محبوب‌تر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود
آن که جان پنداشت، خون‌آشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش
وان که او می‌جست اندر خانه‌اش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جان‌های خلق پیش از دست و پا
می‌پریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد