عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ای بنده بازگرد، به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمانها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش دادهام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه مینگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جانها شمار ذره معلق همیزنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بودهاند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
بشنو ز آسمانها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش دادهام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه مینگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جانها شمار ذره معلق همیزنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بودهاند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر میفشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگه دار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟
که دلها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون دادهیی می
که می مر مرد را بیکار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی ترسی که عقل انکار دارد؟
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیم است
و او بیحد و بیمقدار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر میفشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگه دار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟
که دلها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون دادهیی می
که می مر مرد را بیکار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی ترسی که عقل انکار دارد؟
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیم است
و او بیحد و بیمقدار دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود؟
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توام که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدار است
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود؟
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توام که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدار است
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بیخویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی؟
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
گاو سیه شب را قربان سحر کردند
موذن پی این گوید کالله هو الاکبر
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوش تر
ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
بس نور که بفشاند او از سر این منبر
شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
کو روی نپوشاند زان پس که بر آرد سر
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
در قلعه بیخویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی؟
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
گاو سیه شب را قربان سحر کردند
موذن پی این گوید کالله هو الاکبر
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوش تر
ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
بس نور که بفشاند او از سر این منبر
شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
کو روی نپوشاند زان پس که بر آرد سر
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام میکشد
بهر چه کار میکشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار میرسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میاش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که میکند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمیکنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام میکشد
بهر چه کار میکشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار میرسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میاش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که میکند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمیکنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۳
ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین
ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعریف چه میباید؟ چون جمله تویی تعیین
هر ذره که میجنبد هر برگ که میخنبد
بیکام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین
جان همهیی جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین
از نفخ تو میروید پر ملأ الاعلی
وز شرق تو میتفسد پشت فلک عنین
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
ناگاه سحرگاهی بیرخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین
تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین
گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین
پیغامبر بیماران نافع تری از باران
در خمره چه داری؟ گفت داروی دل غمگین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایو بم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین
کی داند چون آخر استادی بیچون را
گنجاند در سجین او عالم علیین
یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
وندر شکم ماهی یونس زبر پروین
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
خامش که نمیگنجد این حصه درین قصه
رو چشم به بالا کن روی چو مهش میبین
یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین
ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعریف چه میباید؟ چون جمله تویی تعیین
هر ذره که میجنبد هر برگ که میخنبد
بیکام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین
جان همهیی جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین
از نفخ تو میروید پر ملأ الاعلی
وز شرق تو میتفسد پشت فلک عنین
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
ناگاه سحرگاهی بیرخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین
تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین
گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین
پیغامبر بیماران نافع تری از باران
در خمره چه داری؟ گفت داروی دل غمگین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایو بم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین
کی داند چون آخر استادی بیچون را
گنجاند در سجین او عالم علیین
یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
وندر شکم ماهی یونس زبر پروین
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
خامش که نمیگنجد این حصه درین قصه
رو چشم به بالا کن روی چو مهش میبین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده؟
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را که شناسد؟ کسی که رست زلا
ز لا که رست بگو؟ عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده؟
گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریادیده
نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را که شناسد؟ کسی که رست زلا
ز لا که رست بگو؟ عاشق بلادیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
زهی لواء و علم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستادهاند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد میبرویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز میکند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستادهاند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد میبرویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز میکند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی