عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ی ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه ی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ی ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه ی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را، بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرینها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پردهها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جملهشان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبهها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتادهام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرینها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پردهها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جملهشان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبهها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتادهام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خیز صبوحی کن و درده صلا
خیز که صبح آمد و وقت دعا
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
خیز مزن خنبک و خم برگشا
دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن ای جان فزا
خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا
تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش ای قمر خوش لقا
در سرم افکن می و پابند کن
تا نروم بیهده از جا به جا
زان کف دریاصفت درنثار
آب درانداز چو کشتی مرا
پاره چوبی بدم و از کفت
گشتهام ای موسی جان اژدها
عازر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تک گور فنا
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا
هم تو بده هم تو بگو زین سپس
ای دهن و کف تو گنج بقا
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
خیز که صبح آمد و وقت دعا
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
خیز مزن خنبک و خم برگشا
دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن ای جان فزا
خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا
تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش ای قمر خوش لقا
در سرم افکن می و پابند کن
تا نروم بیهده از جا به جا
زان کف دریاصفت درنثار
آب درانداز چو کشتی مرا
پاره چوبی بدم و از کفت
گشتهام ای موسی جان اژدها
عازر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تک گور فنا
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا
هم تو بده هم تو بگو زین سپس
ای دهن و کف تو گنج بقا
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آن که بخوردی سحری باده، که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی، به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر، کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی، کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد، ز هیاهوی و خروشت
بستان بادۀ دیگر، جز ازان احمر و اصفر
کندت خواجۀ معنی، برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت، قدحی وقت صباحت
به ازان صد قدح می، که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی، زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی، به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر، کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی، خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان، نگذارند خموشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی، به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر، کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی، کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد، ز هیاهوی و خروشت
بستان بادۀ دیگر، جز ازان احمر و اصفر
کندت خواجۀ معنی، برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت، قدحی وقت صباحت
به ازان صد قدح می، که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی، زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی، به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر، کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی، خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان، نگذارند خموشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانهٔ گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان که دید کسی کز جهان نرفت؟
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادیام گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانهٔ گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان که دید کسی کز جهان نرفت؟
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادیام گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
از جان هر سبحانییی هر دم یکی روحانییی
مست و خراب و فانییی تا عرش سبحان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان میرود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان میرود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
از جان هر سبحانییی هر دم یکی روحانییی
مست و خراب و فانییی تا عرش سبحان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان میرود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان میرود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان میرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهٔ عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمیشاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
جان از مزهٔ عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمیشاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزهی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بیجان و مکان آید
آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزهی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بیجان و مکان آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون زآخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد؟
خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون زآخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد؟
خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد