عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
بفریفتیام دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۵
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست
همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا
کان چه من مینگرم بر دگری ظاهر نیست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست
هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید
گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست
سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش
یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی
به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست
تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست
التفات از همه عالم به تو دارد سعدی
همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست
همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا
کان چه من مینگرم بر دگری ظاهر نیست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست
هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید
گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست
سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش
یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی
به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست
تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست
التفات از همه عالم به تو دارد سعدی
همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۹
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام میدهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا میخواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه میزاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمیپاید
مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام میدهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا میخواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه میزاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمیپاید
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۴
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی
ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز
ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی
تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی
دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی
بنگر که چند عاشق ز تو خفتهاند در خون
ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی
چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی
چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی
به میان در آی آخر ز میان چه میگریزی
چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت
بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی
ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز
ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی
تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی
دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی
بنگر که چند عاشق ز تو خفتهاند در خون
ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی
چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی
چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی
به میان در آی آخر ز میان چه میگریزی
چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت
بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ز دست مکر وز دستان جانان
نمی دانم سر و سامان جانان
ز بس کان شوخ داند پای بازی
شدم سرگشته و حیران جانان
گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهی دل
هزاران جان فدای جان جانان
چو زلف او رخ من پرشکن باد
اگر من بشکنم پیمان جانان
نبیند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبی مهمان جانان
سنایی تا سما گردان بود، هست
همیشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان
نمی دانم سر و سامان جانان
ز بس کان شوخ داند پای بازی
شدم سرگشته و حیران جانان
گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهی دل
هزاران جان فدای جان جانان
چو زلف او رخ من پرشکن باد
اگر من بشکنم پیمان جانان
نبیند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبی مهمان جانان
سنایی تا سما گردان بود، هست
همیشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده
چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده
مرا هر روز بیجرمی به گور اندر کنی زنده
تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده
کنار من چو جیحون شد، دو چشمم ابر بارنده
یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده
نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده
پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده
چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده
مرا هر روز بیجرمی به گور اندر کنی زنده
تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده
کنار من چو جیحون شد، دو چشمم ابر بارنده
یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده
نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده
پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی
هر روز همی بینم رنجی و عنایی
شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش
با پاکبری عشوهدهی شوخ دغایی
گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر
جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
تا چند کند جور و جفا با من عاشق
ناکرده به جای من یکروز وفایی
تا چند کشم جورش من بنده به دعوی
یعنی که همی آیم من نیز ز جایی
دانم که خلل ناید در حشمت او را
گر عاشق او باشد بیچاره گدایی
گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل
گوید که مرا هست درین هر دو ریایی
خورشید رخست او و سنایی را زان چه
چون نیست نصیب او هر روز ضیایی
هر روز همی بینم رنجی و عنایی
شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش
با پاکبری عشوهدهی شوخ دغایی
گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر
جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
تا چند کند جور و جفا با من عاشق
ناکرده به جای من یکروز وفایی
تا چند کشم جورش من بنده به دعوی
یعنی که همی آیم من نیز ز جایی
دانم که خلل ناید در حشمت او را
گر عاشق او باشد بیچاره گدایی
گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل
گوید که مرا هست درین هر دو ریایی
خورشید رخست او و سنایی را زان چه
چون نیست نصیب او هر روز ضیایی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱
آه، تا کی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سر خون ریزی مایی، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من این همه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سر خون ریزی مایی، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من این همه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۹
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمیتوانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانهای از آتش نهانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمیتوانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانهای از آتش نهانم بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۳
دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۷
دو هفته رفت که ننواختی به نیم نگاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم
کرشمهای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی
به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم
میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا
چنین مکن که مرا عیب میکنند و ترا هم
کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعلهٔ آهم
فتادهام به رهت چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم
مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم
چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر
سموم بادیهٔ هجر ، زرد کرد گیاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم
کرشمهای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی
به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم
میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا
چنین مکن که مرا عیب میکنند و ترا هم
کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعلهٔ آهم
فتادهام به رهت چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم
مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم
چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر
سموم بادیهٔ هجر ، زرد کرد گیاهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
خوی او از خامکاری کم نکرد
سینهٔ من سوخت چشمش نم نکرد
دشمنان با دشمنان از شرم خلق
آشتی رنگی کنند آنهم نکرد
از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور موئی کم نکرد
روزی از روی خودم چون روی خود
جان غم پرورد را خرم نکرد
سینهام زان پس که چون گوهر بسفت
چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد
عشق او تا بر سر من آب خورد
آب خورد جانم الا غم نکرد
در جفا هم جنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد
خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قد خم نکرد
سینهٔ من سوخت چشمش نم نکرد
دشمنان با دشمنان از شرم خلق
آشتی رنگی کنند آنهم نکرد
از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور موئی کم نکرد
روزی از روی خودم چون روی خود
جان غم پرورد را خرم نکرد
سینهام زان پس که چون گوهر بسفت
چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد
عشق او تا بر سر من آب خورد
آب خورد جانم الا غم نکرد
در جفا هم جنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد
خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قد خم نکرد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۸
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم