عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
تشنه‌یی بر لب جو بین که چه در خواب شده‌ست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شده‌ست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شده‌ست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شده‌ست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شده‌ست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شده‌ست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شده‌ست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شده‌ست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شده‌ست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باده‌ی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صف‌شان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریاد است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشی‌ست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نه‌یی بی‌خور خر کی زی‌یی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
درین سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را‌ بی‌سر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهی‌‌یی دریا که دیده‌ست؟
عجایب‌های زیبا داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش
گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر می‌رسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش
می‌شمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازین‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز می‌اش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همی‌برد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا می‌دهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس‌ بی‌خان و‌ بی‌مانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مرده‌یی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفته‌یی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند می‌باشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شده‌ست ازین جام دم به دم
می‌زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر می­زن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهل­زنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
می‌ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا می­زند به جوش؟
از من شنو که بحری­ام و بحر اندرم
تنگ آمده‌ست و می‌طلبد موضع فراخ
برمی­جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می‌زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی­ست
ما راضی‌ایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکنده‌یی به شهر
خاموشی‌‌اش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاک‌باز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
اگر سزای لب تو نبود گفتهٔ من
برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق
پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنه‌یی دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو
ز شرم نرگس تو، ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم، چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه، تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی، ز گلشن معنی‌ست چشم‌‌ها مخمور
ولیک نغمهٔ بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوب‌تر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعهٔ آفتاب جان اصل است
بران فلک نرسیده‌ست آدمی‌‌ بی‌تن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
ز گور من شنوی این نوا پس مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بی‌گفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بی‌دهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بی‌حد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جان‌ها لگن
جان مثل ذره بود بی‌قرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده‌یی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته‌یی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده
دانی که درخت من، در رقص چرا آید
ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده
از برگ نمی‌نازد، وز میوه نمی‌یازد
ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
این کیست چنین مست، ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصری‌‌ست ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است، درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده
یا چشمهٔ خضر است، روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشهٔ خاقان شکاری‌ست
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریادل ما بزم نهاده‌ست
یا نقل و شکرهاست، به قنطار رسیده
یا صورت غیب است که جان همه جان‌هاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین زسلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بی‌دل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده به ایثار رسیده
اول دیت خون تو جامی‌‌ست به دستش
درکش که رحیق است ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار به گفتار رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید، وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره‌ی توست مهر جمله دل‌ها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی، من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
ازان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را، بر گرد من نه
به هر باده نمی‌گردد سرم مست
به پیشم بادهٔ خوکرد من نه
خمش ای ناطقه‌ی بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
من پار بخورده‌ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی‌‌‌ست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خری‌‌‌ست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری می‌کنند
بر خیال قبله سویی می‌تنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کرده‌ست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر می‌کنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
هم‌چنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمی‌زنند
گرد شمع خود طوافی می‌کنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانه‌ی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
می‌طپد اندر پشیمانی و سوز
می‌کند آه از هوای چشم‌دوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد
از سرو بلند هرگز این چشم مدار
بالای دراز را خرد کم باشد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - تغزل در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور
به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت
چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور
تو را که درد نبودست جان من همه عمر
چو دردمند بنالد نداریش معذور
تن درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟
مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست
ز سحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور
اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودی
زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور
تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند
کنار خانهٔ زین بهره‌مند و ما مهجور
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور
چنین سوار درین عرصهٔ ممالک پارس
ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟
اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین
که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور