عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش، مشو یک دم دلا تنها
دمی می‌نوش باده‌ی جان و یک لحظه شکر می‌خا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحت‌های هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندان‌ها، رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزی‌هاست پنهانی، جزین روزی که می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو می‌کشانندت، و زان سو می‌کشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که می‌پوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجه‌ی شرب او پیدا
ز دانه‌ی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه‌ی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه می‌دارد، ولی با لب نمی‌خواند
همی‌داند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانه‌ی دیگران دانی، حواله می‌کنی هر جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
تا چند تو پس روی؟ به پیش آ
در کفر مرو، به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین، به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشتهٔ گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی
می‌دانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفه‌یی بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیدهٔ نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون زادهٔ پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهراست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌تر است
آدمی دزد ز زردزد کنون بیش‌تر است
گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاری‌ست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلی‌اش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوب است آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
ازو کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد؟
بروب از خویش این خانه ببین آن حسن شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خوابی دگر دیدی؟
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط و رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی؟
حکایت می‌کند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرار است و علام الغیوب آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
با تلخی معزولی میری بنمی‌ارزد
یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد
خربندگی و آن گه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خستهٔ افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زان که سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بی‌غمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنهٔ توست
عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بی‌دریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
به گرد حرف لا و لم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
کسی که غیر این سوداش نبود
ز ذوق ماش یاد ماش نبود
مثال گوی در میدان حیرت
دوان باشد اگرچه پاش نبود
وجودی که نرست از سایهٔ خوش
پناه سایهٔ عنقاش نبود
نماید آینه سیمای هر کس
ازیرا صورت و سیماش نبود
به روزی صد هزاران عیب و خوبی
بگوید آینه غوغاش نبود
ندارد آینه با زشت بغضی
هوای چهرهٔ زیباش نبود
دهانی زین شکر مجروح گردد
که دندان‌های شکرخاش نبود
به پرهای عجب دل برپریدی
ولیک از دام او پرواش نبود
برو چون مه پی خورشید می‌کاه
که بی‌کاهش جمال افزاش نبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید؟
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کنده‌یی‌ست بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و به خانه روید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابان‌ها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید؟
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید
به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید
نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شده‌‌‌ست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شده‌ست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مرده‌یی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفته‌ایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بمانده‌ست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پرده‌ی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده‌شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی‌یی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بسته‌یی بر پای جان
تا فروتر‌‌‌ می‌روی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهی‌یی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونه‌‌‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی‌‌‌ می‌دهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم‌‌‌ می‌دهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
بس جهد می‌کردم که من آیینهٔ نیکی شوم
تو حکم می‌کردی که من خمخانهٔ سیکی شوم
خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بی‌نقصان شدم، تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی، کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتی‌یی افروختی، پس جادویش آموختی
زانم چنین می‌سوختی، تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌یی، لایق این خانه نه‌یی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌یی، رو که ازین دست نه‌یی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌یی، در طرب آغشته نه‌یی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بی‌حد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی؟ چو من هستم
برآور سر زجود من، که لاتاسوا نمودستم
اگر فانی شود عالم، ز دریایی بود شبنم
گر افتاده‌‌ست او از خود، نیفتاده‌‌ست از دستم
جهان ماهی، عدم دریا، درون ماهی این غوغا
کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد‌ بی‌شستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می‌چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم؟
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان‌‌ها جان مجرد
چو دل‌‌ بی‌پر و‌‌ بی‌پا می‌پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل‌‌ بی‌حلق و‌‌ بی‌لب می‌چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می‌گریزم
از آن جا آمدن هم می‌رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه‌‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
که باشم من؟ که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می‌نرفتم می‌رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنه‌یی وز خود بریدم
نه آن خود نه آن دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر‌‌ بی‌من کرد جانم
ندانم کاتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل می‌سوزد زبانم
به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت‌‌‌ همی‌گفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد؟
و یا صورت نیم من‌‌ بی‌نشانم؟
که صورت‌‌‌های دل چون میهمانند
که می‌آیند و من چون خانه بانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم
یاری که نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم
من دوش عجب چه خواب دیدم؟
کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که رو که پادشاهی
آری که خوش و خجسته بادم
بی ساقی و‌‌ بی‌شراب مستم
بی تخت و کلاه کیقبادم
در من ز کجا رسد گمان‌ها
سبحان الله کجا فتادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
می‌خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می‌خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته ازین پس وعده‌‌‌های خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام
قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ان عقبی ملتقانا مشعر البیت الحرام
ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام
از خودی بیرون رویم آخر کجا؟ در‌‌ بی‌خودی
بی‌خودی معنی‌‌‌‌ست معنی باخودی‌‌ها نام نام
ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام
مجلس خاص اندرا و عام را وادان ز خاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
آتشی نو در وجود اندر زدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم