عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار
کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار
گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار
گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!
گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار
گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار
در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار
گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار
حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار
چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود
دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار
با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا
بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر
بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر
صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم
چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا
هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان
باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من
هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر
جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد
پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر
چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر
آن در که به روی همه باز است نگارا
چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر راست روی راه بدانی
این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی
لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر
گویی نه درست است نماز از سر غفلت
چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر
گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه
چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر
گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن
عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر
گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزهٔ تو عربده‌ساز است چه تدبیر
بیچار دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ
چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشه‌وار دریغ
ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد
ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
تا دیده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام
اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام
چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر
ای بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام
تا آب زندگانی تو دیده‌ام ز دور
دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌ام
چون توشهٔ وصال توام دست می نداد
در پا فتاده گوشهٔ هجران گرفته‌ام
چون بر کمان ابروی تو تیر دیده‌ام
گر خواست وگرنه کم جان گرفته‌ام
آوازهٔ لب تو ز خلقی شنیده‌ام
زان تشنه راه چشمهٔ حیوان گرفته‌ام
آن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست
یارب رهی چه دور و پریشان گرفته‌ام
چون خشک‌سال وصل تو در کون دیده‌ام
از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌ام
گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک
این جرم نیز بر دل بریان گرفته‌ام
برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم
کو را به دست ابر گریبان گرفته‌ام
گفتی که من به کار تو سر تیز می‌کنم
کین پر دلی ز زلف زره‌سان گرفته‌ام
خونی گشاد از همه سر تیزی توام
وین تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌ام
چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در
من شهر ترک گفته بیابان گرفته‌ام
عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد
یعقوب‌وار کلبهٔ احزان گرفته‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام
زانکه استعداد باطل کرده‌ام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کرده‌ام
راه خون آلوده می‌بینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام
گر گل‌آلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام
عیش شیرینم برای لذتی
تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کرده‌ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام
قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود
غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کرده‌ام
سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کرده‌ام
چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کرده‌ام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کرده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بی دل و بی قراری مانده‌ام
زانکه در بند نگاری مانده‌ام
دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام
غم کشی بی غمگساری مانده‌ام
زیر بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بی کار و باری مانده‌ام
در میانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام
گرچه وصل او محالی واجب است
من مدام امیدواری مانده‌ام
بی گل رویش در ایام بهار
چون بنفشه سوکواری مانده‌ام
همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش
داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام
دیده‌ام میگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خماری مانده‌ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکاری مانده‌ام
زنگبار زلف او مویی بتافت
زان چو مویش تابداری مانده‌ام
گه به دربند رهی دور و دراز
گه به چین در اضطراری مانده‌ام
چون سر یک موی او بارم نداد
زیر بار مشکباری مانده‌ام
صد جهان ناز از سر مویی که دید
من که دیدم بیقراری مانده‌ام
زلف چون دربند روم روی اوست
من چرا در زنگباری مانده‌ام
می‌شمارم حلقه‌های زلف او
در شمار بی شماری مانده‌ام
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش بر کناری مانده‌ام
روزگاری می‌برم در زلف او
بس پریشان روزگاری مانده‌ام
شد فرید از چین زلفش مشک بیز
زان سبب زیر غباری مانده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام
شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام
شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام
گر نیز شادی است درین آشیان غم
من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام
تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام
هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی
چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام
گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل
باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام
در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام
بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام
عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز
از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیده‌ام
هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است
دری که از سفینهٔ دانش گزیده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
دریاب که رخت برنهادم
روی از عالم به در نهادم
هم غصه به زیر پای بردم
هم پای به آن زبر نهادم
نایافته وصل جان بدادم
این نیز بر آن دگر نهادم
دریای غم تو موج می‌زد
من روی به موج در نهادم
ناگاه به درد غرق گشتم
یک گام چو بیشتر نهادم
گفتی سفری بکن که در راه
از بهر تو صد خطر نهادم
از خاک در تو برگرفتم
آن روی که در سفر نهادم
فراشی خاک درگه تو
با جانب چشم تر نهادم
خون خوردن جاودانه بی تو
قسم دل بی خبر نهادم
از خون سرشک من گلی شد
هر خشت که زیر سر نهادم
جز نام تو بار بر نیاورد
هر داغ که بر جگر نهادم
در آتش دل بتافتم گرم
از هر داغی که بر نهادم
بس مهر که از خیال رویت
بر مردمک بصر نهادم
آن چندان مهر تا قیامت
از بهر یکی نظر نهادم
بی او نظری فرید نگشاد
کاین قاعده معتبر نهادم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
سر مویی سر عالم ندارم
چه عالم چون سر خود هم ندارم
چنان گم گشته‌ام از خویش رفته
که گویی عمر جز یک دم ندارم
ندارم دل بسی جستم دلم باز
وگر دارم درین عالم ندارم
چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز
چرا خود را بسی ماتم ندارم
بحمدالله که از بود و نبودم
اگر شادی ندارم غم ندارم
چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم
حریفی می‌کنم با هفت دریا
ولیکن زور یک شبنم ندارم
بسی گوهر دهد دریام هر دم
ولی چون ناقصم محکم ندارم
اگر یک گوهر آید قسم عطار
به قدر از هر دو کونش کم ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم
در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد
چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم
از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت
هرگز سری ندارد چندان که برشمارم
بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی
گر داشتی دل تو یک ذره استوارم
هرگز ستاره دیدی در آفتاب بنگر
در آفتاب رویت چشم ستاره بارم
پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من
زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم
بر نه به لطف دستی کز حد گذشت دانی
بی لاله‌زار رویت این ناله‌های زارم
چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت
پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم
عطار کی تواند شرح غم تو دادن
کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل می‌سپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
پشتا پشت است با تو کارم
تو فارغ و من در انتظارم
ای موی میان بیا و یکدم
سر نه چو سرشک در کنارم
دیری است که با توام قراری است
زان بی تو همیشه بی قرارم
خون می‌گریم که قلب افتاد
در عشق تو نقد اختیارم
ای صد شادی به روزگارت
برده است غم تو روزگارم
تا یک نفسم ز عمر باقی است
بیرون ز غم تو نیست کارم
با حلقهٔ بی شمار زلفت
از حد بیرون شمار دارم
گر زیر و زبر شود دو عالم
با زلف تو کی رسد شمارم
دل می‌خواهی ز بی دلی تو
ای کاش بجاستی هزارم
تا چون غم تو ز دور آید
من پیش غم تو جان سپارم
شادی نرسد ز تو به عطار
غم بس بود از تو یادگارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
خبرت هست که خون شد جگرم
وز می عشق تو چون بی خبرم
زآرزوی سر زلف تو مدام
چون سر زلف تو زیر و زبرم
نتوان گفت به صد سال آن غم
کز سر زلف تو آمد به سرم
می‌تپم روز و شب و می‌سوزم
تا که بر روی تو افتد نظرم
خود ز خونابهٔ چشمم نفسی
نتوانم که به تو در نگرم
گر به روز اشک چو در می‌بارم
می‌بر آید دل پر خون ز برم
چون نبینم نظری روی تو من
به تماشای خیال تو درم
گر نخوردی غم این سوخته دل
غم عشق تو بخوردی جگرم
چند گویی که تو خود زر داری
پشت گرمی تو غمت را چه خورم
دور از روی تو گر درنگری
پشت گرمی است ز روی چو زرم
روی عطار چو زر زان بشکست
که زری نیست به وجه دگرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
کفار بشنوند نگروند کافرم
وز زلف او اگر سر مویی به من رسد
در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن
دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوی دل شده است دماغی معنبرم
جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان
بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم
غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار
شادی به روی غم که غم اوست رهبرم
در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش
وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم
تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود
با خاک راه رهگذر او برابرم
زان آمده است با من بیدل به در برون
کز دیرگاه خاک در آن سمن برم
بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من
بادی به دست مانده و بر خاک آن درم
گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا
گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم
گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن
گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
با این دل بی خبر چه سازم
جان می‌سوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتاده‌ام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتاده‌ام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس می‌پرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چاره‌ای ساز
نه چاره نه چاره‌گر چه سازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
دست می ندهد که بی تو دم زنم
بی تو دستی شاد چون برهم زنم
کو مرا در درد عشقش همدمی
تا دم درد تو با همدم زنم
نی که بی تو دم نیارم زد از آنک
گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
از غم من چون تو خوشدل می‌شوی
خوش نباشد گر نفس بی غم زنم
با تو باید از دوعالم یک دمم
تا دو عالم را به یک دم کم زنم
گر ز دوری جای بانگت بشنوم
بانگ بر خیل بنی آدم زنم
گر دهد یک مژهٔ تو یاربم
بر سپاه جملهٔ عالم زنم
پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت
تا برین فیروزه‌گون طارم زنم
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم
گفته بودی دم مزن از زخم من
گرچه زخمت بر جگر محکم زنم
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم
کافرم گر پیش روی تو مرا
زخمی آید رای از مرهم زنم
می‌روم در عشق هم‌بر با فرید
تا قدم بر گنبد اعظم زنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم
مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم
عشق تو در پرده می‌کردم نهان
چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم
مدتی رازی که پنهان داشتم
در همه عالم سمر شد چون کنم
یک نظر بر تو فکندم جان و دل
در سر آن یک نظر شد چون کنم
دور از رویت ز شوق روی تو
بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم
گفتم آخر کار من بهتر شود
گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
اشک و رویم همچو سیم و زر بماند
عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم
هر زمان تا جان فشاند بر تو دل
عاشق جانی دگر شد چون کنم
لیک چون هر لحظه جانی نیست نو
عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم
دی مرا گفتی که جان با من بباز
غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم
نی که جان درباختن سهل است لیک
چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم
آتش عشق تو نتوانم نشاند
کابم از بالای سر شد چون کنم
در حضور تو دل عطار را
هرچه بود از ماحضر شد چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
رفت وجودم به عدم چون کنم
هیچ شدم هیچ نیم چون کنم
تو همه من هیچ به هم هر دو را
چون به هم اندازم وضم چون کنم
با منی و من ز توام بی خبر
با تو بهم بی تو بهم چون کنم
ای غم عشق تو مرا سوخته
سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم
واقعهٔ عشق توام زنده کرد
یکدم ازین واقعه کم چون کنم
گرچه بسی گرم تر از آتشم
در طلب خویش علم چون کنم
در هوست سر چو درانداختم
پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم
چون نتوان کرد ز تو صورتی
صورت محض است صنم چون کنم
ای همه بر هیچ ز تو چون بود
نقش پی نقش رقم چون کنم
کی به دمم نرم شوی زانکه تو
موم نه‌ای نرم بدم چون کنم
ره به درنگ است و درم سوی تو
من نه درنگ و نه درم چون کنم
چون نه مقرم من و نه منکرم
بر سخنی لا و نعم چون کنم
در حرم عشق چو نامحرمم
نیست مرا ره به حرم چون کنم
بر صفت شمع گرفتست سوز
فرق سرم تا به قدم چون کنم
تا بودم یک سر موی از وجود
عزم بیابان عدم چون کنم
بازوی جود است کمال فرید
فربهیش هست ورم چون کنم