عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باده روشن کز او شد دیده ساغر پر آب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب
می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب
کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه جام هلالی در فروغ ماهتاب
در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب
از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب
گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب
می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب
از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ریحانی پر زور شب را ماهتاب
گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب
از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب
چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب
گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه بزم شراب
جلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب
در لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده چون آفتاب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب
می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب
کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه جام هلالی در فروغ ماهتاب
در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب
از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب
گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب
می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب
از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ریحانی پر زور شب را ماهتاب
گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب
از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب
چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب
گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه بزم شراب
جلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب
در لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است
می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است
در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است
بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است
رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است
از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است
از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است
بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است
سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است
سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است
از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است
از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است
از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است
خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است
کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است
می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است
در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است
بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است
رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است
از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است
از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است
بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است
سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است
سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است
از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است
از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است
از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است
خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است
کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
هر غباری گرده چابک سواری بوده است
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیست
برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست
خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع
در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست
گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیست
تیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناست
چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیست
بوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق
آستان سرکشان جای جبین سوده نیست
بی گناهی می رود در خون شبنم هر سحر
چهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیست
خون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیست
رحمت حق می کند خالی دل از عصیان ما
ابر این دریا به غیر از دامن آلوده نیست
غنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویش
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
می توان خواند از جبین، راز دل عشاق را
در کف اهل قیامت نامه نگشوده نیست
دست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست
برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست
خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع
در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست
گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیست
تیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناست
چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیست
بوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق
آستان سرکشان جای جبین سوده نیست
بی گناهی می رود در خون شبنم هر سحر
چهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیست
خون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیست
رحمت حق می کند خالی دل از عصیان ما
ابر این دریا به غیر از دامن آلوده نیست
غنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویش
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
می توان خواند از جبین، راز دل عشاق را
در کف اهل قیامت نامه نگشوده نیست
دست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
تا جنون انجمن افروز دل خونین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
در بیابان جنون سلسله پردازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
هزار رنگ گل فیض در گل صبح است
اثر ز حلقه به گوشان بلبل صبح است
بهار عیش که سرسبزی نشاط ازوست
نمکچشی ز شکر خنده گل صبح است
طراوت رخ شبنم گل سحر خیزی است
بهار فیض هم آغوش سنبل صبح است
شبم که خون شفق را به روی مالیده است
ستم رسیده تیغ تغافل صبح است
ز باغ طبع تو صائب چه گل شکفت که باز
زبان خامه ات امروز بلبل صبح است
اثر ز حلقه به گوشان بلبل صبح است
بهار عیش که سرسبزی نشاط ازوست
نمکچشی ز شکر خنده گل صبح است
طراوت رخ شبنم گل سحر خیزی است
بهار فیض هم آغوش سنبل صبح است
شبم که خون شفق را به روی مالیده است
ستم رسیده تیغ تغافل صبح است
ز باغ طبع تو صائب چه گل شکفت که باز
زبان خامه ات امروز بلبل صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
شمع سر خاک شهدا لاله داغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
درد تو به دلهای سبکروح گران است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا سپهر کبود سیارست
سینه آیینه دار زنگارست
گوشه امن، سینه هدف است
پله عافیت سر دارست
سبزه در دست و پای افتاده است
خار، بالانشین دیوارست
خر عیسی به گل فرو رفته است
دور دجال برق رفتارست
خاکساری حصار عافیت است
کوتهی پشتبان دیوارست
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضه مور، مهره مارست
از تف آه آسمان سیرم
کهکشان همچو نبض بیمارست
دهن صبح پر ز خون شفق
چون نگردد، که راست گفتارست
دام گردون به خاک پوسیده است
یک رم آهوانه در کارست
تو ملایم نگشته ای صائب
ورنه سیر سپهر هموارست
سینه آیینه دار زنگارست
گوشه امن، سینه هدف است
پله عافیت سر دارست
سبزه در دست و پای افتاده است
خار، بالانشین دیوارست
خر عیسی به گل فرو رفته است
دور دجال برق رفتارست
خاکساری حصار عافیت است
کوتهی پشتبان دیوارست
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضه مور، مهره مارست
از تف آه آسمان سیرم
کهکشان همچو نبض بیمارست
دهن صبح پر ز خون شفق
چون نگردد، که راست گفتارست
دام گردون به خاک پوسیده است
یک رم آهوانه در کارست
تو ملایم نگشته ای صائب
ورنه سیر سپهر هموارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
سبزه خط دود از آن رخسار آتشناک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد