عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
فقیر است او، فقیر است او، فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بینظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم، سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بینظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم، سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرا نم، به جان تو
چو چرخم من، چو ماهم من، چو شمعم من، زتاب تو
همه عقلم، همه عشقم، همه جانم، به جان تو
نشاط من ز کار تو، خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی، بگردانم، به جان تو
غلط گفتم، غلط گفتن درین حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمیدانم، به جان تو
من آن دیوانهٔ بندم، که دیوان را همی بندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم، به جان تو
به غیر عشق، هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم، به جان تو
بیا ای او که رفتی تو، که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من، نه من آنم، به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم، به جان تو
زعشق شمس تبریزی، زبیداری و شبخیزی
مثال ذرهٔ گردان، پریشانم، به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرا نم، به جان تو
چو چرخم من، چو ماهم من، چو شمعم من، زتاب تو
همه عقلم، همه عشقم، همه جانم، به جان تو
نشاط من ز کار تو، خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی، بگردانم، به جان تو
غلط گفتم، غلط گفتن درین حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمیدانم، به جان تو
من آن دیوانهٔ بندم، که دیوان را همی بندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم، به جان تو
به غیر عشق، هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم، به جان تو
بیا ای او که رفتی تو، که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من، نه من آنم، به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم، به جان تو
زعشق شمس تبریزی، زبیداری و شبخیزی
مثال ذرهٔ گردان، پریشانم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
دل آتش پذیر از توست، برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران کجا باشد؟ مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بیتو من خود را، تو دیدی بیخودم هم تو
به زیر خاک دررفتم، نرفتم من، بیا من تو
اگر گویم تو میگویی، من آن ظلمت ز خود بینم
ازان ظلمت که میگریم، سری چون ماه برزن تو
گریبانها دریدستم، زخود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم، کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من؟ چه نامم من؟ مرا جان تو، مرا تن تو
پشیمانم، پشیمانم، پشیمان تو، پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من، زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت، گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران، تویی چوگان، تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر، تویی حنظل، تویی اندیشهٔ مبدل
تویی مور و سلیمان تو، تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول، شدم توحید را اکمل
تویی احول کن کافر، تویی ایمان و مأمن تو
مرا سیران کجا باشد؟ مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بیتو من خود را، تو دیدی بیخودم هم تو
به زیر خاک دررفتم، نرفتم من، بیا من تو
اگر گویم تو میگویی، من آن ظلمت ز خود بینم
ازان ظلمت که میگریم، سری چون ماه برزن تو
گریبانها دریدستم، زخود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم، کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من؟ چه نامم من؟ مرا جان تو، مرا تن تو
پشیمانم، پشیمانم، پشیمان تو، پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من، زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت، گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران، تویی چوگان، تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر، تویی حنظل، تویی اندیشهٔ مبدل
تویی مور و سلیمان تو، تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول، شدم توحید را اکمل
تویی احول کن کافر، تویی ایمان و مأمن تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو؟
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
ز مکر حق مباش ایمن، اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
هر شش جهتم ای جان، منقوش جمال تو
در آینه درتابی، چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند، اندازهٔ عرض خود
در آینه کی گنجد، اشکال کمال تو؟
خورشید ز خورشیدت پرسید کیات بینم؟
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بستهست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمیگنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بستهٔ آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی، جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید، با ملکت عشق تو؟
جاهش به چه کار آید، با جاه و جلال تو؟
صد حلقهٔ زرین بین، در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو، وز ذوق سوآل تو
خامان که زرپخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب، اندر سفریم ای جان
چون میرسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چبود در حضرت نور تو؟
فعل بد ما چبود با حسن فعال تو؟
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان، ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو، آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت میغرد و میجوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
در آینه درتابی، چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند، اندازهٔ عرض خود
در آینه کی گنجد، اشکال کمال تو؟
خورشید ز خورشیدت پرسید کیات بینم؟
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بستهست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمیگنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بستهٔ آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی، جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید، با ملکت عشق تو؟
جاهش به چه کار آید، با جاه و جلال تو؟
صد حلقهٔ زرین بین، در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو، وز ذوق سوآل تو
خامان که زرپخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب، اندر سفریم ای جان
چون میرسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چبود در حضرت نور تو؟
فعل بد ما چبود با حسن فعال تو؟
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان، ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو، آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت میغرد و میجوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
گشتهست طپان جانم، ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان، ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد، وان شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟ ای گوش کشان برگو
سریست سمندر را، زاتش بنمی سوزد
جانیست قلندر را نادرتر ازان برگو
بنگر حشر مستان، از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ، با ضرب گران برگو
زان غمزهٔ چون تیرش، وابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری، با تیر و کمان برگو
برگو، هله جان برگو، پیش همگان برگو
وان نکته که میدانی، با او پنهان برگو
از جام رحیق او، مست است عشیق او
پیغام عقیق او، ای گوهر کان برگو
من بیزبر و زیرم، در پنجهٔ آن شیرم
زاحوال جهان سیرم، زاحوال فلان برگو
زیر است نوای غم، وندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو، یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد، اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد، بیشک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف، زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف، بینام و نشان برگو
در عالم جان جا کن، در غیب تماشا کن
رویی به روانها کن، زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم، اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم، بیکام و دهان برگو
هین سلسله درجنبان، ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد، وان شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟ ای گوش کشان برگو
سریست سمندر را، زاتش بنمی سوزد
جانیست قلندر را نادرتر ازان برگو
بنگر حشر مستان، از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ، با ضرب گران برگو
زان غمزهٔ چون تیرش، وابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری، با تیر و کمان برگو
برگو، هله جان برگو، پیش همگان برگو
وان نکته که میدانی، با او پنهان برگو
از جام رحیق او، مست است عشیق او
پیغام عقیق او، ای گوهر کان برگو
من بیزبر و زیرم، در پنجهٔ آن شیرم
زاحوال جهان سیرم، زاحوال فلان برگو
زیر است نوای غم، وندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو، یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد، اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد، بیشک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف، زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف، بینام و نشان برگو
در عالم جان جا کن، در غیب تماشا کن
رویی به روانها کن، زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم، اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم، بیکام و دهان برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغلهشان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
آن گه که تو میجویی، هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود میشو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغلهشان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
آن گه که تو میجویی، هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود میشو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
چنگ خردم بگسل، تاری من و تاری تو
هین نوبت دل میزن، باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی، ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم، یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم، در کنج یکی غاری
زیرا که دویی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم، خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل، در ظل مسیح خود
آن رفت که میبودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر، تو سجده کنان ای سر
بی کار نمیشاید، کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید، در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی میزد، هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را، داری من و داری تو
خاموش، که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بیصبری، عاری من و عاری تو
هین نوبت دل میزن، باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی، ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم، یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم، در کنج یکی غاری
زیرا که دویی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم، خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل، در ظل مسیح خود
آن رفت که میبودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر، تو سجده کنان ای سر
بی کار نمیشاید، کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید، در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی میزد، هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را، داری من و داری تو
خاموش، که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بیصبری، عاری من و عاری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ای یار قلندردل، دلتنگ چرایی تو؟
از جغد چه اندیشی؟ چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان، در حلقهٔ جانبازان
ای رفته برون از جا، آخر به کجایی تو؟
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را، آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو، بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو، آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی، وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو، در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت، جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما، دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم، دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان، ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو، با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مکن ما را چون دیدهٔ مایی تو
از جغد چه اندیشی؟ چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان، در حلقهٔ جانبازان
ای رفته برون از جا، آخر به کجایی تو؟
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را، آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو، بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو، آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی، وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو، در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت، جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما، دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم، دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان، ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو، با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مکن ما را چون دیدهٔ مایی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
در خشکی ما بنگر، وان پردهٔ تر برگو
چشم تر ما را بین، ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین، در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی، کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی، آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی، داد دو جهان دادی
در دست که افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده، لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده، احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی، خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی، ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم، روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین، کرده ز قدح بالین
یارب بفزا، آمین، این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان، جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف، این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده، هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی، از رهن کمر برگو
گر رافضییی باشد، از داد علی درده
ورزان که بود سنی، از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟
بگشا لب و شرحش کن، اسباب ظفر برگو
چشم تر ما را بین، ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین، در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی، کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی، آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی، داد دو جهان دادی
در دست که افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده، لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده، احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی، خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی، ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم، روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین، کرده ز قدح بالین
یارب بفزا، آمین، این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان، جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف، این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده، هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی، از رهن کمر برگو
گر رافضییی باشد، از داد علی درده
ورزان که بود سنی، از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟
بگشا لب و شرحش کن، اسباب ظفر برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
آن دلبر عیار جگرخوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شدهست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردیست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر میندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشستهست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگاند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شدهست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردیست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر میندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشستهست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگاند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بیاختیار او
قطار شیر میبینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آن که حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبک تر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون میکند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهل تر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد ازان جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند، گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آنها بیوفایند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشادهست راه اعتبار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بیاختیار او
قطار شیر میبینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آن که حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبک تر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون میکند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهل تر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد ازان جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند، گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آنها بیوفایند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشادهست راه اعتبار او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
تو کمترخوارهیی، هشیار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
ازین پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جانها و چنان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جانها و چنان شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بیچون را قوام او
همه عالم دهان خشکاند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او
برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او
کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده میگوید پیام او
نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او؟ که آرد صبح و شام او
وگر خامی کنی، غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوات خواهد نمودن
که تا خاصت کند زانعام عام او
به خردی هم زمکتب میجهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او
به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی، درآوردت به دام او
زچندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او
به وقت درد میدانی که او اوست
به خاکی میدهد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او
سخنها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او
نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بیمقام او
همه عالم گرفتهست آفتابی
زهی کوری که میگوید کدام او؟
چو درماند نگوید او جز اورا
چو بجهد هر خسی را کرده نام او
شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی و به کام او
تو باری دزد خود را سیخ میزن
چو میدانی که دزدیدهست جام او
به یاریهای شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسی، تازی بگویم
فؤاد ما تسلیه المدام
شراب خم بیچون را قوام او
همه عالم دهان خشکاند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او
برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او
کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده میگوید پیام او
نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او؟ که آرد صبح و شام او
وگر خامی کنی، غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوات خواهد نمودن
که تا خاصت کند زانعام عام او
به خردی هم زمکتب میجهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او
به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی، درآوردت به دام او
زچندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او
به وقت درد میدانی که او اوست
به خاکی میدهد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او
سخنها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او
نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بیمقام او
همه عالم گرفتهست آفتابی
زهی کوری که میگوید کدام او؟
چو درماند نگوید او جز اورا
چو بجهد هر خسی را کرده نام او
شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی و به کام او
تو باری دزد خود را سیخ میزن
چو میدانی که دزدیدهست جام او
به یاریهای شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسی، تازی بگویم
فؤاد ما تسلیه المدام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
بیا ای رونق گلزار ازین سو
از آن شکر یکی قنطار ازین سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
ازان دو لعل شکربار ازین سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار ازین سو
کباب و می ازین سو، دود از آن سو
درخت خار ازان سو، یار ازین سو
تعب تن راست لایق، راح دل را
منه رنج تن سگسار ازین سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار ازین سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار ازین سو
مخور تنها، که تنها خوش نباشد
یکی ساغر ازان خمار ازین سو
بدن تنهاخور آمد، روح موثر
که جان هدیه کند ایثار ازین سو
سقاهم میدهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار ازین سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پرست هین هشدار ازین سو
بیا که خرقهها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار ازین سو
برهنه شو ز حرف و بحر دررو
چو بانگ بحر دان گفتار ازین سو
از آن شکر یکی قنطار ازین سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
ازان دو لعل شکربار ازین سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار ازین سو
کباب و می ازین سو، دود از آن سو
درخت خار ازان سو، یار ازین سو
تعب تن راست لایق، راح دل را
منه رنج تن سگسار ازین سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار ازین سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار ازین سو
مخور تنها، که تنها خوش نباشد
یکی ساغر ازان خمار ازین سو
بدن تنهاخور آمد، روح موثر
که جان هدیه کند ایثار ازین سو
سقاهم میدهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار ازین سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پرست هین هشدار ازین سو
بیا که خرقهها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار ازین سو
برهنه شو ز حرف و بحر دررو
چو بانگ بحر دان گفتار ازین سو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
خداوندا چو تو صاحب قران کو؟
برابر با مکان تو، مکان کو؟
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو؟
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سوالش کن که راه آسمان کو؟
در آن دریا مرو بیامر دریا
نمیترسی؟ برای تو ضمان کو؟
مگر بیقصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو؟
چو سجده کرد آیینه مر او را
بران آیینه زنگار گمان کو؟
همو تیر است، همو اسپر، همو قوس
چه گفتم، آن طرف تیر و کمان کو؟
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایتهای جان کو؟
به جز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر ازو، از انس و جان کو؟
ز غیرت حق شدش حارس، وگرنی
مر او را از که بیم است؟ پاسبان کو؟
به پیشانی جانها داغ مهرش
کسی بیداغ مهرش در قران کو؟
به نوبت گاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همیجویی، مهان کو؟
نباشد خنده جز از زعفرانش
به جز از عشق رویش شادمان کو؟
به جز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو؟
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو؟
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم، زبان کو؟
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بینیازی هیچ کان کو؟
برابر با مکان تو، مکان کو؟
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو؟
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سوالش کن که راه آسمان کو؟
در آن دریا مرو بیامر دریا
نمیترسی؟ برای تو ضمان کو؟
مگر بیقصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو؟
چو سجده کرد آیینه مر او را
بران آیینه زنگار گمان کو؟
همو تیر است، همو اسپر، همو قوس
چه گفتم، آن طرف تیر و کمان کو؟
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایتهای جان کو؟
به جز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر ازو، از انس و جان کو؟
ز غیرت حق شدش حارس، وگرنی
مر او را از که بیم است؟ پاسبان کو؟
به پیشانی جانها داغ مهرش
کسی بیداغ مهرش در قران کو؟
به نوبت گاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همیجویی، مهان کو؟
نباشد خنده جز از زعفرانش
به جز از عشق رویش شادمان کو؟
به جز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو؟
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو؟
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم، زبان کو؟
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بینیازی هیچ کان کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
ای عارف خوش کلام برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام، برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام، برگو
تا روح شویم جمله، می ده
تا خواجه شود غلام، برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام، برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی، مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام، برگو
مبدل شد و خوش، حطام دنیا
چون رستی ازین حطام، برگو
لب بستم، ای بت شکرلب
بیواسطه و پیام، برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام، برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام، برگو
تا روح شویم جمله، می ده
تا خواجه شود غلام، برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام، برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی، مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام، برگو
مبدل شد و خوش، حطام دنیا
چون رستی ازین حطام، برگو
لب بستم، ای بت شکرلب
بیواسطه و پیام، برگو