عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۶
غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکی است که در دیده دنیا زده ام
تا در فیض گشوده است به رویم توفیق
حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام
به خراش جگر خویش نظر داشته ام
تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟
خاک در دیده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام
دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
این زمان در سفره قطره به جان می لرزم
من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام
نیست بیکار در ین مرحله یک نشتر خار
همه را بر محک دیده بینا زده ام
عاجزم در گره خویش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سینه خارا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکی است که در دیده دنیا زده ام
تا در فیض گشوده است به رویم توفیق
حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام
به خراش جگر خویش نظر داشته ام
تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟
خاک در دیده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام
دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
این زمان در سفره قطره به جان می لرزم
من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام
نیست بیکار در ین مرحله یک نشتر خار
همه را بر محک دیده بینا زده ام
عاجزم در گره خویش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سینه خارا زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۸
گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده ام
خط آزادی اطفال دبستان شده ام
خود فروشی است گران بر دل آزاده من
راضی از جوش خریدار به زندان شده ام
منم آن کشتی بی حوصله در بحر وجود
کز گرانباری خود تشنه طوفان شده ام
منت ابر بهارست مرا بر خس و خار
تا درین بادیه از آبله پایان شده ام
شهر افسرده تر از خاک فراموشان است
تا من از شهر چو مجنون به بیابان شده ام
غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
تا سرافراز به یک زخم نمایان شده ام
آب را سرو اگر سر به گلستان داده است
من زمین گیر از آن سرو خرامان شده ام
بی تأمل دل سنگین تو می گردد آب
گر بدانی چه قدر تشنه باران شده ام
دل سیلاب به ویرانی من می سوزد
بس که در حسرت تعمیر تو ویران شده ام
مشق نظاره روی تو مرا منظورست
اگر از جمله خورشید پرستان شده ام
از کلف چهره من چون مه کنعان پاک است
رو سیاه از اثر سیلی اخوان شده ام
مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
تا نظر باز به آن سیب زنخدان شده ام
می گزم در حرم وصل ز محرومی دست
خشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده ام
به زبان آمده صائب در و دیوار به من
تا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام
خط آزادی اطفال دبستان شده ام
خود فروشی است گران بر دل آزاده من
راضی از جوش خریدار به زندان شده ام
منم آن کشتی بی حوصله در بحر وجود
کز گرانباری خود تشنه طوفان شده ام
منت ابر بهارست مرا بر خس و خار
تا درین بادیه از آبله پایان شده ام
شهر افسرده تر از خاک فراموشان است
تا من از شهر چو مجنون به بیابان شده ام
غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
تا سرافراز به یک زخم نمایان شده ام
آب را سرو اگر سر به گلستان داده است
من زمین گیر از آن سرو خرامان شده ام
بی تأمل دل سنگین تو می گردد آب
گر بدانی چه قدر تشنه باران شده ام
دل سیلاب به ویرانی من می سوزد
بس که در حسرت تعمیر تو ویران شده ام
مشق نظاره روی تو مرا منظورست
اگر از جمله خورشید پرستان شده ام
از کلف چهره من چون مه کنعان پاک است
رو سیاه از اثر سیلی اخوان شده ام
مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
تا نظر باز به آن سیب زنخدان شده ام
می گزم در حرم وصل ز محرومی دست
خشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده ام
به زبان آمده صائب در و دیوار به من
تا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۳
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکی نیست
می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نیستم از کشش موجه رحمت نومید
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد
می زند غوطه به دریای عدم بنیادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب میلادم
گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد
می توان یافت که سهو القلم ایجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثی می دهد استاد مرا
سبقی نیست محبت که رود از یادم
اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا
کعبتینم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاری من هست اگر عار ترا
می توان کرد به یک چین جبین آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست
من که از فکر متین چون قلم فولادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکی نیست
می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نیستم از کشش موجه رحمت نومید
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد
می زند غوطه به دریای عدم بنیادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب میلادم
گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد
می توان یافت که سهو القلم ایجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثی می دهد استاد مرا
سبقی نیست محبت که رود از یادم
اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا
کعبتینم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاری من هست اگر عار ترا
می توان کرد به یک چین جبین آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست
من که از فکر متین چون قلم فولادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۶
عمرها تربیت دیده بینا کردم
تا تو را یک نظر از دور تماشا کردم
رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پیکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد
من ز گرداندن رو در دل دنیا کردم
نشد از ابر گهر بار صدف را روزی
آنچه من جمع ز دریوزه دلها کردم
زور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟
خاک در کاسه دشمن به مدارا کردم
منم آن غنچه غافل ز بی حوصلگی
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
از گل آتش به ته پای چو شبنم دارم
تا هوای سفر عالم بالا کردم
نفرت از دیدن مکروه یکی صد گردد
نیست از رغبت اگر روی به دنیا کردم
نفس از موج خطر راست نکردم صائب
سر برون تا چو حباب از دل دریا کردم
تا تو را یک نظر از دور تماشا کردم
رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پیکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد
من ز گرداندن رو در دل دنیا کردم
نشد از ابر گهر بار صدف را روزی
آنچه من جمع ز دریوزه دلها کردم
زور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟
خاک در کاسه دشمن به مدارا کردم
منم آن غنچه غافل ز بی حوصلگی
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
از گل آتش به ته پای چو شبنم دارم
تا هوای سفر عالم بالا کردم
نفرت از دیدن مکروه یکی صد گردد
نیست از رغبت اگر روی به دنیا کردم
نفس از موج خطر راست نکردم صائب
سر برون تا چو حباب از دل دریا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۲
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۸
من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۶
شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۱
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۳
گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۱
به توبه راهنمون گشت باده نابم
کمند دولت بیدار شد رگ خوابم
مرا به گوشه ظلمت سرای خود ببرید
که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم
به پای خم برسانید سجده ای از من
که زنده در ته دیوار کرد محرابم
چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا
چه دانه خرد کند آسیای بی آبم
به حکمت از لب من مهر خامشی بردار
که پر چو کوزه سربسته از می نابم
من رمیده کجا تنگنای چرخ کجا
حریف شیشه سر بسته نیست سیمابم
ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم
شده است یک گره از پیچ و تاب رشته من
هنوز چرخ سبکدست می دهد تابم
نشد به یار رسد نامه شکایت من
غبار گشت به نزدیک بحر سیلابم
زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را
از آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبم
ز چشم شور فلک امن نیستم صائب
و گر نه در گذر سیل می برد خوابم
کمند دولت بیدار شد رگ خوابم
مرا به گوشه ظلمت سرای خود ببرید
که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم
به پای خم برسانید سجده ای از من
که زنده در ته دیوار کرد محرابم
چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا
چه دانه خرد کند آسیای بی آبم
به حکمت از لب من مهر خامشی بردار
که پر چو کوزه سربسته از می نابم
من رمیده کجا تنگنای چرخ کجا
حریف شیشه سر بسته نیست سیمابم
ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم
شده است یک گره از پیچ و تاب رشته من
هنوز چرخ سبکدست می دهد تابم
نشد به یار رسد نامه شکایت من
غبار گشت به نزدیک بحر سیلابم
زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را
از آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبم
ز چشم شور فلک امن نیستم صائب
و گر نه در گذر سیل می برد خوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۶
منم که از جگر لاله داغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۶
ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم
چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم
مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم
دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم
ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم
توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم
کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم
ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم
دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم
ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم
به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم
چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم
کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم
گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم
من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم
چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم
مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم
دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم
ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم
توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم
کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم
ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم
دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم
ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم
به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم
چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم
کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم
گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم
من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۷
به لب نمی رسد از ضعف آه شبگیرم
ز بار دل چو کمان، خانه می کند تیرم
ز بس گداختگی در نظر نمی آیم
مگر به موی میان کرده اند تصویرم
چه بوریا همه تن استخوان نما شده ام
هما ز سایه خود می کشد به زنجیرم
گذشته است به تعمیر دل مدار مرا
نمی شود نکند روزگار تعمیرم
ز نقشهای مخالف همین خبر دارم
که همچو موم گرفتار دست تقدیرم
چنین که سرکشی از شست من برون جسته است
به حیرتم که چسان گرد می کند تیرم
نظر ز دیدن من همچو دود می پوشند
مس سیاه دلان را اگر چه اکسیرم
خدنگ ناله من بی کمان سبکسرست
نمی پرد به پر و بال دیگران تیرم
جواب آن غزل است این که میرشوقی گفت
چو شیر از دو طرف می کشند زنجیرم
ز بار دل چو کمان، خانه می کند تیرم
ز بس گداختگی در نظر نمی آیم
مگر به موی میان کرده اند تصویرم
چه بوریا همه تن استخوان نما شده ام
هما ز سایه خود می کشد به زنجیرم
گذشته است به تعمیر دل مدار مرا
نمی شود نکند روزگار تعمیرم
ز نقشهای مخالف همین خبر دارم
که همچو موم گرفتار دست تقدیرم
چنین که سرکشی از شست من برون جسته است
به حیرتم که چسان گرد می کند تیرم
نظر ز دیدن من همچو دود می پوشند
مس سیاه دلان را اگر چه اکسیرم
خدنگ ناله من بی کمان سبکسرست
نمی پرد به پر و بال دیگران تیرم
جواب آن غزل است این که میرشوقی گفت
چو شیر از دو طرف می کشند زنجیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۴
ز بوی باده گلرنگ می پرد رنگم
ز برق شیشه می آب می شود سنگم
چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم
که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم
به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید
پیاله از جگر لعل می زند رنگم
غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولی جگر شیر داده اند مرا
ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم
به یک دو جرعه دیگر خراب می گردم
به یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگم
نوای من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم
چه شد که سینه موری نمی توانم خست
که در خراش دل خویش آهنین چنگم
شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال
که من به زیر فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
ز برق شیشه می آب می شود سنگم
چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم
که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم
به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید
پیاله از جگر لعل می زند رنگم
غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولی جگر شیر داده اند مرا
ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم
به یک دو جرعه دیگر خراب می گردم
به یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگم
نوای من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم
چه شد که سینه موری نمی توانم خست
که در خراش دل خویش آهنین چنگم
شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال
که من به زیر فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۸
به اشک درد دل خود نوشته سر دادیم
خط نجات به مرغان نامه بر دادیم
ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم
ز بوی گل به صبا توشه سفر دادیم
خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت
چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم
ز ما دعا برسانید میفروشان را
که ما قرار به خونابه جگر دادیم
خمار هستی ما آب تیغ می شکند
عبث به پیر خرابات دردسر دادیم
کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟
به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم
همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید
چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم
به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟
چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم
تریم چون صدف از ابرو همتش صائب
اگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
خط نجات به مرغان نامه بر دادیم
ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم
ز بوی گل به صبا توشه سفر دادیم
خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت
چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم
ز ما دعا برسانید میفروشان را
که ما قرار به خونابه جگر دادیم
خمار هستی ما آب تیغ می شکند
عبث به پیر خرابات دردسر دادیم
کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟
به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم
همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید
چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم
به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟
چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم
تریم چون صدف از ابرو همتش صائب
اگر چه در عوض قطره اش گهر دادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۶
چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم
که من به دست قضا این طریق می پویم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
هلال عید درین ابر تیره می جویم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستین فشان بویم
شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
به گردن تو حمایل نگشت بازویم
ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
که من به دست قضا این طریق می پویم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
هلال عید درین ابر تیره می جویم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستین فشان بویم
شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
به گردن تو حمایل نگشت بازویم
ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۹
امشب که داغ بر دل افگار سوختم
گویا چراغ بر سر بیمار سوختم
جز عشق هر چه بود همه دام راه بود
تسبیح پاره کردم و ز تار سوختم
جنس مرا به تاجر کنعان چه نسبت است؟
صد بار من ز گرمی بازار سوختم
در بزم آفتاب چه حال است ذره را
من در پناه سایه دیوار سوختم
صیقل به داد آینه من نمی رسد
آهی کشیده پرده زنگار سوختم
خورشید تیره روزتر از خون مرده بود
روزی که من ز شعله دیدار سوختم
گرد کدورت از دل من آه بر نداشت
صد حیف ازان نفس که درین کار سوختم
صائب به حرف وصوت نشد فکر من بلند
من چون سپند بر سر این کار سوختم
گویا چراغ بر سر بیمار سوختم
جز عشق هر چه بود همه دام راه بود
تسبیح پاره کردم و ز تار سوختم
جنس مرا به تاجر کنعان چه نسبت است؟
صد بار من ز گرمی بازار سوختم
در بزم آفتاب چه حال است ذره را
من در پناه سایه دیوار سوختم
صیقل به داد آینه من نمی رسد
آهی کشیده پرده زنگار سوختم
خورشید تیره روزتر از خون مرده بود
روزی که من ز شعله دیدار سوختم
گرد کدورت از دل من آه بر نداشت
صد حیف ازان نفس که درین کار سوختم
صائب به حرف وصوت نشد فکر من بلند
من چون سپند بر سر این کار سوختم